۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۴
*لطفاً پیرامون برخی مسائل مناقشهآمیز روشنگری فرمایید. بعضی موضوعات مربوط به سالهای ابتدایی نهضت است، مانند مهاجرت علما به تهران بعد از دستگیری حضرت امام (ره)
- بله، ایشان هم رفته بودند. گفتند: «امام اظهار مرجعیت نفرموده بود، اما شاه میخواست حکم اعدام بدهد. جمع شدیم به تهران رفتیم و گفتیم، مجتهد را نمیشود اعدام کرد.» شاه هم گفت: «این از ملت من نیست. اینها از هندوستان آمدند.» منظورش امام بود! آقا زیاد صحبت نمی کرد، مگر در مواقع لزوم، اما جریان امام را برایم گفتند. خیلی علاقه داشتند کار تفسیر زود تمام شود و همه وقتش را صرف این کار میکرد. حتی اخوی «مرحوم روزبه» هم به من میگفت: «وقت آقا را نگیری.»
*گویا پیشنهادهایی در مورد ریاست دانشگاه و دکترای افتخاری از طرف رژیم پهلوی به ایشان شده بود. در اینباره چیزی به شما نگفته بودند؟
-ایشان فرمودند: «دانشگاه من را خواسته که بروم تهران، همین اصطلاح علامه که دادهاند بس است. نمیخواهم دیگر استاد هم بشوم.»
*عکسالعملشان نسبت به فعالیتهای جوانان انقلابی چه بود؟
-اواخر انقلاب بود که همسایهها «الله اکبر» میگفتند و تیراندازی هم میشد. حاج آقا گفت: «من میترسم. اینها خیلی بیحیا هستند، میترسم بیایند همسایه ها را بگیرند و ببرند.» من گفتم: «حاج آقا نمیشود حرف زد، اگر چیزی بگوییم میگویند ضد انقلاب هستیم!» گفت: «دلم برای اینها میسوزد که جوان هستند.» بعد من به خانم سبحانی گفتم حاج آقا ناراحت است و او هم به پسرش گفته بود این کارها را نکنید، حاج آقا حال ندارد و ناراحت است. علامه هیچوقت ضد انقلاب نبود.
*از روابط بعد از انقلاب و علامه طباطبایی بگویید.
-امام سال 1357 و بعد از تبعیدشان که تشریف آوردند، علامه در مدرسه علوی به دیدنشان رفتند.
*یعنی به تهران آمدند؟
-بله، من هم همراهشان آمدم. من رفتم خانه برادرم. آنها هم رفتند دیدن امام. آقا تشریف بردند مدرسه علوی، امام را دیدند و امام هم وقتی آمدند قم بازدید ایشان را پس دادند. ما با امام خمینی (ره) رفت و آمد داشتیم. من هم به دیدن خانم امام میرفتم و ایشان هم خانه ما می آمد. با دختر امام همسر آقای اشراقی همسایه بودیم. یکدفعه دخترشان به من گفتند: «ما مثل اینکه هم باید دیدنت بیاییم و هم بازدیدت!» چون روضهای داشتند و من نتوانستم بروم. ما با امام همسایه بودیم.
آقای یزدی خانهشان را خالی کردند و به امام دادند. امام آنجا ساکن شدند و خیلی هم سر و صدا بود، هر روز طبل و شعار میزدند. ختم آقای مطهری که شد، حاج آقا فرمودند: «من از پلههای مسجد که بالا می رفتم و امام هم پایین می آمدند که تشریف ببرند، سلام و علیک کردیم و امام خندید و گفت من اگر جای شما بودم از سر و صدا شکایت می کردم.» با هم شوخی میکردند و به هم علاقه داشتند.
*علامه از شهادت شهید مطهری چگونه مطلع شدند؟
آقای قدوسی به من گفت خبر شهادت مطهری را آرام آرام به حاج آقا بگو. فردا صبح که به علامه گفتم چنان اشکی ریختند که نمیتوانستند جلوی آن را بگیرند. گفتند: «دیگر مغز مطهری نیست، اینها مغز بودند.» برای شاگردانش خیلی ناراحت بود. شهادت دکتر مفتح را نگفته بودیم، اما خودشان فهمیدند! حالا از کجا میفهمید، دیگر خدا میداند!
علامه طباطبایی با شنیدن خبر شهادت شهید مطهری چنان اشکی ریختند که نمیتوانستند جلوی آن را بگیرند، گفتند: دیگر مغز مطهری نیست، اینها مغز بودند
در مورد شهید قدوسی، ایشان از طرفی داماد علامه بودند و از طرفی در نظام جمهوری اسلامی مسئولیت بزرگی داشتند. علامه اگر میخواستند مخالفتی داشته باشند طبیعتاً میگفتند. شما در اینباره از علامه تایید یا مخالفتی شنیدید؟
آقای قدوسی که بعداً از قم تشریف آوردند تهران، هر 15 روز می آمدند قم به دادگستری سرکشی میکردند. شخصی به آقا گله کرده بود. حاج آقا هم به آقای قدوسی گفت: «این کار چیست؟» ایشان هم فرمود: «حاج آقا جوانها اینطور میکنند. جوانها داغ هستند.» یکدفعه ایراد گرفتند و ایراد دیگری نداشتند.
*شنیده شده مرحوم علامه از برخوردهای اول انقلاب انتقادهایی داشتند، آیا اساس انقلاب را قبول داشتند؟
-بله، شاهد این امر که ایشان انقلاب را قبول داشتند این است که آقای مطهری شاگرد حاج آقا بودند و درس انقلاب را از علامه گرفته بودند.
42 نفر از سران و فعالان انقلاب که بعضی از آنها بعد انقلاب شهید شدند، همه از شاگردان علامه طباطبایی بودند.
42 نفر از سران و فعالان انقلاب که بعضی از آنها بعد انقلاب شهید شدند، همه از شاگردان علامه طباطبایی بودند
اتفاقاً خودشان هم همیشه به این نکته اشاره میکردند و میگفتند اینها شاگردهای «من» [با تاکید بر کلمه من] هستند. یک روز به دماوند رفته بودیم و ایشان یک باغی اجاره کرده بودند. حاج آقا عصرها در باغ قدم میزدند. یک روز که ایشان در حال قدم زدن بودند، من هم همراهشان بودم که یک وقت ساختمان را گم نکنند، باغ بزرگی بود. حرف و صحبتی نبود، اما یکدفعه برگشتند و گفتند: «بهشتی را که می دانم شهید کردند، از آقای خامنهای خبر ندارم.»
هیچکس این موضوع را به ایشان اطلاع نداده بود، اصلاً روزی که در خیابان سرچشمه این اتفاق افتاد، ما به دماوند رفته بودیم. من خودم به آقای مناقبی گفتم که پیش حاج آقا حرفی نزنید و او هم نگفت و فردایش ما آمدیم دماوند و دیگر با حاج آقا حرفی نزدیم. چهلم شهدا هم گذشته بود که ایشان چنین حرفی به من زد. من گفتم: «چه کسی گفته بهشتی را شهید کردند؟!» گفت که خودت را فریب نده و اصلاً خوشش نیامد که من زیر بار نمیروم. گفتم: «آقای خامنهای خیلی وقت است که در نماز جمعه پیش نماز شدند»، یک لبخند زد و با خوشحالی گفت: «راست میگویی؟» گفتم: «اگر باور نمیکنید از آقای قدوسی که الان می آید بپرسید.»
*گویا خبر شهادت برخی از این بزرگواران، حال ایشان را بد میکرد...
-بله، در مورد آقای قاضی جریان اینطور شد که ایشان را ترور کردند. آقای قاضی هم فامیل ما بود و هم شاگرد. آقا اصلاً طاقت نداشت کسی شهید بشود. آقای قدوسی به من گفت که آقای قاضی را ترور کردهاند به حاج آقا بگو. من هم گفتم بعد از اینکه صبحانه را به ایشان دادم، میگویم. سفره را پهن کردم. ایشان فقط نان و پنیر با یک چای شیرین، میخورد. در خانه را زدند. حاج آقا چایش هنوز تمام نشده بود. من رفتم در را باز کنم که دیدم پسر آقا سید حسین قاضی است. سلام و علیک کردیم گفت آمدم تسلیت بگویم به آقا. گفتم آقای قاضی، حاج آقا نمیداند. اگر هم خواستید بگویید خیلی آرام بگویید.
من آمدم به حاج آقا گفتم آقای قاضی است و ایشان هم رفتند سمت در، اما سریع برگشتند! گفتم: «حاج آقا چایت مانده.» گفت: «نمیخورم.» گفتم: «چرا؟ باز چه شده؟» گفت: «آقای قاضی را هم شهید کردند.» بعد از این جمله حالشان بد شد و فشارشان پایین آمد. من هم در خانه تنها بودم تا اینکه همسر آقای قدوسی آمد و به او گفتم حاج آقا حال ندارد و فشارش افتاده. روز جمعه بود و دکترها نبودند. همسر آقای قدوسی به داماد آقای خزعلی زنگ زد و ایشان برای معاینه آمد و گفت: «طوری نشده، چون فشارش پایین آمده، حواسش دیگر پرت شده. دوا میدهم، اما 24 ساعت طول میکشد تا حالش جا بیاید.»
