۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۳ : ۰۷
عقیق:این روزها فرقی نمیکند دستهگلهای اسلام از چه ملیت و نژادی باشند، همه برای دفاع از حرم عقیله بنیهاشم پای در رکاب رزم نهادهاند و سبکبال به سوی شهادت میخرامند. برای ما که از دور نظارهگر این شجاعت و شهامتیم نفس کشیدن در فضای آنان بسی غنیمت است؛ آنها که برای دیدار خانوادههایشان بازگشتهاند؛ اما مرغ دلشان پرکشان هوای حرم بیبی زینب دارد و برای پرواز مجدد به سوی دمشق روزشماری میکنند.
این بار پای صحبتهای سرباز سرافراز اسلام حمید شجاعی ملقب به ابوکوثر مینشینیم؛ او که نازنین کوثر خردسالش را به همسر سپرد و راهی نبرد شد و اکنون در دوران نقاهت پس از جانبازی در ایران به سر میبرد؛ او که در دیدار با رهبر مسلمین جهان اذن جهاد مجدد طلب کرد.
عقربههای ساعت گواهی میدهد به زودی لحظه دیدار فرا میرسد. ثانیه از پی ثانیه میگذرد تا سرانجام میهمان از راه میرسد و با همان پای مجروح از جور دشمن، با عصا پلهها را یکییکی بالا میآید جوانی لاغراندام و قدبلند با لباس رزم. هرچند 27 سال بیشتر ندارد اما هیبت مردانهاش وادارت میکند به احترام، تمامقد در برابرش بایستی.
او را دعوت به نشستن میکنیم تا چند دقیقه بوی جبهه را از کلام سادهاش استشمام کنیم؛ از او داستان اعزامش را میپرسیم؛ سخنش را اینگونه آغاز میکند:
روضه قاسم و علیاکبر رضایت مادر را جلب کرد
بسم رب الشهدا و الصدیقین. از شهریورماه سال 92 میخواستم به سوریه اعزام شوم اما نشد و برای امر مهمی مجبور شدم به افغانستان سفر کنم. این شد که پدرم زودتر از من به سوریه رفت و وقتی برگشتم پدرم مجروح شده بود. به او گفتم: «شما رفتید جبهه، جهادتان را کردید و مجروح شدید، دیگر نروید.» اما پدر با جراحتی که داشت عید نوروز مجدد اعزام شد و 22 فروردین 93 به شهادت رسید.
چند بار در گروههای 23، 30، 42 و 59 اعزام شدم اما مادرم رضایت نمیداد و مخالف رفتنم بود. چون دو پسر بیشتر نبودیم و سه خواهر داشتیم، میگفت: «شما بروید چه کسی از ما مراقبت کند؟» خلاصه آنقدر صحبت کردیم و روضه حضرت قاسم و علیاکبر خواندیم که دیماه مادر به رفتنم رضایت داد. البته پیش از اعزام همراه اخوی و مادرم به زیارت حرم حضرت زینب رفتیم و مادر آنجا ما را نذر حضرت زینب کردند.
شهدای مدافع حرم با شهادت پدرم از مظلومیت درآمدند
قدری از پدر برایمان بگویید.
شهید قاسم شجاعی از قدیم یعنی سال 63 زمانی که افغانستان در اشغال شوروی بود، نامههای امام را در روستاها و شهرهای افغانستان منتشر و توزیع میکرد تا اینکه دستگیر و البته بخاطر سن کم آزاد میشود و به ایران آمده و به استخدام سپاه درمیآید و در سپاه مسئول آموزش نیروهای افغانستانی میشود که برای جنگ با شوروی به افغانستان میروند.
پس از پایان جنگ افغانستان لباس پاسداری را با این استدلال که «دیگر احتیاجی به من نیست» در میآورد و به کارگری مشغول میشود تا اینکه جنگ سوریه آغاز میشود. ایشان خیلی بیشتر از ما علاقهمند حضور در جبهه بود. یکبار به سوریه میروند و مجروح میشوند و برای بار دوم در عملیات «ملیحه» که به «ویلاقرمز» معروف بود، ازآنجاکه نیروهای سوریه نتوانستند طی 11 روز منطقه را بگیرند با 30 نفر از بچههای فاطمیون همقسم میشوند منطقه را تصرف کنند.
