۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۵ : ۰۲
قُل لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى شوری/23
(بگو: من در برابر رسالتم مزدى از شما نمىخواهم مگر محبت و دوستى به اهلبیتم)
حکایت؛
مرحوم جلوه که از دانشمندان بود، هنگام تحصیل در حجره خود مشغول مطالعه بود پیرمردی در زد و گفت: اجازه می دهید امشب در حجره شما استراحت کنم؟
مرحوم جلوه اجازه داد، پیرمرد وارد شد کیسه ای همراه داشت، آن را باز کرد و مقداری نان بیرون آورد و خورد ، دوباره کیسه را بست و زیر سر خود گذاشت و پارچه نازکی هم روی خودش انداخت و خوابید، ولی در همان حال می دید مرحوم جلوه غرق در مطالعه است؛
پیرمرد گفت: آن کتاب چیست که مطالعه می کنید ؟
مرحوم جلوه جواب داد: کتاب «اسفار»-از کتاب های فلسفه- است. پرسید: کدام مبحث را می خوانی؟ مرحوم جلوه در حالی که از سؤال پیرمرد تعجب کرده بود، بی تفاوت جواب داد: فلان مبحث و به کارش ادامه داد.
پیرمرد همانطور که خوابیده بود، تمام مطالب آن مبحث را با جزئیات و بیان شیوا مطرح کرد، بطوری که مطالبی را که خیلی سخت و مشکل بود، برای او آسان و واضح شد.
مرحوم جلوه که متوجه شده بود ایشان باید از علمای بزرگ باشد، با تعجب پرسید؟ آقا شما ساکن کجا هستید؟ ممکن است خودتان را معرفی نمایید؟
پیرمرد فرمود: اگر قول می دهی به کسی نگویی و مرا به کسی معرفی نکنی، می گویم.
عرض کرد: بله ، قول می دهم تا شما این جا هستید به کسی چیزی نگویم.
آن وقت پیرمرد فرمود: من شیخ مرتضی انصاری هستم. نذر کرده ام تنها و پیاده به زیارت حضرت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام مشرف شوم و برای آن که، کسی مرا نشناسد و بتوانم تنها و پیاده به پا بوس حضرت بیایم به این شکل درآمده ام.
دلم هواي تو کرده، شه خراساني چه مي شود که بيايم حرم، به مهماني
***
با اقتباس و ویراست از مردان علم در میدان عمل
منبع:حوزه