۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۷ : ۰۵
عقیق: 20فروردین، سالگرد شهادت سیدمرتضی آوینی، راوی فتح انقلاب اسلامی در عرصه جنگ نظامی و فرهنگی است.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از سخنرانی سیدشهیدان اهل قلم به تاریخ 22 اردیبهشتماه است که در نمایشگاه بینالمللی کتاب ایراد شده بود و در آن ضمن واکاوی مفهوم تهاجم فرهنگی و مدرنیته، نقدهای تندی را متوجه جریان روشنفکری کرد.
*چرا روشنفکران مورد اتهام هستند؟
مراد از تهاجم فرهنگی چیست؟ و چرا این روزهاست که این تعبیر بر سر زبان ها میافتد؟ در شیوه پژوهش، رسم است که در این گونه موارد به ریشه لغات و سابقه تاریخی استعمال آن و موضوعاتی دیگر از این قبیل رجوع میکنند و مثلاً از «فرهنگ جهانگیری» نقل میکنند که فرهنگ و فرهنج با فتح اول شش معنی دارد: دانش، ادب، عقل، کتاب لغت فارسی، نام مادر کیکاووس و نام شاخ درختی را گویند که بخوابانند و روی آن خاک ریزند تا ریشه دهد! از «برهان قاطع» کشف می شود که:
«فرهنگ… کاریز آب را نیز گفتهاند چه «دهن فرهنگ» جایی را میگویند از کاریز که آب بر روی زمین آید» و بعد، از لغتنامههای دیگر پیدا میشود که «فرهیختن» و «فرهنگ» به یک معناست و هر دو به معنای «کشیدن» و یا «برکشیدن» است و تعلیم و تربیت و ادب کردن؛ و به مثابه شاهد مثال این شعر از خاقانی که:
کشتی آرزو در این دریا/نفکند هیچ صاحب فرهنگ
نمیخواهم بگویم که با این شیوه پژوهش نمیتوان راه به جایی برد، اگرچه باز هم کتمان نمیکنم که چندان ایمانی به این شیوه از پژوهش ندارم. دست کم باید اذعان داشت که محصول این جست و جوها چیزی نیست، مگر گردآوری همه آنچه در این باره گفته شده است ــ و البته این هم چیز کمی نیست. اما بر این گردآوری دو انتقاد وارد است:
یکی آنکه این گردآوری به خودی خود حاصل هیچ تجربه نفسانی و درونی نیست، کلمه «نفسانی» را به معنای اخلاقی آن که مذموم نیز هست به کار نبردهام؛ مرادم این است که این گردآوری محصول وصول به حقیقت نیست و شخصی که این فیشها را گرد میآورد، به مجرد این گردآوری، به حقیقت فرهنگ ــ که در اینجا موضوع مورد پژوهش ماست ــ راه نمییابد، مفهوم این دو کلمه «تحقیق» و «پژوهش» از اینجاست که از یکدیگر جدا می شود که اولی مقتضای تحقق درونی و یا تجربه نفسانی و وصول به حقیقت است و دیگری صرف گردآوری است و یا حصول مرتبه دیگری از علم که با این شیوه پژوهش میسور است. اولی وصول است و دومی حصول، اگرچه حصول نیز بیوصول ممکن نیست.
اشکال دومی که بر این شیوه پژوهش وارد میشود آن است که این شیوه پژوهش تنها در صورتی به نتیجه میرسد که در باب موضوع مورد پژوهش ما دیگران به کفایت بحث کرده باشند، یعنی این شیوه تنها در صورتی کارآیی دارد که موضوع مورد پژوهش ما بداهتاً پدید نیامده و دارای سابقه تاریخی باشد، اگر موضوعی بدیع که دارای بداهت است و ناگاه پدید آمده است مورد پژوهش باشد، این شیوه که بر گردآوری سخنان پیشینیان متکی است فایدهای نخواهد داشت، چرا که هیچکس پیش از این درباره آن سخنی نگفته است.
موضوع مورد بحث ما، یعنی تهاجم فرهنگی، چنین موضوعی است. لفظ «تهاجم فرهنگی» بیسابقه است ــ حتی اگر حقیقت آن بی سابقه نباشد ــ و حداکثر آن است که ما مباحثی را که در این یکی دو سال اخیر در این باره نگارش یافته و یا بر زبانها رفته است گردآوری کنیم و رابطهای بین آنها بیابیم.
