۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۷ : ۱۰
*ویژگیهای
زمان امام صادق(ع)
زمان
حضرت صادق(ع) از نظر اسلامی یک زمان منحصربفرد است، زمان نهضتها و انقلابهای فکری،
بیش از نهضتها و انقلابهای سیاسی است، زمان حضرت صادق(ع) از دهه دوم قرن دوم تا
دهه پنجم قرن دوم است. یعنی پدرشان در سال 114 از دنیا رفتهاند که ایشان امام وقت
شدهاند و خودشان تا 148 نزدیک نیمه این قرن حیات داشتهاند، تقریباً یک قرن و نیم
از ابتدای ظهور اسلام و نزدیک یک قرن از فتوحات اسلامی میگذرد، دو سه نسل از تازه
مسلمانها از ملتهای مختلف وارد جهان اسلام شدهاند، از زمان بنیامیه شروع شده
به ترجمه کتابها، ملتهایی که هر کدام یک ثقافت و فرهنگی داشتهاند، وارد دنیای
اسلام شدهاند، نهضت سیاسی یک نهضت کوچکی در دنیای اسلام بود، نهضتهای فرهنگی زیادی
وجود داشت و بسیاری از این نهضتها اسلام را تهدید میکرد.
زنادقه
در این زمان ظهور کردند که خود داستانی هستند، اینها که منکر خدا و دین و پیغمبر
بودند و بنی العباس هم روی یک حسابهایی به آنها آزادی داده بودند. مسأله تصوف به شکل دیگری پیدا شده بود.
همچنین فقهایی پیدا شده بودند که فقه را بر یک اساس دیگری (رأی و قیاس و غیره) به
وجود آورده بودند. یک اختلاف افکاری در دنیای اسلام پیدا شده بود که نظیرش قبلش
نبود، بعدش هم پیدا نشد.
زمان
حضرت صادق(ع) با زمان امام حسین(ع) از زمین تا آسمان تفاوت داشت. زمان امام
حسین(ع) یک دوره اختناق کامل بود و لهذا از امام حسین(ع)، در تمام مدت امامت
ایشان، آن چیزی که به صورت حدیث نقل شده ظاهراً از پنج شش جمله تجاوز نمیکند،
برعکس، در زمان امام صادق(ع) در اثر همین اختلافات سیاسی و همین نهضتهای فرهنگی
آن چنان زمینه فراهم شد که نام چهار هزار شاگرد برای حضرت در کتب ثبت شده. لهذا
اگر ما فرض کنیم (در صورتی که فرضش هم غلط است) که حضرت صادق(ع) در زمان خودش از
نظر سیاسی در همان شرایطی بود که امام حسین(ع) بود، در صورتی که این طور هم نیست،
از یک جهت دیگر یک تفاوت زیاد میان موقعیت حضرت صادق(ع) و موقعیت امام حسین(ع) بود.
امام
حسین(ع) - که البته بر شهادتش آثار زیادی بار است - اگر شهید نمیشد چه بود؟ یک
وجود معطل در خانه و در به رویش بسته، ولی امام صادق(ع) اگر فرض هم کنیم که شهید
میشد و همان نتایج شهادت امام حسین(ع) بر شهادت او بار بود در شهید نشدنش یک نهضت
علمی و فکری را در دنیای اسلام رهبری کرد که در سرنوشت تمام دنیای اسلام نه تنها
شیعه مؤثر بوده است.
در
زمان ایشان یک وضعی پیش آمد که همه کسانی که داعیه حکومت و خلافت داشتند به جنب و
جوش آمدند، جز امام صادق(ع) که اساساً کنار کشید و خصوصیت اصلی زمان ایشان همان
علل و موجباتی بود که سبب شد حکومت از امویان به عباسیان منتقل شود و به علاوه ما
میبینیم که شخصیتی مانند «ابوسلمه خلال» که او بر ابومسلم هم تقدم داشته(او را میگفتند
«وزیر آل محمد» و ابومسلم را میگفتند «امیر آل محمد»، برای انتقال حکومت از
امویان به عباسیان تلاش میکند)، البته ابوسلمه پس از انقراض امویها و استقرار
حکومت بر عباسیها تغییر عقیده میدهد و به فکر میافتد که خلافت را به آلعلی
منتقل کند و دو نامه به وسیله دو نفر به مدینه میفرستد یکی برای امام صادق(ع) و
یکی برای عبدالله محض که از بنی اعمال حضرت و از اولاد امام مجتبی(ع) بود و از این
دو نفر عبدالله محض خوشحال می شود و استقبال میکند، ولی امام صادق(ع) فوقالعاده بیاعتنایی
میکند، حتی نامهاش را نمیخواند و در حضور آورنده آن، جلوی چراغ میگیرد و میسوزاند،
می گوید جواب این نامه همین است.
به
طور کلی این مطلب بسیار روشن است که امام صادق(ع) از نظر تصدی امر حکومت و خلافت
خیلی حالت کنارهگیری به خود گرفت و هیچ گونه اقدامی که نشانهای از تمایل امام
باشد، به اینکه زعامت را در دست گیرد وجود نداشت، این به چه علت بوده و چه جهتی در
کار بوده است؟ البته در این جهت شک نیست که اگر فرض کنیم که زمینه، زمینه مساعدی
برای امام بود که اگر اقدام کرد حکومت را در دست میگرفت، امام میبایست اقدام میکرد،
ولی صحبت در این جهت است که اگر زمینه صددرصد مساعد نبود و مثلاً صدی پنجاه مساعد
بود، چه مانعی داشت که امام اقدام میکرد، حتی اگر کشته می شد. باز همان مقایسه با
وضع و روش امام حسین(ع) مطرح می شود.
*مقایسه
زمان امام حسین(ع) و زمان امام صادق(ع)
فاصله
این دو عصر نزدیک یک قرن است. شهادت امام حسین(ع) در سال 61 هجری است و وفات امام
صادق(ع) در سال 148، یعنی وفاتهای این دو امام 87 سال با یکدیگر تفاوت دارد.
بنابراین باید گفت عصرهای این دو امام در همین حدود 87 سال با همدیگر فرق دارد. در
این مدت اوضاع دنیای اسلامی فوقالعاده دگرگون شد، در زمان امام حسین(ع) یک مسأله
بیشتر برای دنیای اسلام وجود نداشت که همان مسأله حکومت و خلافت بود، همه عوامل را
همان حکومت و دستگاه خلافت تشکیل میداد، خلافت به معنی همه چیز بود و همه چیز به
معنی خلافت، یعنی آن جامعه بسیط اسلامی که به وجود آمده بود، به همان حالت بساطت
خودش باقی بود، بحث در این بود که آن کسی که زعیم امر است چه کسی باشد؟ و به همین
جهت دستگاه خلافت نیز بر جمیع شئون حکومت نفوذ کامل داشت.
معاویه
یک بساط دیکتاتوری عجیب و فوقالعادهای داشت، یعنی وضع و زمان هم شرایط را برای
او فراهم داشت که واقعاً اجازه نفس کشیدن به کسی نمیداد، اگر مردم میخواستند
چیزی را برای یکدیگر نقل کنند که بر خلاف سیاست حکومت بود، امکان نداشت و نوشتهاند
که اگر کسی خواست حدیثی را برای دیگری نقل کند که آن حدیث در فضیلت علی(ع) بود، تا
صددرصد مطمئن نمیشد که او موضوع را فاش نمیکند، نمیگفت، میرفتند در صندوقخانهها
و آن را بازگو میکردند، وضع عجیبی بود، در همه نمازجمعهها امیرالمؤمنین(ع) را
لعن میکردند، در حضور امام حسن(ع)
و
امام حسین(ع)، امیرالمؤمنین(ع) را بالای منبر در مسجد پیغمبر(ص) لعن میکردند، و
لهذا ما می بینیم که تاریخ امام حسین(ع) در دوران حکومت معاویه یعنی بعد از شهادت
حضرت امیر(ع) تا شهادت خود حضرت امام حسین(ع) یک تاریخ مجهولی است، هیچ کس
کوچکترین سراغی از امام حسین(ع) نمیدهد، هیچ کس یک خبری، یک حدیثی، یک جملهای،
یک مکالمهای، یک خطبهای، یک خطابهای، یک ملاقاتی را نقل نمیکند، اینها را در
یک انزوای عجیبی قرار داده بودند که اصلاً کسی تماس هم نمیتوانست با آنها بگیرد،
امام حسین(ع) با آن وضع اگر پنجاه سال دیگر هم عمر میکرد، باز همین طور بود یعنی
سه جمله هم از او نقل نمیشد، زمینه هرگونه فعالیت گرفته شده بود.
در
اواخر دوره بنیامیه که منجر به سقوط آنها شد و در زمان بنیالعباس عموماً
بالخصوص در ابتدای آن اوضاع طور دیگری شد، نمیخواهم آن را به حساب آزادمنشی بنیالعباس
بگذارم، به حساب طبیعت جامعه اسلامی باید گذاشت، به گونهای که اولاً حریت فکری در
میان مردم پیدا شد، در اینکه چنین حریتی بوده است، آزادی فکر و آزادی عقیده وجود
داشته بحثی نیست. منتها صحبت در این است که منشاء این آزادی فکری چه بود؟ و آیا
واقعاً سیاست بنی العباس چنین بود؟ و ثانیاً شور و نشاط علمی در میان مردم پدید
آمد، یک شور و نشاط علمیای که در تاریخ بشر کمسابقه است که ملتی با این شور و
نشاط به سوی علوم روی آورد، اعم از علوم اسلامی یعنی علومی که مستقیماً مربوط به
اسلام است، مثل علم قرائت، علم تفسیر، علم حدیث، علم فقه، مسائل مربوط به کلام و
قسمتهای مختلف ادبیات و یا علومی که مربوط به اسلام نیست، به اصطلاح علوم بشری
است یعنی علوم کلی انسانی است، مثل طب، فلسفه، نجوم و ریاضیات.
این
را در کتب تاریخ نوشتهاند که ناگهان یک حرکت و یک جنبش علمی فوقالعاده ای پیدا
میشود و زمینه برای اینکه اگر کسی متاع فکری دارد عرضه بدارد، فوقالعاده آماده
میگردد، یعنی همان زمینهای که در زمانهای سابق تا قبل از اواخر زمان امام
باقر(ع) و دوره امام صادق(ع) اصلاً وجود نداشت، یک دفعه فراهم شد که هر کس مرد
میدان علم و فکر و سخن است بیاید حرف خودش را بگوید. البته در این امر عوامل زیادی
دخالت داشت که اگر بنی العباس هم میخواستند جلویش را بگیرند امکان نداشت زیرا
نژادهای دیگر - غیر از نژاد عرب - وارد دنیای اسلام شده بودند که از همه آن نژادها
پرشورتر همین نژاد ایرانی بود، از جمله آن نژادها مصری بود. از همهشان قویتر و
نیرومندتر و دانشمندتر بینالنهرینیها و سوریهایها بودند که این مناطق یکی از
مراکز تمدن آن عصر بود، این ملل مختلف که آمدند، خود به خود اختلاف ملل و اختلاف
نژادها، زمینه را برای اینکه افکار تبادل شود فراهم کرد و اینها هم که مسلمان شده
بودند، بیشتر میخواستند از ماهیت اسلام سر در آورند، اعراب آنقدرها تعمق و تدبر و
کاوش در قرآن نمیکردند، ولی ملتهای دیگر آنچنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به
آن کاوش میکردند که حد نداشت، روی کلمه به کلمه قرآن فکر و حساب کردند.