حمله را شروع میکنند و پدر من اولین نفری بود که وارد مقر مسلحین میشود. در این منطقه ساختمانهای بسیاری وجود دارد و نزدیک اتوبان و فرودگاه است و باید حتماً فتح میشد. پدرم اولین شهید سال 93 فاطمیون بود. فرمانده نبود اما تخریبچی بود و با تیر قناسه که به پهلویش خورد، بعد از نیم ساعت به شهادت میرسد. فاطمیون برای عقب آوردن پدرم دو سه مجروح میدهند. یکی از مجروحین شهید جواد غلامی بود که بعداً شهید شد. پدرم اولین شهیدی است که در ایران برایش مراسم رسمی گرفتند.
همان مراسمی که در کوهسنگی گرفته شد و عنوان شهدای مدافع حرم مطرح شد؟
بله. پدرم اولین شهیدی بود که رسانهای شد. راه را برای بقیه شهدا هم باز کرد. بقیه شهدا پس از آن از مهدیه تشییع شدند. شهدای مدافع حرم با شهادت پدرم از مظلومیت درآمدند.
پدر از نیروهای شهید توسلیزاده، فرمانده تیپ فاطمیون بود؟ شنیدیم ایشان به خانه شما هم آمده بود
بله، یک روز ظهر ماه رمضان شهید ابوحامد به منزل ما آمد درحالیکه مادرم منزل نبود و من هم کلید نداشتم؛ جلو در منتظر ماندیم تا مادر بیاید. ایشان را در برخورد اول نشناختم. ایشان را به عنوان فرمانده در سوریه به ما معرفی کردند. اما من چون از شهادت پدر ناراحت بودم هر کسی خودش را فرمانده معرفی میکرد میگفتم: «فرمانده زیاد است تا چه فرماندهای!» ایشان گفتند: «راست میگوید آقای شجاعی» و رفت. هفته بعد در جلسهای متوجه شدم که ابوحامد همان آقای توسلیزاده است و خیلی شرمنده شدم. آمده بود سرکشی از خانواده شهدا که پشت در هم ماندند.
خیلی آدم خاکی و متواضعی بود. بعد که با ایشان بیشتر آشنا شدم فهمیدم دنبال این بود که کار بچهها را راه بیندازد. دنبال پست و مقام نبود. البته اگر میخواست بادیگارد هم به او میدادند؛ اما آنقدر ساده بود و سادهپوش که بدون محافظ و راننده رفتوآمد میکرد. حتی ماشینش را هم باید هل میدادی تا روشن میشد!
فارس: از شهید فاتح معاون ابوحامد بگویید...
حمید شجاعی: ایشان را هم یکبار دیدم. ایشان را هم نشناختم. معروف بود به «رضا بخشی». یکی از دوستان گفته بود برای گرفتن مدارکی برویم خدمت آقای فاتح. این شد که رفتیم خدمتشان. وقتی وارد شدیم جز جوانی فردی آنجا نبود. از آنجا که فکر میکردم فاتح باید سن و سال دار باشد، کنار جوان نشستم و گفتم: «این فاتح که میگویند کی هست؟» دوستم به پهلویم زد و گفت: «همین جوانی است که کنارت نشسته» و من باز شرمنده شدم.
در عملیات نبل و الزهرا هم شرکت داشتید؟
در عملیات نبل و الزهرا برای تأمین امنیت عملیات در روستای شیخ عقیل مستقر شده بودیم. این منطقه دست جبهه النصره بود. گردان ما از بچههای مستقر در شیخ عقیل دو کیلومتر جلوتر رفت. با استفاده از تصاویری که پهپادهای ایرانی گرفته بودند، برآورد شده بود 3 تا 5 هزار نفر در جبهه دشمن حضور دارند در حالیکه ما فقط 300 نفر بودیم. به همین علت کمی عقب کشیدیم تا در نهایت درگیری در شیخ عقیل شروع شد. تروریستها با تمامقدرت در میدان بودند تا منطقه را بگیرند. اما ما با کمترین تجهیزات از جمله آرپیجی، نارنجک، کلاشینکف و قناسه مبارزه میکردیم. در واقع به همان مظلومیت ایران در دفاع مقدس میجنگیدیم درحالیکه آنها از طریق مرز ترکیه به تجیهزات کامل دسترسی دارند؛ برای یک نفر موشک حرارتی میزدند یا موشک کورنت یا کونکورس ضدتانک استفاده میکردند. النصره و داعش بیشتر از این موشکها استفاده میکنند. با 150 گرم طلایی که داخل هر موشک کونکورس است، قیمت هرکدام از آنها به 300 میلیون میرسد.