تعبیر «تهاجم فرهنگی» تعبیری است متعلق به سالهای پس از قبول قطعنامه 598 و اتمام جنگ، و به عبارت روشنتر این تعبیر بدیع که به صورتی کاملاً خودبخودی ابداع شده، بر این حکم منطقی استوار است که «دشمن ما، هر که هست، پس از اتمام جنگ در جبهههای نبرد نظامی، روی به حیلهای دیگر آورده و جبههای فرهنگی برای نبرد با انقلاب اسلامی گشوده است»، با صرف نظر از اینکه این جبهه در کجا گشوده شده است و سلاح دشمن چیست و چگونه هجوم میبرد و سؤالهای دیگری که در برابر این حکم پیش میآید، این حکم منطقی بر چند پیش فرض مبتنی است:
- یکی آنکه جنگ پایان نگرفته، چرا که صور ممکن جنگ ما با دشمن تنها منحصر در نبرد نظامی نیست.
- دیگر آنکه دشمن ماهم فقط همان نیست که علی الظاهر در جبهههای نبرد نظامی رو در روی ما بود.
- و سوم آنکه غایت دشمنان ما از آغاز کردن جنگ، مبارزه با انقلاب اسلامی است و بنابراین، صدام و ارتش بعث، در حقیقت امر، شمشیری به دست آمریکا بودند که دشمن اصلی ماست.
انقلاب اسلامی واقعهای است بدیع که هیچ نظیری در دنیای جدید ندارد، هر واقعهای خواه ناخواه منشاء و مبدئی دارد و غایاتی که بدون درک آنها هرگز نمیتوان به حقیقت آن واقعه پی برد
ابداع تعبیر «تهاجم فرهنگی»، همانطور که گفتم، بر این سه پیش فرض مبتنی است و بنابراین، برای پژوهش و جستجو در صحت و سقم آن باید به سراغ این سه پیش فرض رفت و درباره آنها به بحث پرداخت.
پس باز هم تکرار میکنم که این تعبیر «تهاجم فرهنگی» تعبیری متعلق به سالهای پس از اتمام جنگ است و کاملاً در ارتباط با تحلیلهای ما از جنگ هشت ساله معنا پیدا میکند نه چیز دیگر و بنابراین، خواه ناخواه اگر کسی معتقد است که صدام حسین جنگ هشت ساله را برای کشورگشایی و سوءاستفاده از عدم ثباتی که ایران انقلابی در مرحله انتقال از نظام پیشین به یک وضع تازه به آن دچار است، برای طرح دیگر باره اختلافات مرزی بین ایران و عراق آغاز کرده، بدون تردید چنین کسی نمیتواند تعبیر تهاجم فرهنگی را، آن هم دو سال بعد از اتمام جنگ دریابد یا اگر کسی معتقد است که جنگ فقط میتواند صورتی نظامی داشته باشد، چنین کسی نمیتواند این تعبیر را بپذیرد.
انقلاب اسلامی واقعهای است بدیع که هیچ نظیری در دنیای جدید ندارد. هر واقعهای خواه ناخواه منشاء و مبدئی دارد و غایاتی که بدون درک آنها هرگز نمیتوان به حقیقت آن واقعه پی برد، منشاء و مبداء و مرجع این انقلاب و همین طور غایت آن، حکومت مدینه در صدر اول است و اگر این حقیقت را قبول نکنیم، از درک ماهیت انقلاب اسلامی عاجز خواهیم ماند.
