کد خبر : ۹۵۴۱۴
تاریخ انتشار : ۲۶ فروردين ۱۳۹۷ - ۲۰:۴۳
بخش‌هایی از کتاب «نورعلی»

کتاب‌هایی که سردار شوشتری می‌خواند

کتاب «نورعلی» خاطرات و روایت‌هایی از سردار نورعلی شوشتری است که توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است.

عقیق:«نورعلی» عنوان کتابی است که خاطراتی کوتاه از زبان نزدیکان، خانواده، همراهان و ... شهید نورعلی شوشتری در آن گردآوری شده، و خواننده را با تصویری از این شهید والا مقام آشنا می‌کند. این کتاب به عموم مخاطبان قابل توصیه است به خصوص سلوک این رزمنده دوران می‌تواند سرمشق خوبی برای مدیران و مسئولین باشد. این کتاب را نشر شهید کاظمی منتشر کرده است.

در ادامه بخش‌هایی از این کتاب منتشر می‌شود.

*چوپان هم بوده‌ام

«گاهی داخل قرارگاه نجف دست می‌گذاشتم روی عکس شناسنامه‌اش که «این دیگر چه قیافه‌ای است تو داری؟! با این هیبت جنگلی توی عکس، اگر پلیس جلوت را بگیرد چه طور می‌خواهی ثابت کنی عکس خودت است؟!» خیلی جدی جواب می‌داد: این که چیزی نیست، تازه چوپان هم بوده‌ام.»

*محبت آن روز را فراموش نمی‌کنم

با ماشین می‌رفتیم. یک باره زد روی ترمز و ماشین را نگه داشت. پیاده شد و رفت سمت پیرمردی که کنار خیابان ایستاده بود. مبلغی داد دستش و برگشت. راه که افتادیم پرسیدم: چرا به آن پیرمرد پول دادی؟ گفت: کوچک که بودم این پیرمرد کار بزرگی برای من کرد. گفتم: چه کار؟ گفت: چوپانی می‌کردم. هوا سرد بود و باران شدیدی گرفت. مثل بید می‌لرزیدم. پیرمرد لباس نمدی‌اش را در آورد و انداخت روی شانه‌ام. من هم تا زنده‌ام محبت ‌آن روزش را فراموش نمی‌کنم.

*من از او نماز شب‌ها و دلاوری‌ها دیدم ...

یکی از نیروها چوب‌خط اشتباهاتش پر شده بود. جلسه که گرفتند، همه برای اعلام پایان خدمتش هم‌نظر بودند. نظر سردار اما مانده بود. نورعلی چند دقیقه چیزی نگفت اشک دور چشمانش حلقه زده بود که گفت: من از این فرد نماز شب‌ها و دلاوری‌ها در جبهه دیده‌ام، چگونه اخراجش کنم؟ احساسم این است که باید هنوز به او فرصت بدهیم.

از جلسه که آمدند بیرون. فرد خاطی جلوی سردار را گرفت و با عصبانیت گفت: شما حق من را ضایع کردی! من از شما نمی‌گذرم. خبر نداشت داخل جلسه، فقط سردار از او دفاع کرده است!

*نهار برای کارکنان است

قرار بود مقام معظم رهبری برای بازدید و دیدار تشریف بیاورند. پدر، چهار، پنج روزی درگیر تدارکات دیدار بود. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم با بسیجی‌ها رفته بودم برای کمک. ظهر که شد رفتم همان قسمتی که پدر مشغول بود. برایم چایی آ‌وردند. می‌خواستم بروم که دفتردار پدر گفت: دارند نهار می‌آورند، کجا می‌روی؟ پدر صدایش را شنید. گفت: بگذار برود. نهار برای کارکنان است. فرج‌الله بسیجی است و همان چایی بسش بود!

*لزومی ندارد

گفتم: سردار، آیین‌نامه اجازه داده است، چرا شما اجازه نمی‌دهید یک پارچه ساده برای استقبال از شما بزنیم؟

گفت: لزومی ندارد.

اگر می‌فهمید برای بازدیدش هزینه‌ای کرده‌اند، خیلی جدی تذکر می‌داد.

*کتاب‌هایی که سردار شوشتری می‌خواند!

کتاب‌های اخلاقی زیاد می‌خواند. به خصوص زندگی‌نامه علما. شب‌ها بدون مطالعه نمی‌خوابید. با شعر هم میانه خوبی داشت، به خصوص اشعار حافظ و مولوی. گاهی حافظ که می‌خواند گریه می‌کرد. می‌گفت اینها خدا را جور دیگری دیده‌اند. شرح مثنوی علامه جعفری را هم خیلی دوست داشت. می‌گفت: «اگر کسی مثنوی را بدون شرح علامه بخواند، در مسائل عرفانی شاید گمراه شود».

گفت: مطالعه هم می‌کنی؟ گفتم: سردار، وقت کنم روزنامه و مجله بخوانم، خدا را شکر می‌کنم! گفت: نه روزنامه و مجله که اطلاعات عمومی است. باید کتاب بخوانی.

*لباس جهاد را باید از تن‌مان در بیاورند

خسته شده بودم. می‌خواستم خودم را بازنشست کنم. وقتی فهمید، مخالفت کرد اصرار که کردم، گفت: فکر می‌کنی خون شهدا مفت خرجمان شده؟! این طور فکر می کنی، برو.