پس فاصله شما با دشمن به لحاظ امکانات خیلی زیاد بود
بله، در مناطقی که به تصرف ما در میآمد، در خانههایشان همهچیز بستهبندیشده پیدا میشد. غذا و نان با آرم امارات و عربستان برای مسلحین تأمینشده بود. یک بار هم تروریستها در یکی از عملیاتها طبقه بالای یکی از منازل یک دیوار سیمانی کشیده بودند که بالایش باز بود؛ با کمک بچهها از دیوار بالا رفتم. آن سمت دیوار حفرهای پیدا کردم که در فضایی اندازه یک اتاق 3 در 4 مواد غذایی انباشته شده بود. گونیهای 50 کیلویی برنج و ماکارونی. همه را به غنیمت برای بچهها بردیم. قوطیهای رب را با برگ انگور پوشانده بودند که کپک نزند.
البته تجهیزات آنها در برابر ایمان و اعتقاد بچههای ما هیچ است. غذای ما کم بود ناهار «خورشت وحشت» میخوردیم. مخلوط سویا و قارچ و سیبزمینی که به خورشت وحشت معروف بود و دلدرد عجیبی دچار میشدیم. عدسپلو، سیبزمینی و تخممرغ آبپز هم بود؛ بهترین غذا قورمهسبزی بود که هر دو هفته یکبار داده میشد. البته ناهار و شام هم فرقی نداشت.
در همان عملیات نبل و الزهرا مجروح شدید؟
بله، ساعت هفت شب در منطقه مستقر شدیم و ساعت 9 در خط شیخ عقیل که به «چهار طبقه» معروف بود درگیر شدیم تا اینکه دستور عقبنشینی آمد. در واقع در دل اژدها بودیم. با ضد هوایی نیروهای ما را هدف میگرفتند. لطف حضرت زینب بود که یک گلوله هم به ما نمیخورد. گلولهها رسام بود. خط حرکتشان به چشم دیده میشد. میدیدیم گلوله مستقیم سمت ما میآمد اما نزدیکمان که میشد به سمت بالا تغییر جهت میداد و این جز لطف حضرت زینب نبود.
در حین عقبنشینی سر تل دو شهید دادیم. ما در روستا مستقر شدیم که مجدد حمله شروع شد و نتوانستیم بمانیم و عقبتر رفتیم. تا هنگام اذان صبح حملاتشان ادامه داشت. بعد از اقامه نماز جنگ شروع شد و اوج درگیریها ساعت 6 یا 7 صبح بود که هرچه خمپاره و موشک و گلوله داشتند بر سر ما در روستا ریختند. حوالی ساعت 9 پشت دیواری مخفی شده بودیم. جانشین فرمانده گروهان، سید حمید سجادی و دو سه نفر دیگر کنار من بودند. من دراز کشیده بودم و بقیه نشسته بودند. همینکه به بچهها گفتم دراز بکشید تا سر برگرداندم به فاصله یک متری ما خمپاره 60 اصابت کرد و همان آن صدای شکستن استخوان پایم را شنیدم و موج انفجار هم مرا به دیوار کوباند. موج انفجار مرا گرفته بود و بچهها هم شهید شده بودند.
نیروهای امدادی که آمدند پایم را پانسمان کردند؛ اسلحهام را تحویلشان دادم و خواستم کمک کنند برخیزم؛ اما کسی نبود که کمک کند؛ همه عقبنشینی کرده بودند و در آن شلوغی کسی صدایم را نمیشنید. فاصله 500 متری ما با جبهه النصره هر لحظه کمتر میشد؛ نه اسلحه داشتم نه پای سالم برای فرار؛ خمپاره از ساق پایم رد شده و ترکش هم به پشتم اصابت کرده بود. 20 متر سینه خیز رفتم اما از پای آویزان شدهام خون فوران میکرد. همانجا نشستم و به نجوا با حضرت زینب مشغول شدم. نیروهای النصره داشتند به من نزدیک میشدند. سر به آسمان بلند کردم و گفتم: «یا صاحبالزمان خودت کمک کن» همین لحظه دو نفر از بچهها برای کمک آمدند.
