۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۱ : ۰۶
عقیق: مراسم اختتامیه شب شعر آئینی «بر آستان اشک» با همکاری فرهنگسرای اندیشه و پایگاه اطلاع رسانی عقیق برگزار شد.
به گزارش عقیق، در آخرین شب از این برنامه که به پیشگاه حضرت رقیه(س) تقدیم شده بود، شاعرانی همچون حاج علی انسانی، سارا جلوداریان، مصطفی متولی، سید محمدجواد شرافت، محمد رسولی، سید محمد جوادی، حسن لطفی و سید علی رکن الدین حضور داشتند و به ارائه اشعار و مرثیههای خود در ستایش و سوگواری این بانوی بزرگوار پرداختند.
در این جمع پدر و مادر شهید بهمن جعفرپیشه و مادر شهید مهدی مسکنی هم شرکت داشتند. همچنین یکی از مستبصرین که حدود سه سال است به دین مبین اسلام و مذهب تشیع مشرف شده و خود را به دلیل ارادت به امام علی بن موسی الرضا (ع) رضا نامیده، در این جمع حضور داشت.
این مراسم با تلاوت آیاتی از قرآن کریم و قرائت زیارت عاشورا شروع شد. محمود حبیبی کسبی و مهدی زنگنه اجرای برنامه شب شعر آئینی «بر آستان اشک» را بر عهده داشتند که حبیبی کسبی پس از اظهار تسلیت بابت شروع ماه صفر و سوگ حضرت سیدالشهدا(ع)، غزلی از حافظ شیرازی را قرائت کرد:
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
مهدی زنگنه هم این اشعار سروده کاظم بهمنی را خواند که:
بر سوگ تو سنگ می زند بر سینه
گل با دل تنگ می زند بر سینه
با سوز و گداز نوحه می خواند باد
باران چه قشنگ می زند بر سینه
***
ابر هستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
متحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هروقت هم زد، گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست
هر کسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد، گریه کرد
آغازکننده برنامه هم سجاد نوروزی، مدیر فرهنگسرای اندیشه، بود که طی سخنانی ابراز امیدواری کرد که این برنامه برای سایر ذوات مقدسه و اولیاءالله در طول سال برقرار باشد.
نوروزی
گفت: ایده اصلی برگزاری برنامه «بر آستان اشک» را شعر بلند محمود حبیبی کسبی
گرفتیم که از طریق همین شعر ایشان را شناختم. و امیدواریم که این شب شعر را در شب
شهادت هر یک از ائمه اطهار علیهم السلام در طول سال داشته باشیم .
مراسم شعرخوانی با حضور سارا جلوداریان شروع شد . او غزلی در سوگ هفتاد و دو تن خواند:
از عشق بپرسید که با یار چه کردند
با آن قد و بالای سپیدار چه کردند ؟
از هرزه علفهای فراموش بپرسید
با خاطره آن گل بی خار چه کردند؟
از چاه بپرسید همان چاه مقدس
با ماه همان ماه شب تار چه کردند
ای کاش که از حنجره باد بپرسید
با قاصدک سوخته، اشرار چه کردند
اصلا بگذارید خود آب بگوید
با چشم و دل و دست علمدار چه کردند؟
اصلا بگذارید که خورشید بگوید
خورشید بگو با سر سردار چه کردند؟
بیعت شکنان نقشه کشیدند و دوباره
با ذریه حیدر کرار چه کردند
نیلوفر پژمرده شبهای خرابه
با بغض تو ای سبکبار چه کردند
ای قامت افراشته در سجده بسیار
لبهای عطش با تب بسیار چه کردند
در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل
ای اشک به یاد آر چه کردند
لب وا کن و حرفی بزن ای سنگ صبورم
با یاس ، میان در و دیوار چه کردند
در طاقت من نیست که دیگر بنویسم
با قافله و قافله سالار چه کردند
جلوداریان شعر دومش را که در رثای حضرت رقیه (س) به تازگی سروده بود، خواند:
شب بود و دشت در قرق سنگواره ها
شب بود و بی فروغ نگاه ستاره ها
جان می سپرد حضرت خورشید روی خاک
افتاده بود ماه به گوشه کناره ها
ناباورانه پلک به هم می زد آسمان
خون یم گریست چشم فلک از نظاره ها
آتش زدند خیمه آل بهشت را
در سینه حبس شد نفس شیرخواره ها
پای پیاده لشکر خوبان به صف شدند
نفرین به دودمان یزید و سواره ها
یکسو فرات و علقمه و پیچ و تاب آب
یک سو رقیه بود و لهیب شراره ها
یک سو عمو گرفته به دندان خویش مشک
یک سو چه مانده بود به جز خون نگاره ها
یک سو هجوم هلهله های حرمیان
یک سو طنین یا ابتاه از مناره ها
سیلی زدند دخترکی نازدانه را
خلخال ها کشیده شد و گوشواره ها
کنج خرابه حضرت ام البکا نشست
دلخسته از قساوت آن بدقواره ها
گلچهره ای سه ساله کنار سر پدر
مانند سار غمزده بر شاخساره ها
هک گشته بود بر تن مجروح و کوچکش
هم رد تازیانه و هم سنگ خاره ها
در کوچه های شام به او طعنه می زدند
با رقص و طبل و سوت که ای جامه پاره ها
دیگر بس است اشک امانم نمی دهد
پیداست عمق فاجعه از این اشاره ها
مهدی زنگنه هم مجلس اول روایتی را خواند:
یک ساله بود که مادرش عاتکه از دنیا رفت. از همان یک سالگی لحظه ای از پدر جدا نشده بود و همه جا همراه سیدالشهدا(ع) بود. روز عاشورا لحظه وداع امام حسین (ع) به خواهرش زینب سفارش کرد: «خواهرم! این کودک از روزی که مادرش را از دست داد از من جدا نشده، این بچه را از خودت جدا نکن.» مقاتل نوشته اند در وداع آخر اباعبدالله (ع) در کنار خیمه ها آمد و فرمود: «یا زینب! یا ام کلثوم! یا سکینه! یا رقیه! علیکن منی سلام.»
روا گشته حاجات ما با رقیه
من و دست و دامان تو یا رقیه
من از کودکی آشنا با تو بودم
و مشق شبم آب، بابا، رقیه
مصطفی متولی شاعر دیگری که در این مراسم خواند:
وقتی رسید قافله در مجلس یزید
بالا گرفت قائله در مجلس یزید
اشک سر بریده در آمد که پاگذاشت
زینب میان سلسله در مجلس یزید
زینب رسید و دورو برش جمع خسته ای
با پای پر ز آبله در مجلس یزید
داغ رباب تازه شد آن لحضه ای که دید
بالا نشسته حرمله در مجلس یزید
با کینه ای به قدمت تاریخ ، کفر داشت
با دین سر مقابله در مجلس یزید
دفها بروی دست و کل میکشید مست
مطرب میان هلهله در مجلس یزید
بزم شراب بود و چه کردند پای تشت
رقاصه ها پِیِ صِله در مجلس یزید
ای وای ، بین جام شراب و سر امام
چندان نبود فاصله در مجلس یزید
چوب حراج بر لب و دندان که خورد ، سر
شد با خدا معامله در مجلس یزید
بالا که رفت چوب ، سه ساله بلند شد
صبرش نداشت حوصله در مجلس یزید
می خواست معجر از سر خود وا کند، مگر
برهم خورد معادله در مجلس یزید
چشمش به عمه خورد و وقار و صبوریش
لب بست دیگر از گله در مجلس یزید
نفرین نکرد و زخم دلش بی نصیب ماند
از مرهم مباهله در مجلس یزید
شد اشک چشم ، بغض و بدل کرد اینچنین
آتش فشان به زلزله در مجلس یزید
صحبت که از خرید و فروش کنیز شد
افتاد باز ولوله در مجلس یزید
خون خورد زینب و جگرش پاره پاره شد
از دست ابن آکله در مجلس یزید
***
زندگی بی تو در این قافله سخت است پدر
گذر عمر از این مرحله سخت است پدر
دخترت تشنه اشک است ولی باور کن
گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر
روضه خار مغیلان و کف پای یتیم
با دل نازک این آبله سخت است پدر
کاش میشد کمی از نیزه بیایی بغلم
بخدا بوسه از این فاصله سخت است پدر
تا که چشمم به لبت خورد ترک خورد لبم
با لب پاره برایم گله سخت است پدر
عمه دیگر چه کند من که خودم می دانم
زندگی با من کم حوصله سخت است پدر
حبیبی کسبی هم خواند:
سرش به نیزه به گلهای چیده می ماند
به فجر از افق خون دمیده می ماند
یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا
به نخل سبز ز ماتم تکیده می ماند
میان خیمه آتش گرفته، طفل دلم
به آهویی که ز مردم رمیده می ماند
شب است گوش یتیمان ز ضربت سیلی
به لاله های ز حنجر دریده می ماند
رقیه طفل سه ساله که حوری حرم است
به آن که رنج نود ساله دیده می ماند
هلال یک شبه ی من، ز چیست خونینی؟
نگاه تو به دل داغ دیده می ماند
زنگنه هم خواند:
بر آستاناشک تو را بوسه می زنم
بر پای زائران شما بوسه می زنم
در محضر رقیه تو سجده می کنم
بر خاک پاک کرب و بلا بوسه می زنم
سپس سید محمدجواد شرافت شعرهای خود را در این مراسم تقدیم حاضران کرد:
در صحن حرم حیرت ما دیدنی است
در وقت سلام این صدا دیدنی است
دیدیم بهشت می وزد از حرمت
آری شب جمعه کربلا دیدنی است
***
گرفتارم گرفتارم ابالفضل
گره افتاده در کارم ابالفضل
دعایی کن دوباره چند وقتی است
هوای کربلا دارم ابالفضل
***
تو هر دم گریه بر این لاله کردی
برایم ناله کردی، ناله کردی
چه دیدی در نگاه این سه ساله
که یاد از یاس هجده ساله کردی
***
رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی
من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور
در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور
من بودم و تو، نیمه شب، دروازه ی شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی
من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی
در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشم های خسته من
زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خسته من
ای لاله من نیلوفرم، عمه بنفشه
دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی
بابا شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی
و سپس زنگنه گفت: قافله بین کوفه و شام، اطراف قصر بنی مقاتل راه را گم کرد. مقدار زیادی راه رفتند. نزدیک بود همه هلاک شوند. متوقف شدند. لشکریان برای خود خیمه و خرگاه به پا کردند اما هشتاد و چهار زن و کودک زیر آفتاب داغ ماندند. پراکنده شدند و هرکدام در سایه سنگی و بوته ای استراحت می کردند. شب شد. قافله حرکت کرد. پس از طی مسیری متوجه شدند دختر سه ساله امام حسین(ع) جا مانده است. کودک در بیابان وحشت زده افتاده بود. زجر بن قیس با تازیانه برای یافتن او به راه افتاد.
محمد رسولی هم شاعر دیگر مراسم اختتامیه بر آستان اشک بود:
بدون تو شب و روزم نمی شود سپری
به جز تو از تو نداریم خواهش دگری
به عمق داغ تو واقف نگشته سوخته ایم
همین قدر که شنیدیم روضه ای گذری
نه شعر، که سخن ساده پیش تو سخت است
به غیر گریه ندارم برای تو هنری
از اشک دیده خود کسب معرفت کردم
تو را شناخته ام با مبانی نظری
اگر غلط نکنم اوج سر لولاکی
طفیل هستی عشقی آدمی و پری
اگرچه یوسفی اما به شیوه ای دیگر
من آمدم سر بازار، تو مرا بخری
زهیر را وسط خیمه اش ز خود بردی
نمی شود بروی جایی و دل نبری
از آن زمان که دم علقمه قدت خم شد
شده است مبداء تاریخ هجری قمری
***
سرآمد شام غم هایم، مه عیدم کجا بودی
شب آرامش من! صبح امیدم کجا بودی
سفر اینقدر طولانی؟ نگفتی دختری داری؟
نمی دانی چقدر از عمه پرسیدم کجا بودی
مقیلان چیست؟ می دانی؟ فقط این را بگو بابا
ز پایم دانه دانه خار می چیدم کجا بودی
نه لالایی نمی خواهم دگر، اما در این مدت
که من از درد یک شب هم نخوابیدم کجا بودی