آمدم از اتاق خارج بشوم که زد پشتم و گفت: عزیزم! ما این لباس را نپوشیده‌‌ایم که درش بیاوریم. پوشیده‌ایم که درش بیاورند! همین جمله‌اش ماندگارم کرد و سفت چسبیدم به کار.

*از دری که آمده‌ام می‌روم

رفته بود دیدار رهبری. زمان خروج، دوستش گفت: سردار، بیا از این در برویم. منظورش درب ورود و خروج مسئولان بود. لبخند زد و گفت: از همان دری می‌روم که آمده‌ام.

*پول را باید از جیبت بدهی

ارومیه که بود، شب‌ها داخل پادگان می‌خوابید. یک شب حسابی مریض شد از بیرون برایش سوپ سفارش دادم. فهمیده بود غذای پادگان نیست. گفت: غذای بچه‌ها هم همین است؟

گفتم: غذای پادگان آش است اما چون شما مریض بودید، یک سوپ پرملاط برایتان سفارش دادم.

نخورد، گفت: من از همان آش بچه‌ها می‌خورم. پول این سوپ را هم باید از جیب خودت بدهی نه از حساب پادگان! 

*مردم بر مسئولین مقدم بودند

فرمانده نیروی زمینی آمده بود زاهدان جلسه گذاشته بود سردار هم دعوت بود. وسط جلسه خبر رسید تعدادی از عشایر با او کار دارند. جلسه را رها کرد، گفت: ببخشید! باید بروم! همیشه همین‌طور بود. مردم بلوچ بر مسئولین مقدم بودند.

*برخورد ما موجب شده فاصله او روزبه‌روز با انقلاب و دین بیشتر شود

با افرادی که از مسیر خارج می‌شدند تا می‌توانست مدارا می‌کرد. یکبار گفتم: سردار فلانی دیگر مثل زمان جنگ و انقلاب نیست و درگیر زد و بندهای اقتصادی و سیاسی شده، گفت: شاید از برخورد بد ما بوده،‌ کم‌کاری ما باعث شده تا فاصله او روزبه‌روز با انقلاب و حتی دین هم بیشتر شود. باید به او نزدیک شویم و از در دوستی دوباره برگردانیمش به خط انقلاب.

*مشکلات از کم‌کاری ما است

برای بازدید از جنوب‌شرق کشور همراه سردار بودم مسیرمان از وسط استان‌های کرمان و هرمزگان می‌گذشت. رسیدیم به بشاگرد. صد کیلومتری رفتیم تا چشممان به یک روستا افتاد. سردار گفت: همین جا نماز می‌خوانیم و دوباره راه می‌افتیم. کل روستا چند کپر و چادر سیاه بود، با یک چهاردیواری حصیری برای مسجد نماز را که خواند، رفت وسط بچه‌های کوچکی که جلو مسجد به صحبت و شوخی بازی می‌کردند. بچه‌ها هم دورش حلقه زدند، انگار که او را می‌شناسند.

- اسمتان چیست؟ چند سال دارید؟ کلاس چندم هستید؟ و ... دست روی سرشان می‌کشید و باهاشان می‌خندید.

یک لحظه من را صدا زد و گفت: «هر چه داخل جیبت داری به من بده!» همه را گذاشتم کف دستش. پول و خودکار و ... . همه را بین بچه‌ها تقسیم کرد. داخل ماشین که نشست، گفت: مشکلات این مناطق و این بچه‌ها از کم‌کاری ماست.

همه جا خودش را مقصر می‌دانست.

*بچه‌ها مجرم نیستند

گفت، یک لیست تهیه کن از خانواده‌های فقیری که سرپرستشان در درگیری با نیروهای انتظامی کشته شده‌اند یا به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شده‌اند. می‌خواهم برایشان هدیه بفرستم. همه بهتشان زد. یکی یکی اعتراض کردند که اینها بچه‌های ما را شهید کرده‌اند و با نظام مشکل دارند و ...؛ اما نورعلی روی حرفش بود. گفت: حالا سرپرستشان یک کار اشتباهی کرده است چه ربطی به خانواده آنها دارد؟! بچه‌های اینها که مجرم نیستند. اگر ما زیر پر و بال این خانواده‌ها را نگیریم، جذب دشمن می‌شوند. خودش هم به آنها سر می‌زد. پیگیر بود تا برای تحصیل بچه‌هایشان مشکلی پیش نیاید، برایشان کتاب و لوازم‌التحریر می‌فرستاد.

*معنای متفاوت لباس پاسداری با رفتار سردار

در هر منطقه طرح‌های اقتصادی کوچک راه انداخت و جوان‌ها را سرگرم کار و فعالیت کرد. معجون فعالیت‌های اقتصادی و فرهنگی سردار، تأثیر خودش را به مرور زمان گذاشت. کم نبودند جوان‌هایی که برای صد هزار تومان، افتاده بودند دنبال فروش مواد، اما حالا شغلی داشتند و نان‌آور خانه شده بودند. دیگر لباس پاسداری برای مردم آن مناطق معنای دیگری پیدا کرده بود.

*توجه نظام به یک شهروند کف خواسته او است

نشسته بود پای درد دل سران طوایف. آنها که رفتند رو کرد به یکی از دوستانش.

- می‌بینی چقدر غافلیم که خواسته‌هایشان را این طوری به زبان می‌آورند! این کف خواسته یک شهروند است که بخواهد نظام به او اعتنا کند.


منبع:فارس

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین