۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۳ : ۲۲
عقیق: به نقل از بنیاد علمی و فرهنگی استاد مطهری، متن زیر که گزیدهای از سخنرانی ایشان در محرم سال 1390 قمری در حسینیه ارشاد است، روایتی مستند و واقعی از رودرویی حضرت زینب و امام زین العابدین(ع) با یزید است.
در روز جمعه اى در شام نماز جمعه است. ناچار خود یزید باید شرکت کند، و شاید امامت نماز را هم خود او به عهده داشت؛ این را الآن یقین ندارم. (در نماز جمعه خطیب باید اول دو خطابه که بسیار مفید و ارزنده است بخواند، بعد نماز شروع مىشود. اصلًا این دو خطابه به جاى دو رکعتى است که از نماز ظهر در روز جمعه اسقاط و نماز جمعه تبدیل به دو رکعت مىشود.)
اول آن خطیبى که به اصطلاح دستورى بود، رفت و هرچه قبلًا به او گفته بودند گفت؛ تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد، هر صفت خوبى در دنیا بود براى اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سبّ کردن و دشنام دادن على(ع) و امام حسین به عنوان اینکه اینها- العیاذبالله- از دین خدا خارج شدند، چنین کردند، چنان کردند.
زین العابدین از پاى منبر نهیب زد: «ایهَا الْخَطیبُ! اشْتَرَیتَ مَرْضاةَ الَمخْلوقِ بِسَخَطِ الْخالِق» تو براى رضاى یک مخلوق، سخط پروردگار را براى خودت خریدى.
بعد خطاب کرد به یزید که آیا به من اجازه مى دهى از این چوبها بالا بروم؟ (نفرمود منبر. خیلى عجیب است! به قدرى اهل بیت پیغمبر مراقب و مواظب این چیزها بودند! مثلًا در مجلس یزید، نمى گوید: یا امیرالمؤمنین! یا ایها الخلیفة! یا حتى به کنیه هم نمى گوید: یا اباخالد! مى گوید: یا یزید! هم زینالعابدین و هم زینب. در اینجا هم نفرمود که اجازه مى دهى من بروم روى این منبر؟ یعنى این که منبر نیست؛ این چوبهاى سه پله اى که در اینجا هست که چنین خطیبى مىرود بالاى آن و چنین سخنانى مىگوید، ما این را منبر نمىدانیم. این چهارتا چوب است.)
اجازه مى دهى من بروم بالاى این چوبها دو کلمه حرف بزنم؟ یزید اجازه نداد. آنهایى که اطراف بودند، از باب اینکه على بن حسین، حجازى است، اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است، براى اینکه به اصطلاح سخنرانى اش را ببینند، گفتند: اجازه بدهید، مانعى ندارد. ولى یزید امتناع کرد. پسرش آمد و به او گفت: پدرجان! اجازه بدهید، ما مى خواهیم ببینیم این جوان حجازى چگونه سخنرانى مىکند. گفت: من از اینها مى ترسم. اینقدر فشار آوردند تا مجبور شد؛ یعنى دید دیگر بیش از این، اظهار عجز و ترس است؛ اجازه داد.
ببینید این زین العابدین که در آن وقت از یک طرف بیمار بود(منتها بعدها دیگر بیمارى نداشت، با ائمّه دیگر فرق نمى کرد) و از طرف دیگر اسیر، و به قول معروفِ اهل منبر چهل منزل با آن غُل و زنجیر تا شام آمده بود، وقتى بالاى منبر رفت چه کرد! چه ولوله اى ایجاد کرد! یزید دست و پایش را گم کرد. گفت الآن مردم مى ریزند و مرا مى کشند. دست به حیله اى زد. ظهر بود، یکدفعه به مؤذّن گفت: اذان! وقت نماز دیر مى شود. صداى مؤذّن بلند شد. زین العابدین خاموش شد. مؤذّن گفت: «اللَّهُ اکبَرُ، اللَّهُ اکبَرُ»، امام حکایت کرد: «اللَّهُ اکبَرُ، اللَّهُ اکبَرُ». مؤذّن گفت: «اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ، اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ»، باز امام حکایت کرد، تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم. تا به اینجا رسید، زین العابدین فریاد زد: مؤذّن! سکوت کن. رو کرد به یزید و فرمود: یزید! این که اینجا اسمش برده مى شود و گواهى به رسالت او مى دهید کیست؟ ایهاالناس! ما را که به اسارت آورده اید کیستیم؟ پدر مرا که شهید کردید که بود؟ و این کیست که شما به رسالت او شهادت مى دهید؟ تا آن وقت اصلًا مردم درست آگاه نبودند که چه کرده اند.
آن وقت شما مى شنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر را از آن خرابه بیرون آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند. نعمان بن بشیر را که آدم نرمتر و ملایمترى بود، ملازم قرار داد و گفت: حداکثر مهربانى را با اینها از شام تا مدینه بکن.
این براى چه بود؟ آیا یزید نجیب شده بود؟ روحیه یزید فرق کرد؟ ابداً. دنیا و محیط یزید عوض شد. شما مى شنوید که یزید، دیگر پسر زیاد را لعنت مىکرد و مى گفت: تمام، گناه او بود. اصلًا منکر شد و گفت من چنین دستورى ندادم، ابن زیاد از پیش خود چنین کارى کرد. چرا؟ چون زین العابدین و زینب اوضاع و احوال را برگرداندند.
منبع:فارس