نبودی زجر کاری کرد حتی گفتنش سخت است
به خود پیچیدم از آن درد، پیچیدم کجا بودی
نمی خواهم بگویم که کجا رفتم
نمی خواهم بپرسم از تو در بازار چرخیدم، کجا بودی
نمی خواهد بگویی که مجا رفتی، نمی خواهد
که از خاکستر گیسوت فهمیدم کجا بودی
به زحمت روی پنجه ایستادم در میان بزم
خودم با چشم خود دیدم، خودم دیدم کجا بودی
***
زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
ردی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو خواهد شد کبودی های روی سوخته
آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته
سعی بی جا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کند از ریشه، موی سوخته
سوخت لبهایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
***
در بند و اسیر گریه می کردم من
با کودک و پیر گریه می کردم من
هر شب که پدر! گرسنه می خوابیدم
جایش دل سیر گریه می کردم من
در ادامه برنامه، حبیبی کسبی این شعر را خواند:
گل آمد و ویرانه ما گلشن از اوست
ماه آمد و کاشانه ما روشن از اوست
من با پدرم قول و قراری دارم
جان باختن از من است و دل بردن از اوست
سید محمد جوادی، شاعر و ذاکر اهل بیت علیهم السلام، این شعر را ارائه کرد و به ذکر مصیبت سه ساله دشت کربلا پرداخت:
آسمان افتاد روی خاک مقتل بارها
شد پریشان جبرئیل از شدت آزارها
تیر پشت تیر روی سینه اش آمد فرود
مثل اینکه شاخه ای گل گم شده در خارها
نه حبیب و نه زهیر و نه علمدار سپاه
کربلا خالی شده از هیبت سردارها
مثل شیری در دل گودال خون افتاده بود
حمله می کردند از هر سو به او کفتارها
از زمانی که سر حضرت سر نی جا گرفت
می زند از داغ او هر روز و شب نی زارها
با تحیر صبر زینب را تماشا می کنند
اهل شام و کوفه در پیچ و خم بازارها
سپس مهدی زنگنه روایت دیگری را خواند: نیمه های شب از خواب برخاست. به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و صدا می زد: «پدرم حسین کجاست؟ همین حالا او را در خواب دیدم. او خیلی ناراحت بود.» به گریه رقیه(س) تمام اهل خرابه به گریه افتادند. خبر به یزید رسید. آن ملعون دستور داد سر اباعبدالله(ع) را به نزد ایشان ببرند. سر آن حضرت در یک طبق بود و بر روی آن پوششی از پارچه گذاشتند. آوردند و پیش روی سه ساله گذاشتند. رقیه (س) گفت: «من پدرم را می خواهم، من غذا نمی خواهم.» پوشش پارچه را از روی طبق برداشتند. ناگهان چشم سه ساله به سر بابا افتاد.
حسن لطفی، شاعر آئینی، هم یکی از اشعار خودش را خواند که:
دست خالی ز من و تار ابایش با تو
مژه ای از من و خاک کف پایش با تو
زحمت روضه مان هم که فقط با زهراست
قندش از مادرم تو، مزه چایش با تو
بین این حلقه که پاگیر شدم فهمیدم
گریه اش با تو، دمش با تو، جایش با تو
مادرم گفت دم پنجره فولاد رضا
گوشه ای از حرم کرب وب لایش با تو
یک سفر پای پیاده به زیارت با ما
یک سحر گریه در ایوان طلایش با تو
کاش می شد حرم عمه تان می رفتیم
آرزو از من و یک بار دعایش با تو
***
نیمه شب در خرابه وقتی که
ربنای قنوت پیچیده
بعد زاری و حق حق گریه
چه شده این سکوت پیچیده
عمه اش گفت خوب شد خوابید
چند شب بود تا سحر بیدار
کمکم کن رباب جای زمین
سر او را به دامنت بگذار
آمد از بین بازویش سر را
تا که بردارد عمه اش ای داد
یک طرف دخترک سرش خم شد
یک طرف سر به روی خاک افتاد
شانه اش را گرفت با گریه
به سر خویش زد تکانش داد
تا که شاید دوباره برخیزد
سر باباش را نشانش داد
دید چشمان نیمه بازش را
