۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۸ : ۱۸
خاطره تلخ
هفت ساله بودم كه به يكى از مساجد كاشان رفتم؛ در صف اوّل نماز جماعت ايستاده بودم كه پيرمردى مرا به عقب هُل داد و گفت: بچه صف اوّل نمى ايستد! و اين در حالى بود كه با بى احترامى هم جايى را غصب كرد و هم ذهن كودكى را نسبت به نماز و مسجد منكدر كرد.
پس از گذشت سال ها هنوز آن خاطره تلخ در ذهنم مانده است.
معلّم بد اخلاق
يادم نمى رود در كودكى وقتى معلّم سركلاس مى آمد، مشق ها را چنان خط مى زد كه گاهى كاغذ پاره مى شد و ما همين طور مات و مبهوت نگاه مى كرديم كه آقا! ما تا نصف شب مشق نوشته ايم و شما اصلًا نگاه نكردى كه ما چه نوشته ايم؟؛ آن قدر معلّم ما بداخلاق بود كه اگر يك روز لبخند مى زد تعجّب مىكرديم.
اثر كار معلّم
يادم نمى رود روزهايى كه مدرسه مى رفتم، وقتى مدرسه تعطيل مى شد بچه ها با سيخى، ميخى يا چوبى ديوارهاى مردم را خط مى كشيدند.
فكر كردم كه اين اثر كار معلّم است. وقتى معلّم مشق شاگرد را خط مى كشد، آن هم طورى كه گاهى ورقه پاره مى شود، بچه ها هم در خارج از مدرسه به ديوار مردم خط مىكشند.
كتك مبارك
مرحوم پدرم بسيار اصرار داشت كه من محصل حوزه علميه و روحانى شوم ولى من مخالفت مى كردم، لذا براى ادامه تحصيل به دبيرستان رفتم.
روزى به مدير مدرسه گزارش دادم كه چند نفر از همكلاسى هايم در مسير راه مدرسه، ديگران را اذيّت مى كنند، مدير هم آنها را تنبيه كرد.
آنها متوجّه شدند و در تلافى با هم همفكر شدند و در مسير برگشت كتك مفصّلى به من زدند كه سر و صورتم سياه شد و بى حال روى زمين افتادم و به سختى خود را به منزل رساندم. پدرم گفت: محسن چى شده؟. گفتم: هيچى، مى خواهم بروم حوزه و طلبه شوم!.
امروز بسيار خوشحال هستم كه در اين مسير قدم گذارده ام و خدا را شاكرم كه چگونه با حادثه اى مسير زندگيم را عوض كرد.
پاداش نيّت خوب
روزى به پدرم گفتم: مى خواهى من چه كاره شوم؟. گفت: خوب درس بخوان، دوست دارم مرجع تقليد و عالم ربّانى مثل آيت اللّه العظمی بروجردى شوى. گفتم: شما ثواب پدر آیت الله بروجردى را بردى. چون به اين نيّت مرا به قم فرستادى.
جريمه خود
بعضى از روزها به حضور در نماز جماعت اوّل وقت موفّق نمى شدم، تصميم گرفتم هر روز كه از نماز اوّل وقت غافل شدم، مبلغى را به عنوان جريمه بپردازم. پس از مدّتى كه حضورم مرتّب شده بود به خود گفتم: تو براى جريمه ناراحتى يا براى از دست رفتن پاداش نماز جماعت؟!.
ضمانت اموال ديگران
بچه كه بودم با دوستانم به روستاهاى اطراف كاشان مى رفتيم و بدون اطلاع صاحبان باغ ها، ميوه هاى آنان را مى خورديم و فرار مى كرديم؛ فكر مى كردم چون به سن تكليف نرسيده ام، مسئوليّتى ندارم. سال ها گذشت تا اينكه در حوزه آموختم كه تعرّض به مال مردم ضمانت دارد، گرچه در زمان كودكى باشد.
مقدارى پول برداشته و به همان روستا نزد صاحبان باغ ها رفتم و داستان را برايشان تعريف كرده و حلاليّت طلبيدم.
بعضى پول گرفتند و بعضى علاوه بر حلال كردن، ما را به خانه خود مهمان كردند!.
درخت بدون ميوه
كنار خانه ما باغى بود؛ به پدرم گفتم: اين همه درخت، يكى ميوه نمى دهد!. گفت: اين همه آدم در اين خانه زندگى مى كنند، يكى نماز شب نمىخواند!.
نصيحت پدرم
در چهارده سالگى كه براى ادامه تحصيل عازم قم شدم، پدرم آمد پاى ماشين و به من گفت: محسن! «استُر ذَهبَك و ذِهابك و مَذهبك» پول و رفت و آمد و مذهبت را مخفى نگهدار. گفتم: مذهب را براى چه؟. امروز كه زمان تقيّه نيست!.
پدرم گفت: منظورم اين است كه هيچ وقت براى نماز مقيّد به يك مسجد نشو، چون كه اگر روزگارى به دليلى خواستى آن مسجد را ترك كنى مىگويند: خط ها دوتا شده، يا آقا مسئله اى پيدا كرده و يا اين طلبه ...
فرزندم! مثل امّت باش و به همه مساجد برو و مقيّد به جا و مكان و لباس و شخص خاصّى مباش.
آرى! گوش سپارى به همين نصيحت باعث شد كه بحمداللّه وارد هيچ خط سياسى نشوم.
منبع:حوزه