۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۷ : ۰۷
با ذوق و شوق فراوان، گرم تحصيل بود، شيخ احمد آخوندى كه انفاس قدسى اش آیت الله مصباح را دلباخته معارف قرآن و عترت(عليهم السلام) ساخته بود، به ميهمانى شان آمد. شيخ با مشاهده آن همه علاقه و پيشرفت، وى را تشويق كرد براى ادامه و تكميل تحصيلات به نجف اشرف هجرت كند و خانواده را نيز ترغيب نمود تا براى حمايت از او به نجف مهاجرت كنند.
پدر و مادر كه دلبسته فرزند بودند، تصميم گرفتند خانه و وسايل كارشان را بفروشند و به نجف هجرت كنند. هرچند پيشنهاد اوليه محمدتقى اين بود كه به او اجازه دهند به قم سفر كند؛ اما خانواده به دلیل علاقه شدید به مجاورت مرقد اميرمؤمنان(عليه السلام) و رونق فراوان حوزه نجف تصمیم گرفتند به آنجا هجرت كنند. اواخر سال 1330 بود كه همگى راهى نجف شدند.
ابتدا قرار بود آیت الله مصباح با خيال آسوده به درس و تحقيق بپردازد و پدر و مادر كار بافندگى خود را از سر گيرند; اما پس از شش ماه، وضع كارى خانواده رونقى نگرفت و تلاش هاى فراوانِ پدر براى كسب درآمد، كارگر نيفتاد، و در نهايت مجبور به بازگشت ايران شدند.
آیت الله مصباح اصرار داشت براى مدتى به تنهايى در نجف بماند و وقتى وضع مالى خانواده در ايران سامان يافت نزد آنان بازگردد; اما والدين به خصوص مادرش به هيچوجه رضايت نمى دادند.
*اصرار «علامه فانی» برای ماندن در نجف
مرحوم آقا شيخ محمدعلى سرابى و مرحوم آقا سيدعلى فانى (علامه فانى) اصرار كردند بگذاريد فرزندتان اينجا بماند. يكى از آنان گفت: «اگر شما پسرت را با اين استعداد سرشار، از اينجا ببرى و نگذارى به تحصيل ادامه دهد، امام زمان(عليه السلام) از شما راضى نخواهند بود». پدر گفت: «من مى توانم تحمل كنم ولى مادرش نمى تواند، و آن قدر به او دلبستگى دارد كه جانش در فراق او به خطر مى افتد».
به هر حال تقريباً پس از يك سال تحصيلى، همراه خانواده به تهران عزيمت كرد، چون هنوز سر و سامانى نداشتند، تابستان آن سال را در تهران و با خانواده سپرى كرد.
* شکوه و جلال حوزه نجف
اقامت در نجف، هرچند كوتاه بود، اما خاطرات بسيارى به يادگار گذاشت. گرمى بازار درس و بحث و حضور علماى بزرگى چون مرحوم حكيم، مرحوم شاهرودى، مرحوم سيدعبدالهادى شيرازى، مرحوم ميرزا آقا استهباناتى كه آن روزها از علماى تراز اول بودند و امثال مرحوم خويى كه در رتبه بعد قرار داشتند، شكوه و جلال خاصى به حوزه نجف بخشيده بود.
*هجرت به قم
خانواده از نجف بازگشتند قرار شد براى مدتى در تهران بمانند. طلبه جوان تصميم داشت به قم عزيمت كند. خانواده ابتدا بناى مخالفت گذاشت؛ «ما هنوز استقرار پيدا نكرده ايم و درآمد قابل توجهى نداريم» حتى از بعضى بستگان اهل علم خواستند تا او را قانع كنند كه دست كم يك سال در تهران بماند تا پس اندازى براى خرج تحصيلش فراهم كنند. ولى نپذيرفت; زيرا معتقد بود درس خواندن در حوزه يك واجب شرعى است.
* لطف برادر کوچک
مهدى، برادر كوچك تر آیت الله مصباح، در يك فروشگاه ظروف آلومينيوم کار مى كرد. با پس انداز ناچيز خود در طول تابستان، يك چراغ فتيله اى، يك بشقاب، يك قابلمه، يك قاشق و يك قورى فلزى براى برادر خريد تا با خاطرى آسوده تر در قم درس بخواند.