در اینکه دنیای جدید، مشخصاً با غایات دینی شکل نگرفته است تردیدی نیست. مولوی میگوید:
گر نبودی میل و امید ثمر/کی نشاندی باغبان بیخ شجر؟
پس به معنی آن شجر از میوه زاد/گر به صورت از شجر بودش ولاد
و یا در جایی دیگر:
چون که مقصود از شجر آمد ثمر/پس ثمر اول بود، آخر شجر
میوه این درخت نشان میدهد که اصل درخت با چه غایتی کاشته شده است، بشر امروز از این تمدن چه برداشت کرده است؟ اگر امید ثمر نبود، کی باغبان ریشه درخت را در خاک مینشاند؟ پس در عالم معنا درخت از میوه زاییده شده است. اگر چه در عالم صورت میوه از درخت زندگی گرفته است.اگر نگوییم که دنیای جدید در تضاد با دین و دینداری تطور و تکامل یافته است، اینقدر هست که اتخاذ این غایت، یعنی تصرف در طبیعت به قصد تمتع هر چه بیشتر، مستلزم انصراف و روی گرداندن از غایات دینی است و این واقعیتی است که خواه نا خواه در ملازمه با دنیای جدید قرار دارد. ممکن است که ما امروز به دشواری بسیار بتوانیم این دو را با یکدیگر جمع کنیم. در عالم نظر، دینداری با تصرف محدود در طبیعت به قصد برخورداری از نعمات آن منافاتی ندارد و هرچه در عالم نظر درست باشد لاجرم در عالم عمل نیز به واقعیت خواهد پیوست. اما در آنچه در غرب روی داده است این نیست.
انسان قبله بشر جدید است، او حیوانی است بسیار پیچیده، صاحب عقل معاش و ثمره خودروی سیر تطور طبیعی انواع، اما انسان در تفکر دینی خلیفة الله و در صورت کامل خویش وجه الله است
سر آنکه نماز را به سوی قبلهای خاص قرار دادهاند، علیرغم آنکه فَاَینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ و علیرغم آنکه حقیقت دین که مظهریت یافتن نسبت به وجه الله باشد جهت خاصی ندارد، آن است که نفس توجه به سوی جهتی خاص لازمه انصراف وجه خاصی ندارد، آن است که نفس توجه به سوی جهتی خاص لازمه انصراف وجه از جهات دیگر است. از ذاتیات این عالم امکان یکی هم آن است که روی آوردن به چیزی خاص مستلزم انصراف از جهات دیگر است. باید دید که قبله تمدن امروز و به تبع آن قبله بشر امروز کجاست. دنیای جدید، یعنی دنیایی که بعد از قرون میانه بنا شده، در تضاد مستقیم با دین و دینداری به اینجا نرسیده است. اومانیسم جز برای آنان که با حقیقت فلسفه آشنا هستند در تضاد با دینداری قرار نمیگیرند، چنان که بسیاری از متفکران مسلمان ایرانی نیز در قرن اخیر به علت عدم آشنایی با حقیقت فلسفه تسلیم چنین اشتباهی شدهاند و اومانیسم را به «آدمیت»، «انسان گرایی» و حتی «آداب دانی» ترجمه کرده اند و این معادلها به خودی خود بر این قضاوت نظری و هماهنگ بنا شدهاند که اومانیسم با دینداری قابل جمع است و حتی چه بسا درصدد اثبات این معنا بر میآمدند که اندیشه اومانیسم پیش از آنکه در جهان غرب مطرح شود، از ضروریات تفکر اسلامی است.
چنین نیست. انسان قبله بشر جدید است و آن هم نه آن انسانی که ما میشناسیم. این انسانی که قبله دنیای جدید است تعریفی متناسب با همین تفکر نیز دارد. او حیوانی است بسیار پیچیده، صاحب عقل معاش و ثمره خودروی سیر تطور طبیعی انواع. اما انسان در تفکر دینی خلیفة الله و در صورت کامل خویش وجه الله است. خداوند اگر فرشتگان را امر به سجده میکند بر آدم، همین آدم است؛ آدم به مثابه خلیفة الله و وجه الله، نه انسانی که علی الاصاله بوزینهای است با مغزی پیچیدهتر که توان سخن گفتن نیز دارد. در میان غربیها کسی که من دیدهام صراحتآً این دو مفهوم را از یکدیگر جدا می کند، آلدوس هاکسلی است در کتاب «بوزینه و ذات»، او معتقد است که غایات را در دنیای جدید، بوزینهها، یعنی همین انسانهای مسخ شده، تعیین میکنند و انسانها در خدمت این بوزینهها هستند. این نگاه در معارف دینی ریشهدار است. حقیقت ذاتی بشر همان فطرت حنیف و حقیقتجویی است که پیامبران برای تجدید میثاق آن برگزیده میشوند.
دنیای جدید بر مبنای دیگری تطور یافته است. انسان جدیدی که بعد از رنسانس پیدا آمده است در تقابل میان عقل جزوی و دل، جسم و روح، ماده و معنا، کم و کیف، زمین و آسمان، و خود و خدا،… جانب عقل جزوی، ماده، کمیت، جسم، زمین و خود را گرفته است و این توجه مستلزم انصراف وجه از روح و معنا و کیفیت و آسمان و خداست. مسأله اینجاست که انسانهایی چنین، پیش از این نیز بر کره زمین زیستهاند، اما این بار بشر در حیثیت جمعی هبوط کرده است. شیطان و فرشته تعابیری صرفاً ادبی نیستند، اینها حقایقی هستند که حدود سلبی و یا ثبوتی حقیقت ذاتی انسان یا ماهیت او را معین میدارند. انسان حقیقی نه فرشته است، نه شیطان و نه حیوان…
دنیای جدید با انصراف وجه از حقیقت، اما نه در تضاد مستقیم با آن، شکل گرفته است. دنیای جدید محصول فلسفه است
داستان «دکتر فاوستوس» فقط یک اثر زیبای ادبی نیست؛ فروختن روح به شیطان به معنای دور شدن از ذات انسانی و هبوط بر زمین رذالت ها و شیطنتی است که در تقابل و تضاد با آن ذات انسانی تعین پیدا کرده است. حیوان نیز چنین است؛ حیوانات صورتهای مسخ شده بشری هستند. فرشته نیز صورت دیگری از این عدول از ذات حقیقی انسانی است. اینکه در داستان آفرینش، شیطان پیش از اظهار شیطنت در صف فرشتگان جای دارد، اشاره به همین حقیقت دارد. نمیخواهم واقعیت وجود شیاطین و فرشتگان را انکار کنم، خیر، بلکه میخواهم دری به معنای تأویلی این تعابیر باز کنم تا معلوم شود که وقتی سخن از هبوط بشر در حیثیت جمعی خویش به میان میآوریم مرادمان چیست.
همان طور که عرض شد، دنیای جدید در تضاد مستقیم با دین و دینداری و فی المثل با رویکرد به شیطانپرستی آغاز نشده است. آنچه که تحلیل این وضع را دشوار میسازد نیز این است که دنیای جدید با انصراف وجه از حقیقت، اما نه در تضاد مستقیم با آن، شکل گرفته است. دنیای جدید محصول فلسفه است. چنین به نظر میآید که وقوع هر واقعه تاریخی با ظهور ایدئولوژیها و یا نحلههای فلسفی متناسبی همراه بوده است که شرایط را برای وقوع وقایع تاریخی آماده میساختهاند.
بسیار شگفتآور است که فی المثل لیبرالیسم میتواند صورتهای مختلف فلسفی، اقتصادی، سیاسی و غیر آن داشته باشد و یا فی المثل دموکراسی ــ اعم از صور لیبرالیستی و یا سوسیالیستی آن ــ اگر درست مورد تامل قرار گیرد همان اومانیسم است که صورتی سیاسی یافته است. توجه به یکایک این مباحث از حوصله این مقال بیرون است، اما آنچه از این مقدمه منظور نظر داشتم آن است که از میوه درخت تمدن جدید میتوان به حقیقت آن و غایتش پی برد:
چون که مقصود از شجر آمد ثمر/پس ثمر اول بود، آخر شجر
انسان جدید در تقابل میان عقل جزوی و دل، جانب عقل جزوی را گرفته است و این او را به راسیونالیسم افراطی و انکار وحی کشانده است. بشر جدید به هر علت که تعین پیدا کرده باشد، در تقابل میان جسم و روح به جسم اصالت بخشیده و این امر او را به انکار روح مجرد رسانده است. بشر جدید در تقابل میان ماده و معنا جانب ماده را گرفته و این او را به ماتریالیسم و انکار عالم معنا و معنویت کشانده است. بشر جدید در تقابل میان کمیت و کیفیت به اصالت کمیت باور آورده است و این او را از عالم کیفیات و بواطن غفلت بخشیده است.