مرا بلند کردند و گفتند: «خودت راه بیا» 100 متر لیلیکنان همراهشان میرفتم. آنها که سالم بودند با دو دور شدند و من به آنها نمیرسیدم؛ اما همانطور لیلیکنان در وسط خیابانی که کاملاً در تیررس النصره بود میدویدم. صدای گلولههای ضد هوایی که از پشت سر، اطراف و زیر پایم به زمین میخورد به وضوح شنیده میشد اما آن روز، روز من نبود و هیچ گلولهای به من نخورد. دو کیلومتر به همین صورت لیلیکنان رفتم. با خونریزی شدیدی که داشتم وقتی بچهها را یک کیلومتر جلوتر کنار ماشین مهمات دیدم کمک خواستم. مرا سوار ماشین مهمات کردند؛ اما انگار ماشین مهمات بنا نداشت روشن شود. در وسط جادهای که از هر طرفش گلوله عبور میکرد خوراکش یک خمپاره بود تا همه را به شهادت برساند.
در این هنگام یک پسر جوان خوشتیپ با سربند یازهرا آمد و گفت: «اینجا چه میکنی؟ میتوانی خودت را روی پشت من سوار کنی؟» به زحمت بر پشتش سوار شدم. 20 متری نگذشته بودیم که ماشین گلولهباران شد ولی خوشبختانه منفجر نشد. صدای صفیر تیرها را به وضوح میشنیدم. پسر جوان «یا زهرا» میگفت و میدوید. از بچههای گردان یک بود. یک افغانستانی خوشسیما که بسیار هم خوب صحبت میکرد. مرا در سنگری سنگی گذاشت. به او گفتم: «یا مرا ببر یا با چند گلوله خلاصم کن تا به دست النصره نیفتم.» گفت: «نه!» دوباره مرا بر پشت خود سوار کرد و نزدیک یک آرپیجی زن ایستاد. یکی از بچهها آمد جوانی هیکلی و قدرتمند؛ مرا از پسر جوان گرفت؛ 300 متر مرا عقبتر برد و سوار ماشینی کرد تا به بیمارستان صحرایی انتقال دهند.
در بیمارستان صحرایی پایم را آتل بستند و به بیمارستان صحرایی شهرک نبل و الزهرا انتقال دادند تا جلو خونریزی گرفته شود و به بیمارستان حلب منتقل شوم. در مسیر از فشار درد چندین بار بیهوش شدم.
عاقبت آن منطقه چه شد؟
آن منطقه را دشمن گرفت و همه شهدای ما را هم با خودش برد تا برای تبادل اجساد استفاده کنند. آنها خیلی مقید به گرفتن اجساد نیروهایشان هستند.
از دیدار با رهبر انقلاب بگویید.
یک روز به ما زنگ زدند و گفتند که بیت رهبری از ما خواسته تا به یکی از هتلهای اطراف حرم برویم. اصلاً نگفتند میخواهیم با آقا دیدار کنیم. من بودم و مادر و سه نفر از خواهرانم. همسر و فرزندم در یک سفر زیارتی بودند و نتوانستند با ما همراه شوند. سر و وضع درستی هم نداشتم. همه لباسهایم در منطقه جا مانده بود. وقتی داخل هتل شدیم، گفتند باید برویم حرم. به ایست و بازرسی حرم که رسیدیم یکی از بچههای خودمان گفت داریم میریم دیدار آقا. گفتم خوب برادر من لااقل میگفتی تا سر و وضعم را درستتر میکردم!
رفتیم جلو و اول هم از من بازرسی کردند. با آسانسور رفتیم بالا. وقت نماز بود. حضرت آقا آمدند. ما در ردیف دوم ایستادیم و به ایشان اقتدا کردیم. بعد جلسه سخنرانی شروع شد. آقا صحبتهای خودشان را شروع کردند و همان حین بود که نام من را خواندند.
فکر میکردید اسم شما را صدا بزنند؟
نه، هیچ برنامهای هم برای
لحظه مواجه شدن با ایشان نداشتم. فقط چیزی که رسم شده بود و دیگران هم به
ما میگفتند این بود که از آقا انگشتر، چفیه و یا عبایشان را بگیر. اما با
خودم گفتم حالا که اسم مرا صدا زدند بروم به جای این چیزها از آقا اذن
جهاد بگیرم. این همه در رسانههای دشمن تبلیغ میکنند که فاطمیون برای پول
به سوریه میروند حالا وقتش است که اذن جهاد بگیرم تا بدانند ما برای چه به
سوریه میرویم و دیگر از این حرفها نزنند.
