حکایت عبرت آموز؛
همسايگانى كه با هم انس نمى گيرند
زمين چه بسيار بدن ارجمند و صاحب رنگ شگفت آورى را خورده است كه در دنيا متنعّم به نعمت و خوشگذرانى و بزرگوارى بوده است.
عقیق:اميرالمؤمنين(ع) براى عبرت گرفتن از گذشتگان مى فرمايد:اهل گورستان همسايگانى هستند كه با هم انس نمى گيرند و دوستانى كه به ديدار يكديگر نمى روند، نسبت هاى آشنايى بينشان كهنه و سبب هاى برادرى از آنها بريده شده است، با اين كه همه در يك جا جمع اند تنها و بى كسند و در عين اين كه دوستان هم بودند از هم دورند، براى شب صبح و براى صبح شب نمى شناسند، هر يك از شب و روز كه در آن كوچ كردهاند برايشان هميشگى است.سختى هاى آن جهان را سختتر از آنچه مى ترسيدند مشاهده كردند و آثار آن جهان را بزرگتر از آنچه تصور مى نمودند ديدند، اگر بعد از مرگ به زبان مى آمدند، نمى توانستند آنچه را به چشم ديده و دريافته اند بيان كنند، اگر چه نشانه هاى آنان ناپديد شده و خبرهايشان قطع گرديده، ولى چشمه اى عبرتپذير، آنان را مى نگرد و گوشهاى خرد از آنها مى شنود كه از راه غير گويايى يعنى به زبان عبرت مى گويند:آن چهره هاى شكفته و شاداب بسيار گرفته و زشت شد و آن بدنهاى نرم و نازك بى جان افتاده، جامههاى كهنه و پاره و كفن پوسيده در برداريم و تنگى گور ما را سخت به مشقت انداخته، وحشت و ترس را به ارث برديم و منزلهاى خاموش به روى ما خراب شد.اندام نيكوى ما نابود و صورتهاى خوش آب و رنگ ما زشت و اقامت ما در قبور ترسناك طولانى شد، از اندوه، رهايى و از تنگى، فراخى نيافتيم!زمين چه بسيار بدن ارجمند و صاحب رنگ شگفت آورى را خورده است كه در دنيا متنعّم به نعمت و پرورده خوشگذرانى و بزرگوارى بوده، هنگام اندوه به شادى مى گراييده و به جهت بخل ورزيدن به نيكويى و حرص به كارهاى بيهوده و بازيچه، چون مصيبت و اندوهى به او وارد مى گشت متوجّه لذت و خوشى شده خود را از اندوه منصرف مى نمود، پس در حالى كه او به دنيا و دنيا به او مى خنديد، در سايه خوشى زندگانى كه همراه با بسيارى غفلت بود، ناگهان روزگار او را با خار خود لگدكوب كرد و قوايش را درهم شكست و از نزديك ابزار مرگ و علل موت به سويش نگاه مى كرد، پس او به اندوهى آميخته شد كه با آن آشنا نبود و با رنج پنهانى همراز گشت كه پيش از اين آن را نيافته بود و بر اثر بيمارى ها ضعف و سستى بسيار در او به وجود آمد، در اين حال هم به بهبودى خود انس و اطمينان كامل داشت و هراسان رو آورد به آنچه اطبّا او را به آن عادت داده بودند از قبيل علاج گرمى به سردى و برطرف شدن سردى به گرمى، پس داروى سرد، بيمارى گرمى را خاموش نساخت و بلكه به آن افزود و داروى گرم بيمارى سردى را بهبودى نداده، جز آن كه آن را به هيجان آورده سخت كرد، با داروى مناسب كه با طبايع و اخلاط درآميخت مزاج معتدل نگشت مگر آن كه طبايع هر دردى را كمك كرده مى افزود، تا اين كه طبيب او سست شد و از كار افتاد و پرستارش او را فراموش كرد و زن و فرزند و غمخوارش از بيان درد او خسته شدند و در پاسخ پرسش كنندگان حال او گنگ گشتند و نزد او از خبر اندوه آورى كه پنهان مى نمودند با يكديگر گفتگو كردند، يكى مى گفت: حال او همين است كه هست و ديگرى به خوب شدن او اميدوارشان مى كرد و ديگرى بر مرگ او دلداريشان مى داد، در حالى كه پيروى از گذشتگانِ پيش از آن بيمار را به يادشان مى آورد كه آنان رفتند ما هم بايد برويم.پس در اثناى اين كه او با اين حال بر بال مفارقت دنيا و دورى دوستان سوار است ناگاه اندوهى از اندوههايش به او هجوم آورد، پس زيركى ها و انديشه هاى او سرگردان مانده از كار بيفتد و رطوبت زبانش خشك شود و چه بسيار پاسخ پرسش مهمى را دانسته ولى از بيان آن عاجز و ناتوان است و چه بسيار آواز سخنى كه دل او را دردناك مى كند مى شنود، ولى خود را كر مى نماياند و آن آواز يا سخن از بزرگى است كه او را احترام مى نموده يا از خردسالى كه به او مهربان بوده است.به حقيقت مرگ را سختى هايى است كه دشوارتر است از آن كه همه آنها بيان شود يا عقول مردم دنيا آن را درك كرده و بپذيرد . منبع :عرفان211008