بشر جدید در تقابل میان زمین و آسمان جانب زمین را گرفته است و این کار او را به انکار آسمان کشانده و اثبات زمین و هرچه زمینی است. بشر جدید در تقابل میان خود و خدا جانب خود را گرفته است و این کار او را به پرستش انسان کشانده است و بالاخره میبینیم که این گزینش، خواه نا خواه، کار او را به انکار دین و دینداری کشانده است، منتها این انکار از لحاظ نظری و علمی به گونهای آنچنان نظام یافته و توجیه پذیرفته انجام میشود که از آن تضاد مستقیم با دینداری دریافت نمیشود، چرا که بشر جدید ناگزیر در تقابل میان صداقت و ریا نیز جانب ریاکاری را خواهد گرفت و تسری این انتخاب در حیطههای مختلف حیات انسانی کار را به دیپلماسی ریاکارانه، سیاستهای ریاکارانه اقتصادی، روابط ریاکارانه اجتماعی، توجیه روانشناسانه ریاکاری و مذهبزدایی ریاکارانه خواهد کشید.
غرب وجود دارد و علیرغم همه اختلافاتی که میان آمریکا و اروپا وجود دارد، از موجودیت و کلیتی واحد نیز برخوردار است
آنگاه کار جهان به آنجا میکشد که با پرهیز از صراحت، قلدران جهان منویات خود را در پس احکام پارادوکسیکال و متناقض میپوشانند: به اسم صلح اقدام به جنگ میکنند؛ به اسم آزادی و دموکراسی، استبداد پنهان بنا میکنند؛ به اسم علم، جهل را گسترش میدهند؛ به اسم عقل توصیه به جنون میکنند؛ به اسم عدم تعلق مردم را به بردگی نفس اماره میخوانند؛ به اسم عرفان سحر و جادو را توجیه میکنند؛ به اسم هنر بیهنری را اشاعه میدهند و بالاخره به اسم مذهب با دینداری مبارزه میکنند. این حکم علی الظاهر منطقی که در اعلامیه جهانی حقوق بشر گنجاندهاند که «بشر آزاد است هر دینی را اختیار کند»؛ یعنی بشر آزاد است که روی به بیدینی بیاورد، و این جزء دوم که در درون ان حکم ظاهری پنهان است غایت و نتیجه مطلوبی است که از آن مراد کردهاند، اما ریاکاری نظام یافته، قانونمند و توجیه فلسفی پذیرفته چنین حکم میکند که از صراحت پرهیز شود.
غرب یک واقعیت است، واقعیتی که وجود دارد. چه موجود کلی را حقیقی بدانیم و یا اعتباری، چه میان اعتبارات و حقایق نسبتی ثابت قائل باشیم و یا خیر... ماورای همه این مباحث نظری، غرب وجود دارد و واقعیت یافته است و هیچ تمدن دیگری در سراسر جهان وجود ندارد. همه تمدنهای پیشین به نحوی و در مرتبهای مستهلک و مستحیل در این واقعیت شدهاند. غرب وجود دارد و علیرغم همه اختلافاتی که میان آمریکا و اروپا وجود دارد، از موجودیت و کلیتی واحد نیز برخوردار است. حتی کسانی که این گونه مفاهیم کلی را اعتباری می دانند از به کار بردن این لفظ گریزی ندارند و خود به خود وضع این لفظ دلالت برآن دارد که در برابر آن مدلولی واقعی و عینی هست که ما برای اشاره به آن ناگزیر از وضع لفظ هستیم. غرب وجود و واقعیت دارد و دارای صفاتی ذاتی و عرضی نیز هست. تجاوزگری از صفات ذاتی این موجود واقعی است، چرا که بقای خود را در نفی دیگران میبیند.
تمدن غرب با نگاهی سوداگرانه و ریاضی به عالم نظر میکند و همین تحلیل ریاضی و هندسی عالم است که قدرت تصرف در آن را به او بخشیده است. اگر بشر جدید خلاف نظر ارسطو که اشرف علوم را بیغرضترین و بیسود ترین علوم میدانست، با این غرض که مالک عالم شود (آنچنان که دکارت میگفت با علم باید آدمی مالک شود) و یا با این غرض که قدرت یابد (آن سان که فرانسیس بیکن میگفت علم باید بشر را به قدرت برساند) پای در راه علوم تجربی نمیگذاشت، تمدن جدید نیز به وجود نمیآمد. پس، از ثمر این درخت به غایات و حقیقت ذاتی آن میتوان پی برد.
