۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۶ : ۰۶
عقیق:مریم فیروزفر: قرارمان روز یکشنبه ساعت یازده و نیم صبح بود. حوالی ساعت 10 پیامک زد که به دلیل پیگیری کار درمانی همسرش اگر امکان دارد، قرار را به فردا همان ساعت موکول کنیم و همین باعث شد تا روز دوشنبه میزبانش باشیم.
سر ساعت آمد. با همان ظاهر آراسته و موقر و متینی که همیشه توی تلویزیون دیدهایم. البته موهایش به مشکی که دوران کودکی از پشت شیشه تلویزیون میدیدیم نبود و غبار روزگار را بر سر و پیشانی داشت.
حین گفتوگو بسیار شمرده و آرام حرف میزد، کاملا هم ادیت شده و با فعل و فاعلهایی که سر جای خود بودند. آنقدر خوب حرف میزد که فکر میکردی دارد برایت کتاب میخواند و تو با دل و جان گوشمیسپردی.
تسلط عجیبی هم روی شعر دارد و لابهلای صحبتهایش گاهی شعری هم ضمیمه میکرد. خانواده برایش جایگاه ویژهای داشت و البته در این بین علاقه ویژهاش را به مادر نشان میداد و تاکیدی که بر تربیت دینی داشته است. هر وقت که به دوران کودکی و جوانی برمیگشت کمی فکر میکرد و البته در بخشی از گفتوگو شبنمی از اشک هم بر دیدگانش نشست. آن هم جایی بود که خاطرات مربوط به برادر شهیدش را مرور میکرد و غصه از اینکه چرا او جامانده است...
در ادامه گفتوگویی با «حسن سلطانی» گوینده و مجری پیشکسوت را میخوانید:
**برای من و دو برادر دیگرم در یک شناسنامه گرفتند
-سال 1338 در همدان متولد شدم، در شناسنامه نوشته اول تیر ماه، اما مادرم میگفت که در پاییز به دنیا آمدم و آن هم در روزهای ابتدایی ماه مبارک رمضان. در آن روزها شناسنامه هنوز جایگاه خودش را پیدا نکرده بود و وجاهتی نداشت، شاید حسن با نام حسین به مدرسه میرفت یا مصطفی با شناسنامه قاسم. خاطرم هست که دانش آموز سال دوم یا سوم ابتدایی بودم که شناسنامه ها اجباری شد و اعلام کردند نام و مشخصات کسی که تحصیل میکنند، باید با مدارک هویتی که به مدرسه ارائه کرده همخوانی داشته باشد. سالهای میانی دهه چهل این سخت گیریها شروع شد و سعی کردند رسم استفاده از شناسنامههای باطل شده را حذف کنند. یادم هست در محله ما کسی بود که میگفت من شناسنامه دخترم را که دوسال پیش فوت کرده، برای دختر تازه متولد شده ام می گذارم و دیگر شناسنامه جدید نمیگیرم، خلاصه چنین مسائلی رایج بود.
نکته مربوط به شناسنامه های ما این بود که شماره شناسنامه من، برادر کوچکترم و برادر شهیدم فقط سه شماره با هم اختلاف دارد و این بیانگر این است که برای هر سه نفر ما در یک روز شناسنامه گرفتند، حالا اینکه روزهای نوشته شده در آنها دقیق است یا نه، چیزی است که به آن روزگار بازمی گردد.
**تمام تابستانهای دوران کودکی کار میکردم
-در آن روزگار که نوجوان و جوان بودیم، می گفتیم که بچههای کسانی که از وضع رفاهی بهتری برخوردارند، تابستانهایشان به عیش و نوش، تفریح و اوقات فراغت میگذرد، اما تعریف تابستان های ما دو، سه روز بود.
مثلا اگر بیست خرداد تعطیل می شدیم از 25 خرداد حتما باید می رفتیم سرکار. بعدها که قدری به لحاظ سنی بزرگتر شدیم و خودمان صاحب اولاد شدیم، برعکس این روش عمل کردیم و فرزندان مان در تابستان به کلاس فوتبال و شنا و کلاس های فوق برنامه مدرسه می رفتند، اما در انتها دیدیم این آقا پسر که در حال نزدیک شدن به مرز دیپلمه شدن است، از هیچ هنری برخوردار نیست تا اگر یک روزی به جایی رفت که باید مقداری پول برای خودش دست و پا کند، از آن هنر بهره ببرد.
