۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۵ : ۰۲
عقیق: آهنگ شیرین صدایش فراموش شدنی نیست. سالهاست که با همین لحن منحصر به فرد روی منبر میرود و برای مردم سخنرانی میکند؛ سخنانی که از یک سو برای توده مردم قابل فهم است و از سوی دیگر برای خواص قابل قبول. حالا بسیاری از اهل علم پیشوند نامش را «آیتالله» گذاشتهاند، اما برای مردم همان «شیخ حسین» خاطره انگیز است که از اوایل انقلاب تا کنون منبر میرود و موعظه را با داستانهای شیرین دینی ترکیب میکند و خلاصه همه مخاطبان را سر ذوق میآورد. انهایی که تا کنون گذرشان به حسینیه هدایت یا حسینیه همدانیهای تهران افتاده، حتما این نکتهها را تایید میکنند.
بخش اول این گفتگو را می خوانید...
حاج آقا! با توجه به اینکه تا به حال کمتر اتفاق افتاده که مردم با خانواده و زندگی شخصی شما آشنا شوند، گفت و گو را از همان دوران کودکی و خانواده پدری شما شروع می کنیم. تا جایی که اطلاع داریم شما در خانواده ای مذهبی متولد شده اید؛ کمی از سبک زندگی خانواده پدری و دوران زندگی تان در خوانسار بگویید.
من در سال 1323 هجری شمسی در یک خانواده روحانی و مذهبی متولد شدم. پدرم، آقا محمدباقر، یکی از کسبه خوانسار بود و همیشه مردم و علمای دین، احترام زیادی برای او قائل بودند. او هم که با علما روابط بسیار نزدیکی برقرار کرده بود و در عین حال به سادات و علوم دینی علاقه زیادی داشت، دلش می خواست با یکی از خانواده های سید و اهل علم ازدواج کند.
به همین دلیل به خانواده مصطفوی که یکی از خانواده های سادات
مشهور و اهل علم خوانسار بودند، پیشنهاد ازدواج داد و پدر مادرم از پیشنهاد او
استقبال کرد. اجداد
ما که به مشایخ معروف بودند، همگی در شهر خوانسار زندگی می کردند. جد هفتم ما هم
که یکی از شخصیت های معروف علمی و عرفانی بود، در ترویج و تبلیغ مذهبی تشیع نقش
موثر و فعالی داشت، به طوری که آرامگاه او در محله سرچشمه خوانسار ، زیارتگاهی که
مردم در آنجا رفت و آمد می کنند.
بنابراین بخشی از دوران کودکی شما در شهر علم و ادب خوانسار طی شد. چه شد که شهر آبا و اجدادی تان را رها کردید و به تهران آمدید؟
درست
است؛ من هنوز کودک بودم که پدرم برای امرار معاش از خوانسار به تهران آمد و همراه
خانواده در خیابان خراسان ساکن شدیم. آن زمان مسجدی در محله خراسان بود به نام
مسجد لرزاده. این مسجد به همت آیت الله حاج شیخ علی اکبر برهان که یکی از عالمان
دین بود، بنا شده بود. از برکت همین مسجد، محله خراسان که ما هم در آنجا زندگی می
کردیم، پر از معنویت شده بود و خلق و خوی مردم را هم نیکو کرده بود.
من
هم سه سال بیشتر نداشتم که همراه پدرم که مجذوب اخلاق و سخنان حاج آقا شده بود، به
مسجد می رفتم. با وجود اینکه درک درست و کاملی از صحبت های او نداشتم ، اما به طور
ناخودآگاه رفتار و گفتار او در وجودم تاثیر زیادی گذاشت، طوری که در همان روزهای
کودکی، روحیه مذهبی در وجودم شکل گرفت. آیت الله برهان، مدرسه ای هم در همان محله تاسیس
کرده بود که پدربزرگم من را در آن مدرسه ثبت نام کرد.
خاطره
اولین روز مدرسه رفتن را یادتان هست؟
یادم هست اولین بار که همراه پدربزرگم وارد
مدرسه شدم، رفتار آیت الله برهان به شکلی بود که من را مجذوب آن مدرسه کرد و دیگر
مثل بعضی از کودکان از ماندن در مدرسه و دوری از خانواده هراس و نگرانی نداشتم. البته گاهی هم آیت الله برهان وارد کلاس می شد و
درس هایی به ما می داد. مثلا یک بار سوره حمد را به ما یاد داد و آنقدر حوصله به
خرج داد تا همه ما، بچه های کلاس، توانستیم آن را به طور کامل حفظ کنیم.
نظام
تربیتی آن دوران چگونه بود؟
درست است که اداره آموزش و پرورش در آن زمان تلاش زیادی می کرد تا بچه ها را با فرهنگ غربی آشنا کند و فرهنگ اسلامی و ایرانی را از آنها دور نگه دارد ،اما فضای مدرسه مرحوم برهان و روحیه و تعلقات ذهنی معلمان ما به شکل دیگری بود.
محور اصلی کار در آن مدرسه پرورش بود، یعنی پرورش بر آموزش مقدم بود، آن هم پرورش فرهنگ اسلامی و دور نگه داشتن بچه ها از فرهنگ غرب. از طرف دیگر مسئولان مدرسه ما با تبلیغات و جلوه های طاغوتی به شدت مخالفت می کردند و این رویکرد آنها بر ما که شاگرد مدرسه بودیم، تاثیر زیادی داشت. یادم هست که معلم ها به روش هایی با تعریف کردن مثال و داستان، هدف های زشت طاغوت را به ما می فهماندند.
