به یاد استاد بزرگ اخلاق، حضرت آیت الله آقا مجتبی تهرانی:
شاگرد تو بودن توفیق بود؛ شاگرد تو ماندن، تکلیف
یاریمان کن. مراقب مراقبتمان باش. دست تو آن بالا باز تر است... ؛ حاج آقا مجتبی.
عقیق: هرچند قبل از رفتنت هم عده ای خواب رفتنت را دیده بودند و عده ای نگران بعد از رفتنت بودند ولی رفتنت طوفانی به پاکرد که ما را یارای مقاومت نبود... ما را یارای مقاومت نیست... و تنها امیدمان این است که 'تو'، 'ما' را به 'خداوند متعال و غفور و رحیم' سپرده ای.
در بهت و حیرت رفتنت بودیم که شوک دیگری وارد شد: فهمیدم که *مسئولیت شاگرد تو ماندن* آغاز شده است و تو خوب فهمیده بودی که برای این مسئولیت باید ما را به '*خود خدا*' بسپاری.
از همان لحظه رفتنت دوستان تماس می گرفتند و یا پیامک می زدند و تسلیت می گفتند و یا حضوری در آغوش می گرفتند و ابراز هم دردی می کردند. من داغدار بودم. مصیبت زده بودم. ولی تا آن روز اینقدر آگاه و متوجه نبودم که پای درس تو نشستن این همه آبرو می دهد و این همه مسئولیت آور است.
از آن روز غمبار، من باید دقت می کردم که 'پا منبری حاج آقا' *ماندن *شروع شده است. تا تو در میان ما بودی، آن ها که می خواستند تو را می دیدند و با امثال من درباره تو قضاوت نمی کردند. حتی شنیده بودم که گله ی بعضی جلسه ای ها را هم به تو می کردند و این یعنی اینکه تو فرصت داشتی از امثال من برائت بجویی. حتی شنیده بودم این کار را کرده ای. شنیده بودم یک بار شخصی پیش تو آمده بود و به اصطلاح از 'دور و بری ها' -به حق یا به ناحق- گله کرده بود؛ و تو ظاهرا گفته بودی:من 'دور و بری' ندارم. خودم هستم.
اما از آن چهارشنبه غمبار داستان عوض شده بود... . من نباید وصله ی ناجور باشم. نباید لکه ننگ باشم. من اگر تو را دوست دارم باید آنی باشم که تو دوست داری.
در همان دو سه روز اول یکی در خیابان جلویم را گرفت. اصلا چهره اش برایم آشنا نبود. تسلیت می گفت و همدردی می کرد.چند روز بعد ایمیل تسلیتی دریافت کردم. روزهای بعد هم همینطور. یکی دو تا از دوستان از خارج از کشور همدردی می کردند. یکی زنگ می زد. یکی چت می کرد.و بر حیرت من افزوده می شد...
چند روز قبل یکی از طلبه های مدرسه آیت الله مجتهدی که از قضا در کلاسی با هم هستیم و دو سه جلسه ای بیشتر از آن کلاس نمی گذرد گفت: ببخشید شما از بستگان حاج آقا مجتبی هستید؟ هاج و واج مانده بودم. انگشت بر دهان ... . چه باید می کردم؟ چه باید بکنم؟
جمعه صبح همسرم رفته بود روضه. روضه ای بود که روزهای قبل با هم می رفتیم. این هفته من مانده بودم و همسرم رفته بود. برگشت. گفت فلانی را یادت می آید که فلان روز من با او مشغول صحبت شده بودم؟ امروز می گفت:'من نمی دانستم همسر شما جلسات حاج آقا مجتبی می رود. وقتی متوجه شدم که جلسات ایشان را می رفته، فهمیدم چرا همسر شما ...' (و شروع کرده بود به بیان ثناء جمیلی که من اهلش نیستم).
این ماجرا ها تکانم می دهد. داغم می کند. من را از بودنم پشیمان می کند. اصلا نمی دانم از همین کلمات که می نویسم، راضی هستی؟ اگر کسی بخواند چه خواهد گفت؟ چه قضاوتی خواهد کرد؟ آیا این کلمات باعث کسر شان تو نخواهد شد؟ آیا دوست داری این کلمات خوانده شود و تذکری باشد برای پامنبری هایت یا دوست داری اصلا نوشته نشود و خودت از آن بالا مراقب اوضاع باشی؟ این فکر ها من را می لرزاند. من را از بودنم پشیمان می کند. می فهمم که نمی توانم هر جور دلم خواست باشم. باید آن گونه باشم که تو لیاقتش را داری. آن گونه که موالیانمان می خواهند:
'کونوا لنا زینا و لا تکونوا علینا شینا'
شاگرد تو بودن توفیق بود؛ شاگرد تو ماندن تکلیف... .
یاریمان کن. مراقب مراقبتمان باش. دست تو آن بالا باز تر است... ؛ حاج آقا مجتبی.
منبع: خبر آنلاین
211009