*وقتی آقای قدوسی به شهادت رسید، علامه چطور مطلع شدند؟
-به حاج آقا نگفتیم، اما خودشان فهمیدند. چهلم آقای قدوسی، ختم حاج آقا بود. 14 شهریور 1360 و 24 آبان ماه همان سال. ما حاج آقا را از دماوند یکسره به بیمارستان قلب آوردیم، چون اصلاً حالشان مساعد نبود. من رادیو را باز کرده بودم که خبر شهادت آقای قدوسی را اعلام کردند. همین که خبر را شنیدم، رادیو را خاموش کردم. حاج آقا همان روز از حال رفت و سریع به بیمارستان قلب تهران بردیم. یک هفته بیمارستان بودند. بعد ایشان را به قم منتقل کردیم. دکترها ممنوع الملاقاتشان کردند و گفتند از ایشان سوالاتی می کنند که برای مغزشان ضرر دارد.
یک روز ناهار مهمان داشتیم و من پیش مهمان نشسته بودم. یک خانمی بود به همراه دختر شهید قدوسی. یک وقت دیدم حاج آقا من را صدا زد! وقتی مهمان بود صدا نمی زد، خودم سر می زدم. رفتم دیدم از خواب بلند شدهاند و حال ندارند. قبا را عوضی پوشیده بودند و نمیتوانستند در بیاورند. من قبا را درآوردم و دوباره پوشاندم.
دوقلوهای شهید قدوسی تقریباً دو سالشان بود و خیلی به من علاقه داشتند. حاج آقا به من گفت: «به بچهها رحم کن و با بزرگترها مدارا.» سفارش این بچهها را به دخترشان که همسر آقای قدوسی بود هم کرده بودند. ما فهمیدیم که حاج آقا دو دفعه سفارش بچهها را کرده، میداند منتها نمیگوید. دخترش هم می گفت هر وقت من مشکی تنم بود، حاج آقا می گفت چرا مشکی پوشیدی؟ اما من دیگر می آمدم و او هم چیزی نمیگفت! خلاصه فهمیده بودند که آقای قدوسی را شهید کردند.
دختر علامه میگفتند هر وقت من مشکی تن میکنم حاج آقا میگفت چرا مشکی پوشیدی، الا وقتی که آقای قدوسی شهید شده بود
*از آخرین ساعات زندگی علامه برایمان بگویید.
-من پیش ایشان بیمارستان مانده بودم. شب آخر پسر حاج آقا آمد و گفت: «قرار است فردا هلیکوپتر بیاید. امام فرموده که حاج آقا را بیاورید اینجا معالجه کنند.»
*یعنی امام خبردار شده بودند که ایشان حالشان خوب نیست؟
-بله، خبر داشتند. میخواستند برایش دکتر هم بفرستند. حتی آقای برقعی کتاب فروش به من گفت حاج آقا که به هوش نیست، شما چرا خودت را زحمت می اندازید می آیید اینجا؟ گفتم دلم طاقت نمیآورد. من به آقا عبدالباقی گفتم حال حاج آقا بد است، نگو ایشان رفته کنسل کرده و گفته خانوادهاش راضی نمیشوند به تهران بیایند! برادر کوچکم به من تلفن زد و گفت چرا مانع شدید حاج آقا را به تهران بیاورند؟ من گفتم چنین حرفی نزدم و تنها گفتم حال ایشان بد است و ممکن است در هلیکوپتر تمام کند.
برادرم گفت شما کار نداشته باش. گفتم خیلی خوب. شب تلفن زدم به آقای عبدالباقی گفتم قرار شد هلیکوپتر بیاید من کجا بیایم؟ ایشان گفت از تهران دکتر فرستادند و الان هم بیمارستاناند. فهمیدم دو ـ سه دکتر آمده است. من رفتم بیمارستان که البته دکترها اجازه ندادند داخل شویم و چرخ دارو هم از اتاق بیرون بردند. بعد نیم ساعت دکتر آمد و گفت: «حالا میخواهی بروی داخل، برو.» ما رفتیم و دیدیم ایشان تمام کرده است و بعد هم خیلی سریع به سردخانه انتقالشان دادند. آمدیم خانه؛ نمیدانم همان روز بود یا فردایش که یک نفر آمد دم در و گفت: «امام فرموده که اگر راضی هستید، من در حرم به حاج آقا قبر بدهم؟» ما هم گفتیم اختیار با امام است. گفتند نه، باید از ورثه اجازه بگیرند. من هم گفتم هرچه امام فرموده قبول دارم. البته که حرم بهتر است. بنابراین، قبر حاج آقا را امام تهیه کرد.