لیلیکنان خودم را به حضرت آقا رساندم. حضرت آقا رویم را بوسیدند. گفتند
کجا مجروح شدی؟ گفتم نبل و الزهرا. گفتند پس بگذار یک بار دیگر هم رویت را
ببوسم.
آقا دست من را گرفته بودند و رها نمیکردند. گفتند وضعیت پایت چه طور است؟ که گفتم خوب است خدا رو شکر. بعد گفتم من فقط یک درخواست دارم از شما و اینکه مادرم را راضی کنید دوباره پایم خوب شد به جبهه بروم که گفتند نه من نمیگم! یک نفر از جمعیت صدا زد و گفت آقای شجاعی پدرش شهید شده و برادرش هم الان در منطقه است. آقا وقتی متوجه شرایط شدند دوباره گفتند نه من نمیگم. همین که ما توانستیم رهبر تمام مسلمین جهان را ببینیم و ایشان نیز صبر کنند و با لبخند به سخنان ما گوش کنند، خیلی باعث افتخار ما افغانستانیها بود.
در شرایط عادی حاضرید چقدر پول به شما بدهند و شما در آن شرایط وحشتناک قرار بگیرید؟
برای هر ثانیه مقاومت 300 نفر مقابل 3 هزار نفر در 12 ساعت، میلیاردها هم کم است. بچههای فاطمیون با علاقه و با سر میروند. واقعاً فکر میکنید برای پول میروند؟ اگر فاطمیون برای پول به جبهه میروند، چرا به انگلیس و آمریکا نمیروند؟ چرا داعشی نمیشوند؟ داعشی که حداقل حقوقشان در ماه 3 هزار دلار است.
ما در عرض 24 ساعت عملیات فقط یک وعده غذا میخوریم. ما بخاطر مادیات نیست که میرویم. آن شبکه نادانی که مستند «مدافعان اسد» را درست کرده چرا از اینهایی که برای رفتن بالبال میزنند مستند تهیه نمیکند؟ رفته سراغ آن افرادی که به دنبال پناهنده شدن بودند و حاضرند بخاطر پناهندگی هر حرفی را به زبان بیاورند! چرا از بچههایی که برای رفتن به سوریه التماس میکنند، فیلم نمیسازند؟
بچههایی که از سوریه میآیند دیگر نمیتوانند بمانند. اینجا برایشان قفس است. غربت حرم حضرت زینب و عشق و علاقهای که به اهلبیت دارند آنها را میکشاند. به فرض آنها که یکبار برای گرفتن اقامت رفتند، چرا بار دوم و سوم هم میروند؟
مثلاً برادر من نیازی به مدرک و پول ندارد. چرا میرود؟ خیلی از بچههایی که میروند حتی یکبار هم اسلحه به دست نگرفتهاند! اما با عشق میروند درحالیکه دشمن بهترین نیروهای دوره دیده خود را به میدان آورده است. نیروهایی که در لیبی یا چچن داشتند در سوریه مشغول جنگند. از صربستان، آلمان، آمریکا، عربستان، قطر و اردن هم هستند. آدم معمولی به میدان نیاوردند. نیروهای اعدامی زندانی و جنایتکاران جنگی را برای جنگ میبرند و اگر زنده ماندند در قبالش پول هم به آنها میدهند.
اما بچههای ما بچه هیاتیهایی هستند که در سوریه میجنگند و همیشه آرزویشان این بود که کاش کربلا در رکاب امام حسین بودند. کربلای واقعی همین سوریه است. در حرم امام رضا اصلاً غربت احساس نمیکنی اما در سوریه شرمنده حضرت زینب میشوی و فقط گریه میکنی از این غربت. در آن شرایط چه باید طلب کنی؟ که کشته نشوی؟ خانه و ماشین بخواهی؟ غیر از رزمندهها کسی زیارت نمیرود. تعداد کمی از همسایگان اگر بیایند؛ چون همه جا درگیری است. در ریف هنوز درگیری است. آنها بغض و کینه دارند که حتماً حرم را نابود کنند اما بچههای ما میگویند «سر میدهیم اما سنگر نه»