هرچند خود نیز در تابستان بى كار نبود و با تدريس در كلاس هاى تابستانى توانست شصت تومان به دست آورد. با چهل تومانِ يك پتو خريد و بيست تومان باقى مانده را خرج راه کرد و بيست روز مانده به آغاز درس ها راهى قم شد تا حجره اى بگيرد و سامان یابد.
* در تکاپوی یافتن حجره
يافتن حجره كار آسانى نبود. آن روزها دو ـ سه مدرسه كوچك در گوشه و كنار قم، و دو مدرسه بزرگ در نزديكى حرم مطهر وجود داشت: يكى مدرسه فيضيه و ديگرى مدرسه حجتيه. احتمال اينكه در اين دو مدرسه به كسى حجره بدهند، بيشتر بود، شرط ورود به مدرسه حجتيه که تازه تاسیس بود آن بود كه طلبه مى بايست بيست سال تمام داشته باشد، اما محمدتقى هنوز 19 ساله بود. به اين ترتيب تنها مدرسه فيضيه مى ماند. پيدا كردن متولى مدرسه بسيار مشكل بود. «مى بايست هر روز ساعت ها كنار حسينيه اى كه نزديك منزلش بود مى نشستى، اگر يك وقت از منزلش خارج شد، پيدايش كنى و دست به دامنش شوى و از او حجره بخواهى! او هم اگر سرِحال بود و حوصله داشت، برخورد خوبش اين بود كه "حالا شما چند روز صبر كنيد، شايد حجره خالى پيدا شود!".2
* میزبانهایی که خسته شده بودند!
يكى دو ماه به همين صورت گذشت و او موفق نشد حجره اى پيدا كند، در اين مدت، هر چند روزى ميهمان يكى از دوستان و همشهرى ها بود، كم كم احساس مى كرد ميزبان ها از حضورش خسته شده اند. از طرفى درس ها شروع شده بود و او هنوز سرگردان بود، از سويى پس اندازش نيز تمام شده بود. اين گرفتارى ها عرصه را بر او تنگ كرده بود.
*شکایت به حضرت معصومه(س)!
سرانجام روزى متولى را در حياط مدرسه ديد و با ناراحتى به او گفت: «آقا! من دو ماه است اينجا سرگردانم و شما هم با اينكه حجره خالى داريد، مرتب وعده مى دهيد و عمل نمى كنيد. شاهدش هم اين است كه شخصى كه بعد از من آمده بود، به شما مراجعه كرد و به او حجره داديد، با اينكه من قبل از او آمده بودم، به من حجره نداديد!..».
متولى مدرسه در پاسخ، جواب تندى داد و كاملا مأيوسش كرد. بر اثر نااميدى و احساس غربت، بغضش تركيد و با گريه زمزمه كرد: «اگر به من حجره ندهيد، از شما به حضرت معصومه(عليها السلام) شكايت مى كنم!»؛
در حالی که با حالت گريان از متولی دور مى شد، مشهدى ماشاءاللّه، خادم مدرسه فيضيه، صدايش كرد و گفت: «آقاى يزدى! چرا گريه مى كنى؟! بعد آهسته گفت: ناراحت نباش، من به شما حجره مى دهم!» مدتى گذشت و همچنان در انتظار آمدن مشهدى ماشاءاللّه بود. بالاخره خادم مدرسه با طلبه ديگرى به نام سيدعلى محمد پيدا شد. او نيز جوانى يزدى بود و دنبال حجره مى گشت، به اين ترتيب با هم به حجره مورد نظر رفتند.
* حجره ای نمناک و خاطره انگیز!
«حجره! يك فضاى باريكه اى بود كه در واقع انبارى زير پله هاى واقع در زاويه مدرسه به شمار مى رفت و اسباب آب پاشى و جارو و از اين قبيل را آنجا نگهدارى مى كردند. تخت شكسته اى هم در يك گوشه آن افتاده بود. ديوارها تا سقف نم داشت و ابداً آفتاب به آنجا نمى تابيد، و درِ آن هم شيشه نداشت!»