ما وقتی که به سن هجده یا نوزده سالگی رسیدیم، یک سال برقکاری کرده بودیم، یک سال صافکاری کرده بودیم، یه سال کف پوش چسبانده بودیم و هر سه ماه تابستان که می گذشت ما در انتهای آن حداقل های حرفه ای را یاد گرفته بودیم. این خیلی کمک می کرد که ما جامعه را بشناسیم، ورود به اجتماع را یاد بگیریم و بفهمیم چه چالش هایی در مقابل مان هست. آن روزها که در گیرودار این کارهای مختلف بودیم، متوجه نمی شدیم اما پدرم این را می دانست و علی رغم اینکه از سواد آکادمیک و آنچنانی برخوردار نبود اما تجربیات زندگی این را به او آموخته بود که بایستی این کار را بکند، در نتیجه ما با این فرآیند بزرگ شدیم.
**مادرم میان 2 متر برف ما را به مسجد میبرد
-در نوجوانی ما حواس خانواده به این بود که حتما صبح جمعه به جلسه قرآن، عصر جمعه به دعای سمات و جلسه تفسیر قرآن و شب های شنبه حتما به جلسات درس اخلاق برویم.
مادرمان از این مسائل مراقبت می کرد، مثلا من خاطرم هست که در ولایت ما در همدان 1.5 تا2 متر برف می آمد، 20 دقیقه به اذان صبح در آن هوای سرد مادرم من که پسر بزرگ خانواده بودم را بیدار می کرد و ما تنظیم میکردیم از منزل ما تا مسجد چقدر مسیر است. کل مسیر یک ربع راه بود اما وقتی که برف می آمد شاید 30 دقیقه طول می کشید، مادرم هم زمان را طوری تنظیم میکرد که ما 7-8 دقیقه مانده به اذان صبح به مسجد میرسیدیم و نماز جماعت را در شرایطی که کل مسجد سراسر جمعیت بود می خواندیم. اما شما ببینید که در حال حاضر، در تهران که پایتخت کشورمان است تعداد مساجدی که نماز جماعت صبح برگزار می کنند شاید زیر 20 مسجد باشد و این عدد شایسته جمهوری اسلامی نیست. به عنوان مثال یک بار ما می خواستیم به مسافرت برویم و تصمیم گرفتیم قبل از راه افتادن نماز صبح را در یک مسجد بخوانیم، اما به هر مسجدی که در خیابانهای اصلی سر میزدیم، بسته بود و شما نمیتوانستید نماز جماعت صبح بخوانید.
**زیباترین خاطره از نماز صبحهای مسجد حاج کلبعلی
-بهترین خاطراتم از ماه مبارک رمضان مربوط به حضور در مسجدی بود که در حال حاضر جزء میراث باستانی همدان است، مسجد «حاج کلبعلی» که 40 ستون و یک سقف گنبدی دارد. زیباترین خاطره من مربوط به وقتی است که آقا از در مسجد وارد میشد و یک نفر از جلو چاووش خوانی می کرد و همه صلوات می فرستادند. فضای کاملا روحانی که آدم را مبهوت میکرد و دوست داشتی این نماز حالاحالا تمام نشود.
ما شش برادر بودیم، یکی از ما که به عالم می ارزید، شهید شد او برادر دوم بود. من حسنم، برادر بعدیام حسین، بعد جمشید برادری بود که شهید شد، حمید، امیر و برادر آخرم عباس بود. بعد از عباس خدا خواهری هم به ما داد که خواهر من از پسرم کوچکتر بود، از جمله شوخیهایی که من با مرحوم مادر داشتم و سر به سر هم میگذاشتیم این بود که پسر من با خواهرم که دعوا میکرد من می گفتم بیا جلو دخترت را بگیر و او می گفت تو بیا جلوی پسرت را بگیر!
**برادری که به همه ما میارزید!
-آن برادرم که گفتم به همه ما میارزید در اسفند سال 1363 و در عملیات بدر جزیره مجنون شهید شد، عملیاتی که خیلی از بچه ها در آن شهید شدند. ما در خانواده ای که عشق به اهل بیت در آن مهم بود و مبادی به آداب و اخلاق اجتماعی و دینی بسیار بودیم، رشد کردیم. مادری داشتیم که خیلی اهل فتوت بود، خیلی اهل داد و دهش بود. ما از وضعیت اقتصادی مناسبی برخوردار نبودیم اما مادرم دست و دلباز بود، حتی اگر آش شوربایی درست می کرد، حتما دو کاسه به همسایه ها می داد.این معرفت مادر را به دفعات دیدم، تا روزی که در تشییع جنازه او تعداد زیاد خانم هایی را برای اولین بار می دیدم که همگی متاثر بودند و در تشییع شرکت داشتند، سوال کردم و اینگونه جواب دادند که این ها مادران شهدایی هستند که مادرم به آنها سر می زد و اگر مشکلی یا کاری داشتند که نمیتوانستند خودشان انجام دهند، مادر من کارشان را در جهت رفع معضل و مشکلاتشان پیگیری می کرد. علی رغم اینکه سال های پایانی عمرش نیمی از بدن او فلج شده بود و به سختی راه می رفت اما هرگز کوتاه نیامد.
