۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۲ : ۰۵
ایران تا کنون برایم یکی از کشورهای معماگونه بود که هرگاه به آن فکر می کردم تصویری غیر شفاف شبیه توده ای از ابر در ذهنم مجسم می شد که باعث می شد از آن فرار کنم و شاید این احساس به خاطر اعتقاد من به سکولاریسم است که باعث می شد از هر کشور دینی متنفر باشم و شاید هم بر اساس پیش داوری هایی باشد که به واسطه ماشین های رسانه ای و سینمای غرب در ذهنم نقش بسته بود، چون این رسانه ها همواره تلاش می کنند ایران را یک کشور ضد زن و ضد هنر و ضد زندگی نشان دهند که در انجام اقدامات ضد بشری و انجام شرارت ها علیه جهان استاد است و از این رو من در گذشه اعتنایی به ایران نداشتم و فقط از ایران انتظار داشتم که جهام را به حال خود بگذارد.
شب های تهران
هنگامی که از سوی دانشگاه الزهراء در تهران برای مشارکت در گفتگوی فرهنگی ایران و جهان عرب دعوت شدم، تردید به من راه نیافت و این دعوت را فرصتی یافتم تا از طریق آن به این کشور پیچیده و نگران کننده نزدیک شوم. البته باید بحثی را برای مشارکت در همایش آماده می کردم و برای این بحث عنوان "زن نویسنده و نقش او در نزدیکی فرهنگی" را انتخاب کردم و پس از آن بار سفر خود را با اشتیاق بستم.
شب هنگام بود که در فرودگاه بین المللی امام خمینی در تهران فرود آمدیم، فرودگاه خلوت بود. به نظرم بیشتر شبیه یک کندوی زنبور عسل بود که اعضای آن در خوابی عمیق بودند. با چشمانم فرودگاه را جستجو می کردم، چون به نظرم با فرودگاه های دیگر جهان فرق داشت، در آن اثری از نرمی نبود و نوع بنا و معماری آن سخت و خشن به نظر می رسید و شاید عمدی در کار بود که با این همه ستون ها و خطوط مستقیم و نماهای بی روح چنین تصوری به بیننده القا کند. خارج از فرودگاه نسیم شبانه خنکی می وزید که خواب را از سر همه می ربود تا تهران را آن گونه که هست ببینیم. خودرویی که سوار آن بودیم ما را از میان خیابان های وسیع و زیبا و پاکیزه عبور می داد، اما باید می خوابیدیم چون فعالیت های همایش در صبح روز بعد منتظر ما بود.
گفتگو با ایران
در مراسم افتتاح معلوم شد بیش از ده کشور با هشتاد شرکت کننده از کشورهایی مانند موریتانی، الجزائر، کویت، عمان، عراق، سودان، لبنان، سوریه، تونس و غیره در این همایش شرکت دارند.
فضای مراسم جالب بود چون به صورت حرفه ای و با دقت برگزار می شد و سخنان مسئولان شرکت کننده در مراسم نیز مهم بود و پیام روشن و شفاف همایش این بود که ایران آغوش خود را برای تمام میهمانان باز کرده و درهای خود را به روی تمام فرهنگ ها گشوده است و ما منتظر آغاز فعالیت همایش بودیم تا این پیام مهم را که ایران به جهان عربی ارائه کرده بیازماییم.
فعالیت های همایش میان کمیته های شهرهای تهران، قم، مشهد و قزوین تقسیم شد و من هم در کمیته هنرها و آداب قرار گرفتم که فعالیت های آن در دانشگاه الزهراء برقرار بود و با استقبال گرم رئیس این دانشگاه که یک زن بود روبرو شدم و با تعدادی از زنان ایرانی استاد دانشگاه آشنا شدم و با شگفتی تمام متوجه شده همه آنها دکترای گرایش های مختلفی مانند فیزیک، بیولوژی و علوم انسانی را دارند و من با تعجب فراوان به رئیس دانشگاه گفتم تا کنون گمان می کردم زن ایرانی چاره ای ندارد جز اینکه در خانه زندانی باشد و امکان ندارد پای زنان ایرانی به چهارچوب مدرسه رسیده باشد، اما رئیس دانشگاه که اکنون او از سخنان من متعجب شده بود گفت همه زنان ایرانی باسواد هستند و دکتر و مهندس و تحصیل کرده هستند.
یکی دیگر از موجبات شگفتی من خودِ دانشگاه الزهراء بود که تنها دانشگاه ویژه زنان در ایران است که حدود ده هزار دانشجوی زن را در خود جای داده و دانشکده های متعدد، خوابگاه، رستوران، کتابخانه مکتوب و الکترونیک، باشگاه ورزشی، استخر و فعالیت های مختلف دیگری مانند هنرهای نمایشی و موسیقی را در خود جای داده است.
مشهد، شهر مقدس
مراسم اختتامیه همایش در شهر مشهد بود. با هواپیما به مشهد رفتیم و در فرودگاهی فرود آمدیم که خیلی با فرودگاه امام خمینی فرق داشت. فرودگاه مشهد بسیار زیبا و بزرگ بود و نمایی دلنشین داشت که بیننده را جادو می کرد. وارد شهر مقدسی شدیم که جایگاهی ارزشمند و نمادین در فرهنگ دینی ایران دارد. مراسم قرار بود در دانشگاه فردوسی برگزار شود. بیرون سالن اختتامیه برف از آسمان می بارید و این اولین بار بود که من برف می دیدم و هرلحظه دوست داشتم از سالن خارج شوم و مانند کودکی که دوست ندارد هیچ گاه بزرگ شود برف بازی کنم.
برای من تصادفی زیبا بود، اما برگزار کنندگان همایش، از روی حکمت به گونه ای برنامه ریزی کرده بودند که مراسم اختتامیه همزمان با آغاز فعالیت های انتخاب مشهد به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام باشد.
همراه دوست جدیدم فائزه محمد که یک نویسنده عمانی بود وارد حرم مقدس شدیم. مراسم باشکوهی برگزار بود که با سرودهای دینی فارسی آغاز شد و پس از آن مراسم خوشامد گویی و اعلام شهر مشهد به عنوان پایتخت فرهنگی جهان اسلام بود که شمار زیادی از مسئولان ایرانی و گروه های رسمی کشورهای اسلامی و آفریقایی و آسیاسیی در آن حضور داشتند و مراسم بسیار دقیق و حرفه ای بود.
پس از مراسم از موزه اسلامی بازدید کردیم که تعدادی از نسخه های کمیاب قرآن کریم و شمشیر و ابزارهای زندگی قدیمی در آن نگهداری می شد. پس از ناهار به همراه دوستم فائزه و یک مترجم جوان بیرون رفتیم. این مترجم به صورت داوطلبانه همراه ما آمد تا راهنمای ما در این حرم بزرگ باشد، حرمی که هر هفته میهمان بیش از پنج هزار خادم افتخاری است که در کنار کارکنان رسمی به زائران خدمت می کنند. یکی از عادت های ایرانی ها که مرا خیلی شگفت زده کرد این بود که آنها کار داوطلبانه در حرم را مقدس می دانند و چه بسا افرادی برای این کار ثبت نام کنند و سال ها در صف انتظار بمانند تا نوبت آنها برسد و بتوانند به حرم و زائران خدمتی بکنند.
چشم دل
روز جمعه بود و جمعیت زائران فوج فوج وارد حرم می شدند و ما به همراه خانم جوانی که راهنمای ما بود وارد صحنی بزرگ شدیم و از دروازه های بزرگی عبور کردیم تا به سالن نماز رسیدیم. چشمم به فضای بزرگ سالن افتاد و نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاد؟ گویی از درون فرو ریختم و سراپا جان شدم، جانی که می خواست به عوالم روحانی پرواز کند. چشمم را به فضای حرم می گرداندم و تمام حواسم متوجه حرم بود گویی با چشم دل می نگرم و نفهمیدم کی و چگونه این همه اشک از چشمانم سرازیر شد...
نگاهم به دوستم فائزه افتاد، تا مرا دید پرسید چه شده؟ اما من نمی توانستم پاسخی بدهم. نمی دانم چه اتفاقی برایم رخ داده بود و فقط می دانستم که اختیار خودم را ندارم و بی اختیار گریه می کردم در حالی که نمی دانستم کدام امام در این مکان آرمیده و نمی دانستم چگونه زندگی کرده و چگونه از دنیا رفته است؟
من شیعه نیستم و سنی بودن من هم بنا بر فرهنگ جامعه ای است که مرا برای سنی بودن برگزید، اما نمی دانم در این حرم چه اتفاقی برای من افتاد و چه چیزی مرا با این فضای روحانی پیوند داد و چه چیزی مرا به موجودی شفاف مبدل کرد تا با سبکی در این فضا پرواز کنم؟ نمی دانم و تا کنون نیز ندانسته ام که مرا چه شد؟
در طول این سفر که چند روز طول کشید همواره همراه مسئولان یا مردم ایران بودیم اما هیچ کس از ما درباره فرق میان شیعه و سنی از ما نپرسید و حتی نپرسید که آیا شما دین دارید یا ندارید و کسی نپرسید شما اهل کجا هستید و این فقط ما بودیم که سؤال می کردیم..