با اين حال هر دو آن قدر خوشحال شدند كه گويى بهشت را به آنان داده اند. محمدتقى و سيدعلى محمد حجره را تميز و مرتب كردند و تصميم گرفتند در آن زندگى كنند.
با وجود آنكه روزها بيشتر بيرون حجره به سر مى بردند و شب ها نيز فقط براى چند ساعت استراحت به آنجا مى آمدند، بعد از ده ـ دوازده روز هر دو، بر اثر رطوبت، دچار پادرد و كمردردى شديد شدند. مدتى با همين وضع گذشت تا اينكه روزى يكى از طلبه هاى يزدى، نزد آنان آمد و گفت؛ هم حجره ام ازدواج كرده به منزل منتقل شده است، و وسايل حجره آنان را به حجره خودش برد، و به اين ترتيب از آن به بعد ايشان حجره دار شدند; حجره اى كه به اصطلاح آبرومند بود و مى شد در آن زندگى كرد.
* روزهای گرم درس و بحث
سال اول به اين منوال در مدرسه فيضيه گذشت. محمدتقى روزانه در چهار درس شركت مى كرد: درس خيارات مكاسب مرحوم آقامرتضى حائرى، كه صبح ها در منزل ايشان برقرار مى شد; جلد اول كفايه مرحوم آقاشيخ عبدالجواد جبل عاملى كه اول طلوع آفتاب در مسجد عشقعلى برگزار مى شد، و او با يكى از دوستانش پيش از طلوع آفتاب اين درس را مباحثه مى كردند; جلد دوم كفايه نزد مرحوم آقامرتضى حائرى كه عصرها در منزل ايشان برگزار مى شد; و ديگرى درس منظومه بود. آموختن و مطالعه و مباحثه اين دروس، تمام وقت او را پر مى كرد، و در شبانه روز پنج تا شش ساعت براى استراحت و ديگر امور باقى مى ماند. اما وى با علاقه و شوقى وصف ناپذير مشكلات و كاستى ها را به جان مى خريد و دل مشغولى عمده اش پرداختن به درس و بحث بود.
* شب هایی که حتی یک لقمه نان نداشتیم
...نهايت كمكى كه خانواده ام مى توانستند به من بكنند ماهيانه حدود بيست تومان بود، آن هم مرتب نمى رسيد، و گاه مى شد حتى يك لقمه نان براى شب نداشتيم. طورى برنامه ريزى كرده بوديم كه روزى 6 تا 7 قِران بيشتر خرجمان نشود، و اين، تنها پولِ يك نان سنگك و يك سير پنير مى شد.
بعضى وقت ها هم نصف نان سنگك مى خريديم و براى شب هم بعد از نماز سى شاهى مى داديم و از خشكه پزى كنار درب فيضيه يك نان كسمه كوچك مى گرفتيم و اين شام ما بود... .
يك روز پولمان كاملا تمام شده بود و من تصميم گرفتم پولى قرض كنم. در خلوت با خدا نجوا كردم كه «خدايا مى خواهم براى رضاى تو و براى اعتلاى دين تو درس بخوانم! خودت مى دانى كه توقع زيادى هم ندارم! هرگونه كه خودت صلاح مى دانى وسيله اى فراهم كن كه من مقدارى پول از كسى قرض كنم يا بگيرم! مى دانى كه من آدمى نيستم كه بتوانم پيش كسى بروم و تقاضاى حاجت كنم. خودت برسان! اگر هم صلاح نمى دانى، توفيق بده تا بتوانم صبر كنم».
[گذشت] تا اينكه عصر يك روز، ظهرش ناهار حسابى نخورده بودم، داشتم در حياط مدرسه فيضيه قدم مى زدم كه شنيدم پستچى از طلبه ها سراغ محمدتقى يزدى را مى گيرد، جلو رفتم و با ناباورى از اينكه كسى برايم نامه بفرستد، نامه را گرفتم. از يكى از علماى يزد بود آن وقت ها ارتباطى با ايشان نداشتم. ايشان يك حواله بيست تومانى براى من فرستاده بودند، كه بعد از چند ماه سفره مان رونق گرفت... .