۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۸ : ۰۵
شهید محسن حججی؛ فعال حوزه کتاب بود
غیر از این آخرین قطعه شریف پازل، هنوز کسی اطلاع زیادی از دیگر قطعات پازل زندگی او ندارد. اینکه چه شد به اینجا رسید و چهکاره بود و...؛ مگر در این حد که فعال حوزه کتاب بود و کودکی 2ساله دارد و همسری که زینبوار ایستاده و از همه میخواهد اگر اشکی میریزند، هدفمند باشد و برای امام حسین (ع) باشد و حضرت زینب (س).
این اطلاعات کم اما، ما را به منبع موثقی سوق میدهد؛ حمید خلیلی، مدیر انتشارات شهید کاظمی که شهید محسن حججی از سال 85، وارد این مؤسسه میشود و در آنجا شکل میگیرد تا در 25سالگی، برای همیشه زنده بماند و خداوند زندگیاش را قبول کند که «زندگی سراسر آزمون است و شهادت، مُهر قبولی آن.»
شهید کاظمی در اردوهای جهادی، دست محسن را گرفت
حمید خلیلی آشنایی شهید محسن حججی با مؤسسه شهید کاظمی را پس از اتمام مقطع دبیرستان عنوان میکند و درباره تأثیرپذیری او از شخصیت شهید احمد کاظمی توضیح میدهد: «درون مؤسسه است که بهواسطه شهید کاظمی و بیشتر با شرکت در اردوهای جهادی، مسیرش را انتخاب میکند؛ یعنی آنجاست که شهید کاظمی دستش را میگیرد و شهید حججی به ایشان وصل میشود.»
محسن و همسرش، خود را آزاد شده دست شهید کاظمی میدانستند
مدیر مؤسسه شهید کاظمی با بیان اینکه آشنایی با شهید کاظمی فکر او و همسرش را جهت داد، درباره ازدواج او میگوید: «در مؤسسه ازدواج میکند و جالب اینکه وجه اشتراک محسن و همسرش که او هم از اعضای مؤسسه است، شهید کاظمی است و هر دو خود را آزادشده دست شهید کاظمی میدانستند. هردو وقتی وارد مؤسسه میشوند و با شهید کاظمی آشنایی پیدا میکنند، مرید او میشوند و با هم ازدواج میکنند.»
باید جایی بروم که مسیرم به شهادت نزدیکتر باشد
خلیلی با اشاره به روحیه جهادی و شهادتطلبی شهید حججی بیان میکند: «آقا محسن درس خوانده بود و فوق دیپلم داشت، سربازی هم رفت. وقتی میخواست سربازی برود، گفت: «میخواهم سختترین جا بروم.» رفت دم مرز. هرچقدر هم گفتیم: «تو تکمیلی داری، تو بسیج داری، بیا پیش خودمان»، گفت: «نه حاجی، من میخواهم جایی بروم که خیلی سخت باشد.» سربازیاش را رفت و ازدواج کرد. کار هم داشت.
در کار برق ساختمان بود و در حوزه کتاب هم کار میکرد: در پروژه کتابشهری که داشتیم و به مدارس میرفت و تبلیغ کتاب میکرد. کارهای این تیپی میکرد و در پروژههای ساختمانی هم کار برق را انجام میداد. بعد آمد پیش من و گفت: «فکر میکنم مسیری که حاج احمد (کاظمی) برای من مشخص کرده، در کار برق و اینها محقق نمیشود. من باید جایی بروم که مسیرم به شهادت نزدیکتر باشد.» به اصرار زیاد میخواست برود سپاه و با پیگیری شدید شبانهروزیاش، خدا را شکر رفت و بعد گفت: «میخواهم بروم سختترین یگانهای سپاه» که بالاخره به یگان زرهی رفت. در عین حال که در سپاه بود، عصرها هم میآمد و در کار کتاب، فعالیت میکرد. به کتاب خیلی علاقه داشت. همزمان اردو هم که بود، میرفت.»
پیگیر شهادت بود
خلیلی با اشاره به پیگیری خاص محسن حججی برای شهادت میگوید: «عید با خانمش آمد پیش من. خیلی نصیحتش کردم که محسن نمیخواهد، تو بچه داری و... هیچ جوری توی ذهنش نمیرفت.
وی ادامه میدهد: روز آخری که آمد پیش من، گفت: «حاجی، چرا من نمیتوانم بروم؟ چرا کارم جور نمیشود که بروم؟» گفتم: «محسن، یک جای کارِت گیر دارد؛ مثل مایی. برو آن گیر را درست کن.» با تعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: مادرم راضی نیست!» من هم میدانستم که نمیرود پیش مادرش تا رضایت بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیاور.» احساس هم کردم که نمیرود. ولی با مادرش که صحبت کردیم، میگوید که رفته آنجا، به دست و پای مادر افتاده و گریه شدید کرده که از گریهاش پاهای ایشان خیس میشده است. به مادر التماس کرده است: «اجازه بده من بروم.» مادرش هم میگوید: «برو؛ ولی شهید نشو» که محسن در جواب گفته است: «نه، من میروم؛ ولی عزیز میشوم مادر.»
سؤالی که پاسخ آن را خودش داد
او در پایان، از خداحافظی شهید محسن حججی با همه دوستان و اعضا میگوید و به این سؤال شهید اشاره میکند که پاسخ آن را خودش با نحوه شهادتش داد: «میشود آدم جوری شهید شود که هم مثل امام حسین (ع) باشد و هم مثل مادرش، فاطمه زهرا(س)؟» میگفتم: «محسن، اینها را نگو.» اینها آخرین حرفهایش بود.
گزارش از سعیده بقایی