۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۱ : ۱۲
عقیق: بچه محله میدان خراسان که زمانی جوانان زیادی به خاطر منش و رفتار او راهی جبهه ها می شدند، در محضر علمای بزرگی زانو زده بود و الحق خوب حق شاگردی را به جا آورد. از خصوصیات خاص شهید ارادت ویژه اش به حضرت زهرا (س) بود که همرزمانش نکات بسیاری از کرامات حضرت به او روایت کرده اند. آنچه در ادامه می آید، خاطره یکی از همرزمان شهید هادی است که در کتاب «سلام بر ابراهیم» نقل شده است:
پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا می رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) انجام شده بود.به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم، از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آن ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها رو به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که "دیگر مداحی نمی کنم”!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الآن موقع اذانه.بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)! ا شعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با این که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که… پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یک دفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم؛ هر کس گفت بخوان، تو هم بخوان!»
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.