و اما رنسانس با رجوع به تمدن یونان و روم و تفکر متفکران یونان و روم و حتی با استمداد از رب النوع اساطیری آنان همچون زئوس و پرومته و اطلس و... تطور و تکامل یافت. نظامهای سیاسی دنیای جدید نیز با رجوع به همین مرجع، یعنی دموکراسی دولت-شهرهای یونان و علی الخصوص دولت-شهر آتن شکل گرفت.
ولی انقلاب اسلامی با رجوع به این مرجع ظهور نیافته است و با دنیای جدید، یعنی دنیای پس از رنسانس، نسبتی ایجابی ندارد. این انقلاب از تفکری سرچشمه گرفته است که نه بر راسیونالیسم بلکه بر وحی مبتنی است. از لحاظ تاریخی نیز مرجع این انقلاب نه تمدن یونان و روم بلکه حکومت مدینه در آغاز هجرت پیامبر خدا از مکه به مدینه است.
انقلاب اسلامی اصولاً بیرون از عالم فرهنگی دنیای جدید وقوع یافته است و فارغ از معیارها، ارزشها، نسبتها و مفاهیم و اصول دنیای جدید. به همین علت است که غربیها انسانهایی چنین را «بنیادگرا» میخوانند
آیا کسی هست که این احکام را انکار کند؟ آیا انقلاب اسلامی ثمره تلاشها و مبارزات سیاسی روشنفکران ماتریالیست، ناسیونالیست و... است؟ خیر، مسلماً خیر. کسی نمیتواند انکار کند که این انقلاب اسلامی در رابطه بین مردم مسلمان و مرجع روحانیشان، یعنی امام، شکل گرفته است. روشنفکران- با صرف نظر از اختلافاتی که میان ما در تفسیر این لفظ وجود دارد- در این میانه حضوری فعال نداشتهاند و البته تلاش های فرهنگی بزرگانی چون شریعتی و جلال و بعضی دیگر در آماده کردن شرایط برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی بیتأثیر نبوده است، اما همه این تلاشها و مبارزات در ذیل حضور بیبدیل و بینظیر مرجعی روحانی که وجود خود را در نسبت با سنت پیامبر و ائمه معصومین معنا میکرد مؤثر واقع می شود، نه در کنار آن.
انقلاب اسلامی اصولاً بیرون از عالم فرهنگی دنیای جدید وقوع یافته است و فارغ از معیارها، ارزشها، نسبتها و مفاهیم و اصول دنیای جدید. به همین علت است که غربیها انسانهایی چنین را «بنیادگرا» میخوانند، چرا که اصلاً این انقلاب از لحاظ ایجابی در امتداد سیر تطور تاریخی دنیای جدید قرار ندارد و اصولاً با رجوع به حکومت مدینه در هزار و چهارصد سال پیش شکل گرفته است. خواه ناخواه واقعیت وجودی این انقلاب، چه ابراز شود و چه ابراز نشود، در تضاد با تمامی مبانی نظری و عملی دنیای جدید، اعم از اومانیسم، راسیونالیسم، لیبرالیسم، ماتریالیسم، سکولاریسم، سیانتیسم، نظریه ترقی، لیبرال یا سوسیال دموکراسی و غیره... قرار دارد. اینکه میگویم «در تضاد با دموکراسی»، نباید کسی را به این شبهه دچار کند که این سخن با سخنان بزرگان ما و از جمله حضرت آیت الله خامنهای تفاوت دارد. دموکراسی حکومت مردم است و با صرف نظر از اینکه اصلاً چنین مفهومی واقعی است و یا موهوم، ولایت فقیه حکومت مردم نیست- اگرچه فقیه منتخب مردم است و با او بیعت کردهاند- بلکه ولایت فقیه، حاکمیت فقیه و یا فقها هم نیست، چرا که اصلاً این وظیفه به فقیه تفویض میشود تا او حکم خدا را اجرا کند و نه اراده و اختیار خودکامه خویش را.
بنده با توجه به کمی وقت قصد ندارم که در اینجا اثبات کنم که ولایت فقیه تنها صورت ممکن برای تأسیس حکومت اسلامی در دنیای جدید است، اما باید این نکته را ذکر کنم که ولایت فقیه خود به خود بر این احکام منطقی استوار است که:
ــ حقیقت جهان ثابت و واحد است.
