۰۷ آذر ۱۴۰۳ ۲۶ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۴
عقیق: «... و چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسى گفتند: حتماً ما به چنگ آنان خواهیم افتاد. موسى گفت: این چنین نیست، بىتردید پروردگارم با من است، و به زودى مرا هدایت خواهد کرد. پس به موسى وحى کردیم که: عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پارهاش چون کوهى بزرگ بود... و موسی و هر که با او بود را نجات دادیم...»
پشت سرش را نگاه کرد. سیاهیِ لشکرِ فرعون را میشد دید. پیش رویش امواج خروشان نیل بود و کنارش جماعتی از بنیاسرائیل که باورش کرده بودند و به حرفهایش ایمان آورده بودند. حالا امّا درست وسطِ معرکه، جایی که ایمانشان، در معرض محک بود، کم آورده بودند و گفته بودند: کارِ ما دیگر حتماً تمام است... همهی وجود مرد را امّا ایمانی غریب آکنده بود. دوباره پیشِ رو و پشت سرش را نگاه کرد. دلش تکان نخورد. فقط گفت: محال است خدا من را توی این حال تنها بگذارد. گفت: پروردگارِ من با من است. حتماً راهی را نشانم خواهد داد... چند دقیقه بعد قاصدِ وحی پیغام آورده بود که عصایت را به نیل بزن. چند دقیقه بعدترش، همان امواجِ خروشان، ناباورانه، راه را برای مرد و همراهانش باز کرده بودند.
خواستم بگویم خوب میشد اگر گاهی ما هم درست وسطِ معرکههایی که پیشِ رو و پشتِ سرِمان، بسته است، همان جاهایی که فکر میکنیم دیگر راهی نمانده، همانجاهایی که دور و بریها هم از شرایط ناامید شدهاند، همان توقفگاههای تلخ یأس، با یقین بگوییم کسی هست که همیشه هست. کسی هست که وقتی قدمهای آدم راست باشد، توی تنگنا و بنبست نگذاردش. کسی هست که همیشه توی لحظههای سخت، قاصد بفرستد، راه را نشان بدهد. روزنهی امید را باز کند.