*جناب آقای روزبه! ضمن تشکر از اینکه فرصت این مصاحبه را فراهم کردید، با توجه به اینکه شما نیز به اقتضای نسبت فامیلیتان، محضر مرحوم علامه را درک کرده بودید، نظر شما درباره علامه و انقلاب اسلامی و... چیست؟
-مواردی که در بعضی از نقل قولها به ایشان نسبت داده شده، با روحیات ایشان سازگار نیست. یک روز وقتی ایشان در باغ احمدآباد دماوند ساکن بودند، من رفتم جلوی حوض وسط حیاط و در عالم بچگی هر چه که توانستم ماهیهای حوض را اذیت کردم. آقا من را زیر نظر داشتند و میدانستند که من ماهی را آزار میدهم. یک روز با نهایت آرامش به من گفتند: «محمود آقا این ماهیها گناه دارند.» همین یک جمله آنقدر برای من سنگین بود که اکنون با وجود آنکه 40 سال از آن زمان می گذرد، هنوز در گوشم است و از هر تنبیهی برایم بدتر بود.
بعضی جمله هایی که از جانب علامه نقل شده اصلا منبعش مشخص نیست
آنوقت به چنین انسانی با این روحیات، چیزهایی نسبت دادهاند که واقعاً ظلم است. من یکبار در مراکز بهداشتی و بیمارستانها پوستری دیدم که از قول علامه نقل کرده بودند: «من حاضرم تمام عبادتهایم را با یک شب مراقبت و پرستاری از بیمار ها عوض کنم.» از چندین نفر پرسیدم آیا علامه واقعاً چنین سخنی گفتهاند یا خیر! که کسی از ایشان این جمله را نشنیده بود. نمیخواهم بگویم آیا نفس این حرف درست است یا غلط؟ بحثم این است که بعضی جملهها از جانب ایشان نقل شده که اصلاً منبعش مشخص نیست.
*مثل جمله «انقلاب ما انفجار نور بود» که این جمله را اصلاً امام نگفته است. جمله یاسر عرفات است، ولی همهجا از قول امام میزنند...
-بله، همینطور است. در هر حال ایشان برای شهدای انقلاب اسلامی ارزش و اهمیت قائل بود. بعد از ماجرای هفتم تیر، عمه به ما سفارش کرده بودند که مواظب باشید کسانیکه می آیند، در رابطه با انفجار حزب و شهادت شهید بهشتی چیزی به حاج آقا نگویند. ما هم سعی میکردیم که به هر کسی که میخواست نزد حاج آقا برود، تذکر بدهیم. یک روز عمه خانم با نگرانی به من و آقا مجتبی (پسر یکی از عمههای دیگرم) گفتند: «جریان آقای بهشتی را کسی به آقا گفته؟» گفتیم: «نه، چطور مگر؟» گفتند: «آقا گفتهاند آقای بهشتی حیف شد!»
روز یکشنبه هشت شهریور سال 1360، ساعت سه بعد از ظهر، ما لب حوض ایستاده بودیم که علامه آمدند در ایوان و دستشان را تکیه دادند به ستون چوبی و گفتند: «آقای رجایی و آقای باهنر طوری شدهاند؟» ما هم که از همهجا بی خبر بودیم گفتیم نه! تازه شب اخبار گفت که این ها مجروح شدهاند، حتی نگفت شهید شدهاند. آنموقع فهمیدیم داستان شهید بهشتی را از کجا می دانند. دیگر برای ما معما حل شده بود. برای شهیدحسن قدوسی در مدرسه عالی شهید مطهری ختم گرفتند. علامه طباطبایی بودند، شهید قدوسی و شهید بهشتی و خیلیهای دیگر حضور داشتند. سخنران مراسم هم آقای حسن روحانی بود. علامه علیرغم اینکه برای وقتشان ارزش زیادی قائل بودند، اما از اول تا آخر ختم نشستند.
منبع:فارس