ــ این حقیقت از طریق قرآن و آخرین پیامبر خدا نزول یافته است.
ــ امکان وصول و دستیابی به حقیقت از طریق تحقیق و تفقه وجود دارد.
ــ فقیه کسی است که قدرت استدراک این حقایق را از طریق تفقه و تحقیق در کتاب خدا و سنت پیامبر و معصومین و عقل و اجماع داراست.
... و اما حالا، بعد از این مقدمات، می توانیم یک بار دیگر به موضوع سخن که تهاجم فرهنگی است باز گردیم:
با ظهور انقلاب اسلامی، دنیای غرب درصدد برآمد که این حادثه و واقعه بدیع را از میان بردارد. آمریکا مظهر تام همه آن صفاتی است که میتوان آن را «امپراتوری اقتصاد» نامید، تا هنگامی که این قدرت برای آمریکا پابرجاست که سیطره دلار بر اقتصاد جهانی وجود دارد. اگر سیطره دلار از میان برود و مثلاً ین جای آن را بگیرد، قدرت آمریکا هم، به مثابه مظهر تام دنیای غرب، از دریافت حقیقت انقلاب اسلامی عاجز است و حتی در آغاز پیروزی انقلاب خطری که از جانب آن نسبت به خویش متصور میدید، بسیار کوچکتر از آن خطری بود که امروز احساس می کند. جنگ تحمیلی به این علت بود که آغاز شد و باز هم به همین علت بود که طولانی شد.
غرب اکنون گرگ پیری است که مرگ خویش را نزدیک میبیند و قبل از همه، خود اوست که به این واقعیت رسیده و مساعی ریاکارانه و سبعانهاش در این سالها نیز اشاره به همین حقیقت دارد
پس منظور از «تهاجم» فی المثل هجوم غربیها به سواحل آفریقا برای برده کردن سیاهان و به کار گرفتن آنان در مزارع اروپا و آمریکا و یا سفر ویلیام دارسی به ایران نیست. تعبیر «تهاجم» با صراحت تمام به واکنش دنیای غرب در برابر انقلاب اسلامی رجوع دارد و مراد از افزودن صفت«فرهنگی» به این لفظ نیز همان است که در آغاز این مقال به آن اشاره کردم: اینکه بعد از اتمام جنگ و شکست غرب در دستیابی کامل به اهداف خویش، ناگزیر صورت نبرد تغییر پیدا کرد و دنیای غرب به این نتیجه رسید که تنها راه از بین بردن انقلاب اسلامی-که وجهه جهانی یافته است و روز به روز توسعه بیشتری مییابد- آن است که موریانه ها از درون، به اساس فرهنگ انقلاب و ارکان آن حملهور شوند.
با صرف نظر از آنکه غرب اکنون گرگ پیری است که مرگ خویش را نزدیک میبیند و قبل از همه، خود اوست که به این واقعیت رسیده و مساعی ریاکارانه و سبعانهاش در این سالها نیز اشاره به همین حقیقت دارد، همواره تجربه تاریخی در ایران و سراسر جهان نشان داده است که دنیای غرب در عصر استعمار نو، اقوام دیگر را همواره از طریق روشنفکران آن اقوام و از درون تسخیر کرده است و این سخنی است که بسیاری از روشنفکران ایرانی و غیر ایرانی همچون شریعتی و جلال آل احمد، فانون و غیره به آن توجه یافته اند. رسانه ویدئو، ماهواره، کتابها، و نشریات فارسی داخلی و خارجی و... عرصهای بود که این تهاجم فرهنگی در آن شکل گرفت. بسیار سادهانگارانه است اگر همه تلاشهای مزورانهای را که در این سه چهار ساله بعد از اتمام جنگ در داخل و خارج از کشور انجام گرفته است به «تبادل فرهنگی» تعبیر کنیم.