در همان دوران بود که جشن های طاغوتی اجرا می شد و دانش آموزان باید در آن شرکت می کردند. اما مسئولان مدرسه ما تلاش زیادی می کردند و بچه ها را به این جشن ها نمی بردند. در آن دوران، حکومت شاهنشاهی تسلط فرهنگی زیادی بر مناطق دور دست نداشت. پدر و مادر من هم که در خوانسار زندگی می کردند، چون خانواده متدینی داشتند افرادی با ایمان و مخالف فرهنگ طاغوت شده بودند.
حتی وقتی که به تهران مهاجرت کردند، در محله خراسان و در نزدیکی مشجد برهان سر و کارشان با فرهنگ مسجد افتاد و پایه های ایمان شان تقویت شد.
از دوران کودکی ام به خاطر دارم
که گاهی جلسه های مرحوم نواب صفوی در مسجد برهان برگزار می شد. پدرم به شدت مجذوب
و شیفته نواب شده بود و برای شرکت در جلسه های او، من را هم با خودش می برد. تصویر
مبهمی از نواب صفوی با آن صورت الهی و عمامه خاص در ذهنم هست. حتی راه رفتن خلیل
طهماسبی و فریادهای سید عبدالحسین واحدی و آستین بالا زدن و رگباری حرف زدنش را هم
به یاد دارم.
ماجرای
طلبه شدنتان چه بود؟ علاقه بود یا احتمالا توصیه خانواده؟
طلبه
شدن من دلیل های زیادی داشت که یکی از آنها به پدرم مربوط است. پدرم می گوید:
«وقتی برای داشتن فرزند دعا می کردم، از خدا خواستم که فرزندم را اهل فضل و علوم
دینی قرار دهد.» پدرم آنقدر از طلبه شدن من رضایت داشته که بارها گفته از اینکه
این دعا را در مورد فرزندان دیگرش نکرده، پشیمان است!
خودم هم در سن دوازده سیزده سالگی علاقه زیادی به روحانیت داشتم و دلم می خواست طلبه شوم، درحالیکه همیشه در مدرسه درسخوان بودم و می توانستم وارد دانشگاه شوم. البته همانطورکه اشاره کردم علاقه به روحانیت در وجود من، ریشه خانوادگی داشت.
در همان سن و سال بودم که برای زیارت به مشهد سفر کردم. آن زمان آیت الله الهی قمشه ای هر شب در منزل خودش، درس تفسیر قرآن داشت که با چاشنی عرفانی همراه بود. یک روز حضرت آیت الله را در حرم امام رضا (ع) ملاقات کردم. بعد از عرض سلام و ادب، گفتم: «من دوره دبیرستان را به پایان رسانده ام و حالا آماده ورود به دانشگاه هستم. البته در وجودم علاقه به طلبگی را حس می کنم. در چنین شرایطی تصمیم گرفتن برایم سخت شده، نظر شما چیست؟ ممکن است من را راهنمایی کنید؟» آیت الله الهی قمشه ای به فکر فرو رفت و به امام رضا (ع) توسل جست. همان موقع پلک هایش را بست و بعد از سیر معنوی، چشم هایش را باز کرد و گفت: «حالا بخواهی می توانی دانشگاه بروی، ولی این را بدان که در دانشگاه صامت خواهی شد.» این تمثیل زیبا، عشق و علاقه من به طلبگی بیشتر شد و با اطمینان خاطر، راه حوزه را در پیش گرفتم و طلبه شدم.
در
حوزه از محضر چه کسانی بهره بردید؟
من
در حوزه علمیه دو نوع درس عمومی و خصوصی را پیش گرفتم. درس خارج را به طور خصوصی
زیر نظر آیت الله حاج شیخ ابوالفضل نجفی خوانساری گذراندم تا بتوانم مطالب را به
خوبی درک کنم. مرحوم خوانساری یکی از شاگردان شیخ محمد حسین کمپانی بود. درس عمومی
خارج را هم به درس حاج میرزا هاشم آملی رفتم. منظومه و اسفار در حکمت و فلسفه را هم در کلاس
شاگردان آیت الله طباطبایی خواندم. تابستان ها هم که به مشهد سفر می کردم، در درس
خارج آیت الله میلانی شرکت می کردم.
خب
برسیم به داستان ازدواج و تشکیل خانواده. چند سالتان بود که به خانه بخت رفتید؟
من
تقریبا بیست و پنج سال داشتم و هنوز ازدواج نکرده بودم. پدرم دستش در کارهای خیر
بود و برای همین واسطه شده بود تا دختر یکی از همکارانش را برای کسی خواستگاری
کند. وقتی که قضیه را با همکارش مطرح کرد، او از پدرم می پرسد: «خود تو پسر
نداری؟» پدرم جواب مثبت می دهد و وقتی او درباره من می پرسد، پدرم خصوصیات من را
برایش می گوید.
ماه
شعبان و روز تولد امام حسین (ع) بود و من در جایی منبر داشتم. همکار پدرم نشانی
منبر من را می گیرد و پای منبرم می آید و من را می پسندد. مدتی بعد، یعنی در سال
1348 و در شب تولد حضرت فاطمه زهرا (س) ازدواج ما صورت گرفت. در مراسم ازدواج ما،
هم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری حضور داشت و هم آیت الله حاج میرزا خلیل
کمره ای که حضرت امام در نامه هایش به او التماس دعا می گفت.
ادامه دارد...