۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۸ : ۰۸
عقیق:شمشیر و لباس و کلاهخودِ سبزها را این طرف می ریزند و لباس و ادوات قرمزها را هم آن طرف؛ حالا می ماند انتخاب کردن. در تعزیه ی کربلا، سیاهی لشکر یا نقش های میانی اصلاً وجود ندارد. فقط دو جور نقش: ((شبیه حسین و شبیه یزید )). اگر این نشدی یعنی آن یکی هستی.
هر چند می دانی با این لباس تکلیفت معلوم نمی شود اما باز انتخاب شدن برای پوشیدن این لباس های قرمز نفست را به شماره می اندازد.
یک دایره وسط معرکه هست که همه به تماشا دور تا دور آن ایستاده اند. لحظه ای به خودت بیایی، می بینی این ملائک آسمان و زمین اند که دور تا دور تو را گرفته اند که کدام لباس را می پوشی و به رنگ کدام گروه در می آیی ...
در تعزیه همه چیز شفاف می شود. پشت صحنه ای نیست. پشت سبزها هم نمی شود قایم شد. وقتی دلت، وقتی لباس روحت قرمز است نور افکن ها که کار بیفتد، همه می بینند چه کاره هستی!
در همه تاریخ آدم های مثل ما که جایی برای پنهان شدن داشته اند، رفتند و آن جا، پشت کسی یا چیزی، و گاهی در پستوها قایم شدند. جوری که درست معلوم نشود اهلیت شان به کدام سمت است؛ تا شاید، که نه البته حتما، هر طرفی باد به نفعشان وزید به آن سو رخ نشان دهند.
بعد یکدفعه یک بیابان بی آب و علف پیدا شد که عملاً همه معادلات را به هم ریخت. جای قایم شدن نداشت. تو بودی و انتخابی که گریزی از آن نیست. حالا انگار کن مثل((زهیر)) هی راه قافله ات را کج کنی و از بیراهه ها بروی، تا چشم در چشم حسین(ع) و کاروانیانش نشوی. بالاخره چی؟ بیابان مگر چقدر جای فرار دارد؟ تو باید انتخاب کنی. اما نه، انگار این بار قرار است انتخابت کنند. چه کرده ای که دارند انتخابت می کنند؟ هنوز خودت باور نداری که، راهت را از مسیری آمده ای که انتخاب کرده ای. ماجرای زهیر را شنیده ای؟ او برای پوشیدن لباس سبز انتخاب شد، دیگر فرار چارۀ کار نیست.
بالاخره می فرستند دنبالت: ((زهیر! تصمیم ات را بگیر))
انگار کن بروی میان سپاه یزید و توی خیمه ها قایم شوی، اصلا گُم شوی، صدایت می کنند: ((حرّ تصمیم ات را بگیر.)) بدتر از همه آن شب که چراغ ها را خاموش می کنند و در دل تاریکی می گویند: ((این شب و این بیابان تصمیم ات را بگیر)).
ماندنی به قیمت از بین رفتن و نابودی، و رفتنی به معنای بودن تا ابد.
عاشورا اگر این ((تصمیم ات را بگیر)) را نداشت، خیلی خوب بود. هر چقدر که می خواستند ما گریه می کردیم و به سر و سینه می زدیم. ضجّه و فغان و اندوه . ولی موضوع این است که از همان صبح عاشورا که خورشید در می آید، همه ذرات و دور و بر آدم داد می زنند: ((تصمیم ات را گرفتی؟)).
حالا انگار کنیم ما لباس سبز و برقع سبز و همه چی را سبز برداشتیم و ایستادیم این طرف. چی صدایمان کنند؟((شبیه حسین))؟
اصل گرفتاری، اصل دروغ همین جاست. شبیه حسین؟! کجای جان ما شبیه حسین است؟ وقتی که رنگ روح ما قرمز است، حالا حتی نیمه قرمز (اُمَّۀً اَسرَجَت وَ اَلجَمَت و تَنَقَّبَت!) گیریم لباس سبز بپوشیم، نور افکن ها مار لو خواهند داد.
در زیارتنامه نوشته: امام صورت خداست، حسین(ع) هم صورت خداوند است، هی باید یادمان بیاورند که هر زمانی وجه اللهی دارد که باید با او به صورت خدا نگریست. وجهُ الله. چه شباهتی بین ما و صورت خداوند است؟(( کریم)) هستیم یا ((رحیم)) یا ((علیم)) یا دست کم اش ((رَؤوفٌ بالعِباد))؟
ما چقدر شبیه امام زمان مان شده ایم؟ اگر او هم در بین ما باشد قرار است ما هم امتی بشویم که « اَسرَجَت وَ اَلجَمَت و تَنَقَّبَت » ؟!
ما همانهاییم که هر جمعه باید سر بدهیم « اَینَ وجهٌ الله الذی الیه یتوجه الاولیاء»...
چه کرده ایم که یاد بگیریم که به آن مسیر اشتباه نرویم و همان عاقبت گریبانمان را نگیرد؟ باز هم کسی انگار هر لحظه باید فریاد بزند « تصمیم ات را گرفتی؟»
ما چه جور سنخیتی با آن روح بزرگ داریم؟ این است که هر سال این وقت ها که می شود ((آخر ذی الحجه)) همه می نشینیم و عزا می گیریم چه کنیم. دور تا دور صحنه ی دایره ای می نشینیم و خیره به لباسها، گریه می کنیم.
تا کِی؟ تا هلال ماه محرم در می آید. یعنی هر چیزی را فرصتی است که اگر در زمانش تصمیم نگیری باید بروی جزء توابین یا گروه مختار، یعنی همان ها که به وقتش نتوانستند تصمیم بگیرند.
بعد یکباره چیزی یادمان می آورند. به ما می گویند: ((عشق هم خیلی کارها می کند، این را یادتان رفته؟)). به ما می گویند: ((عشق، آدم را شبیه معشوق می کند، هر سال هم می گویند)). به ما می گویند: ((محبت آخر آخرش تو را شبیه معشوقت می کند، اگر نکند یعنی عشقت را تمام نکرده ای)).
به ما می گویند: تو بخواهی خدا رنگ روحت را عوض می کند. به بهترین رنگ ها نقشت را ماندگار می کند (صِبغَة اللهِ و مَن اَحسَنُ مِنَ اللهِ صِبغةً)
کم کم همه چیز رنگ می گیرد، همان طعم عاشقی است که جان دوباره به قدم هایمان می دهد. گُر می گیریم، همان جور که از عشق گُر می گیریم. لباس ها را می پوشیم، دیگر به رنگش نگاه نمی کنیم اینجا همه یک رنگند، رنگ اصلی را گرفته ایم، می رویم تا بی رنگی لباس های دنیا را به نمایش بگذاریم. می رویم روی صحنه و داد می زنیم: ((سلام بر روی خداوند)).
منبع:بسیج
211008