این تهاجم فرهنگی اگر چه صورت توطئه دارد، اما بدون تردید نه آنچنان است که بتوان بر وابستگی مستقیم همه روشنفکرانی که مخالف انقلاب اسلامی هستند حکم کرد. چنین نیست. روشنفکری حقیقتی دارد که در هیچ کجا جز دنیای غرب تعین نمییابد. اما به هر تقدیر، جامعه روشنفکری اصولاً غربگراست و با تفکر غربزده میاندیشد و حتی اگر روی به دینداری بیاورد به شدت در معرض التقاط قرار دارد. روشنفکر به مفهوم «ولایت» اعتقادی ندارد، چرا که به دموکراسی غربی ایمان آورده است. او مؤمن به شریعت علمی است و با احکام ساده و متعارف و عوامزده علوم تجربی و انسانی میاندیشد و با پشتوانه چنین تفکری، دین و دینداری خرافهای بیش نیست. بنابراین تفکر، عصر دین سپری شده و عصر علم فرا رسیده است و علما و متدولوژیستها نه تنها جای انبیا بلکه جای فلاسفه را نیز گرفته اند... بنابراین، چه بسا که روشنفکران یک قوم با رویکرد به ظاهر ریاکارانه دموکراسی غربی و شیفتگی مجنون وار نسبت به دستاوردهای شگفت انگیز تکنولوژی، تبلیغ تفکر غربی و اشاعه آن را نوعی مبارزه ارزشمند بینگارند و به این اعتبار، به هویت و استقلال خود پشت کنند. اگر در مسأله تهاجم فرهنگی هم باز روشنفکران مورد اتهام هستند از همین جاست.
این تقابل که میان فرهنگ انقلاب اسلامی و فرهنگ غرب وجود دارد، در شرایط طبیعی میتواند اسباب شکوفایی و کمال تفکر دینی را فراهم آورد
البته فرهنگ مردم ما فرهنگ مکتوب نیست و این واقعیت را نباید همچون یک ارزش و یا یک ضد ارزش-به قول امروزیها-نگریست. این واقعیتی است که وجود دارد و به این آسانیها قابل تغییر نیست. فرهنگ یک قوم نسبتی آنچنان عمیق با تاریخ، اسطورهها و خاطرات ازلی آن قوم دارد که مگر از طریق تحولات تاریخی و بسیار بطیء و آن هم در جهاتی خاص، قابل تغییر نیست. بنابراین تلاشهایی که از طریق کتابها و مطبوعات در جهت مبارزه با فرهنگ انقلاب انجام گرفته هباءً منثورا است. البته بسیاری از مرزهای اجتماعی بعد از انقلاب درهم شکسته است و نزدیک شدن حوزههای علوم قدیم و دانشگاهها به یکدیگر و راه یافتن جماعتی عظیم از مردمان به اصطلاح فرودست به دانشگاهها، رفته رفته در طول یک نسل شرایط فرهنگی تازهای را برای کشور، حداقل در شهرهای بزرگ، به ارمغان خواهد آورد. نفوذ از طریق فرهنگ ویدئو میتواند کارآیی بیشتری داشته باشد که آن هم به عللی که محل بحث آنها در اینجا نیست نمیتواند جایگاه لازم را در میان مردم پیدا کند.
و اما دو نکته باقی میماند که ذکر آنها در اینجا ضروری است:
یکی آنکه این مباحث به هیچ وجه نباید مستمسکی بشود برای سلب آزادیهای مشروع و قانونی فرهنگی. نباید هر کسی به خود این اجازه را بدهد که اسلام را بنا بر عقل محدود خویش و اعتبارات آن تحلیل و تفسیر کند.
و دیگر اینکه این تقابل که میان فرهنگ انقلاب اسلامی و فرهنگ غرب وجود دارد، در شرایط طبیعی میتواند اسباب شکوفایی و کمال تفکر دینی را فراهم آورد و عرصهای باشد برای یک تجربه تاریخی که بعد از چهارده قرن یک بار دیگر ــ بعد از حکومت ده ساله مدینه ــ تکرار شود. مسلم است که علوم جدید نمیتوانند ایجاباً به کمال معرفت دینی مددی برسانند، اما این تقابل که از آن سخن رفت میتواند زمینهای برای فعلیت یافتن و ظهور تام و تمام حقیقت دین فراهم آورد، آن سان که شب در برابر ستارگان. این تقابل ما را ورزیده میکند و حقیقت دین را، چه در مقام نظر و چه در مقام عمل، به منصه ظهور و نزول در عالم تفصیل میکشاند و نردبان تعالی فرهنگ اسلام واقع میشود.
منبع:فارس