**برگزاری مراسم عروسی در روز جمهوری اسلامی/ توصیههای امام(ره) به عروس و داماد جوان
-من سال 60 با یکی از بستگان ازدواج کردم و عروسی ما روز دوازده فروردین روز جمهوری اسلامی بود. به من می گفتند یک روز قبل از سیزده فروردین، کسی به عروسی نمیآید، من می گفتم اینکه کسی بیاید یا نه برایم مهم نیست، روز جمهوری اسلامی برای من مهم است و عروسی ام باید در این روز باشد.دو هفته قبل از این روز، یعنی بیست و چهار یا بیست و پنج اسفند به محضر امام (ره) رفتیم و ایشان برای ما خطبه عقد را خواندند.
امام(ره) آن روز دوتا جمله به ما گفتند، به همسرم گفتند که دخترم با همدیگر مهربان باشید، سپس رو کردند به من و گفتند پسرم با همدیگر بسازید. امام (ره) دو عنصر را در زندگی کارساز و راهگشا می دانستند، یکی ساختن و کنار آمدن با هم و دیگری مهربان بودن. باور کنید این دو جمله اساس زندگی ما از سال شصت تا امروز است، الحمدلله زندگی خیلی خوبی هم داریم، خوب نه به معنای ظاهری، خوب به معنای اینکه شاید در طول این سال ها، خانم من یک سفر به تنهایی نرفته باشد. شاید خانم من در این سال هایی که با هم زندگی کردیم، بدون بچه هایش و بدون من شاید دوبار هم حتی به منزل پدری اش نرفته چه برسد به جاهای دیگر. وابستگی به کانون خانواده، دل مشغولی به آنچه در خانه می گذرد و عاشقانه زندگی کردن خیلی برایمان مهم بود و این دو جمله امام(ره) نیز برای ما به عنوان یک اساس و منشور در زندگی بود.
**عروسی که با دیدن امام(ره) شروع به گریستن کرد
-آن روز پیش از آنکه امام(ره) خطبه عقد را بخوانند، به همسرم گفتم که امروز امام(ره) از طرف شما وکیل می شوند، زمانی که می گویند دخترم به من وکالت می دهید این خطبه را از جانب شما بخوانم، زود نگویید بله، بگو به این شرط که ما را در قیامت شفاعت کنید و دعا کنید که عاقبت به خیر شویم، می پذیرم. اما زمانی که در مسیر رفتن پیش امام بودیم، دیدم همسرم در حال گریه کردن است. زمانی هم که امام گفتند اجازه دارم وکیل شما بشوم؟ همسرم سریع گفت بله! زمانی که خطبه تمام شد، آسید احمد آقا به امام(ره) گفت ایشان را می شناسید؟ ایشان آقای سلطانی است که شب ها در تلویزیون خبر می خواند. امام(ره) گفت بله بله می شناسم، من برای سلامتی ایشان و موفقیت شان دعا می کنم، انشالله عاقبت بخیر شوید.
نکته جالب دیگر در رابطه با آن روز این است که مهریه همسر من 60 هزار تومان بود، امام(ره) هم اگر مبلغ مهریه کسی بیشتر از صد هزارتومان بود، خواندن خطبه عقد را قبول نمی کرد، من همان روز در آنجا اعلام کردم که مهریه همسر من 100هزار تومان است. زمانی که امام(ره) خطبه را خواند و از جماران پایین آمدیم و خواستیم سوار تاکسی شویم، همسرم رو به من کرد و گفت حسن آقا، من مهریه ام را همینجا به شما بخشیدم و به این ترتیب ما یک همسر بدون مهریه گرفتیم!
**3 فرزند ماحصل 36 سال زندگی مشترک
-ما دوازده فروردین 61 ازدواج کردیم و خدا در همان سال در بهمن یک پسر به ما داد، که نامش را علیرضا گذاشتیم. یادم هست ماه های اول بارداری همسرم عازم منطقه شدم، خانم من یک دختر جوان نوزده ساله بود، من به خودم فشار آوردم و جملات سختی را که باید قبل از رفتن می گفتم به زبان آوردم، گفتم اگر رفتم در منطقه شهید شدم، این نوزاد پسر است، زمانی که به دنیا آمد اسمش را علیرضا بگذار. این را گفتم و رفتم، من شهید نشدم اما علیرضا به دنیا آمد. فرزند دوم مان در اسفند 64 به دنیا آمد، 23 اسفند 63 برادرم شهید شد، یک سال بعد دقیقا در 23 اسفند 64 پسرم، محمدجواد به دنیا آمد. در فروردین 68 هم خدا به من یک دختر مرحمت کرد.