پلک آتش گرفته اش رابست
دید نیلوفر است با دستش
زخمهای شکفته اش را بست
می کشید از میان آبله ها
خار ها را یکی یکی آرام
حلقه های فشرده زنجیر
دید چسبیده اند بر بدنش
تا که زنجیر باز شد ای وای
غرق خون شد تمام پیرهنش
پنجه بر خاک میزد و می گفت
نیمه جانی به دستها داریم
با ربابش زیر لب می گفت
به گمانم که بوریا داریم
کفنش کرد عمه خاکش کرد
پیکری که نشان آتش داشت
یادگاری ولی به دستش ماند
معجری که نشان آتش داشت
با همان پیرهن همان زنجیر
دخترک زیر خاک مهمان بود
داغ اصغر بس است تدفینش
فقط از ترس نیزه داران بود
***
دیدن گریه او داد زدن هم دارد
سر که باشد بغلش حال سخن هم دارد
کاش عادت به روی شانه نمی کرد سه سال
بند زنجیر شدن درد بدن هم دارد
زحمت شانه نکش عمه برایش دیرست
گیسوی سوخته کوتاه شدن هم دارد
ساربان ضربه دستش چقدر سنگین است
تازه انگشتر او سنگ یمن هم دارد
حرمله تلخ زبان است، بدم می آید
مثل زجر است ببین دست بزن هم دارد
چادر پاره او را به روی دست گرفت
عمه اش گفت به غساله کفن هم دارد
غزلی از استاد سازگار هم باب ورود به بخش بعدی برنامه شعرخوانی عاشورایی «بر آستان اشک» بود که مجری برنامه آن را خواند:
مرا که دانه اشک است دانه لازم نیست
به ناله انس گرفتم ترانه لازم نیست
ز اشک دیده به خاک خرابه بنوشتم
به طفل خانه بدوش آشیانه لازم نیست
نشان آبله و سنگ و کعب نی کافیست
دگر به لاله رویم نشانه لازم نیست
به سنگ قبر من بیگناه بنویسید
اسیر سلسله را تازیانه لازم نیست
مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلی که اسیر است لانه لازم نیست
محبتت خجلم کرده، عمه دست بدار
برای زلف بخون شسته، شنه لازم نیست
به کودکی که چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
وجود سوزد از این شعله تا ابد «میثم»
سرودن غم آن نازدانه لازم نیست
سید علی رکن الدین هم مهمان دیگر پنجمین شب شعر آئینی «بر آستان اشک» بود که خواند:
تو را گم کردم و بی تو به یک سوراخ افتادم
همین که راه افتادم، درون چاه افتادم
شبیه کوه پشتم بودی و حالا ببین بی تو
کنار کوهی از غم ها شبیه کاه افتادم
دوباره زود گم کردم، دوباره دیر فهمیدم
دوباره من زمین خوردم دوباره آه افتادم
شب غم بود، ماتم بود، چشمانم سیاهی رفت
کنار حوض خوابیدم، کنار ماه افتادم
سر کوچه حسینیه، صدایی بیقرارم کرد
کسی می گفت یا مظلوم! ثارالله! افتادم
شب شام غریبان بود، شمع کوچکی دیدم
دلم روشن شد و آخر به سویت راه افتادم
***
چهره ای در هم کشید و ناگهان اشکش درآمد
گفتم از لب های خشکت، آسمان اشکش درآمد
پای داغ اکبر تو چشم هر پیریست دلخون
روضه خوان گفت از حبیب تو جوان اشکش درآمد
هم شکوفا بوده ای، هم برگریزان بلایا
هم بهار اشکش درآمد، هم خزان اشکش درآمد
داغ تو سخت است حتی بر لب گویندگانش
در میان تعزیه هم شمرخوان اشکش درآمد
***
یا زرد یا سرخ و کبود و ارغوانی
من خسته بودم مثل یک برگ خزانی
وقتی تو بودی هر زمانی شاد بودم
وقتی تو رفتی خسته بودم، هر زمانی
هی پلک می افتاد، می افتاد ناقه
از خستگی افتادم آن شب ناگهانی
افتادم و باد آمد و موی مرا برد
موی مرا می برد با آن سرگرانی
این مجلس و آن مجلس و این شهر و آن شهر
خسته شدم از میهمانی، میهمانی
من با ربابه با سکینه پیش عمه
اینجا و آنجا تو کنار خیزرانی
من منتظر می مانم امشب را بیایی
من از تو می خوانم، تو هم قرآن بخوانی
راهی به غیر از پیش من ماندن نداری
باید بمانی یا بمانی یا بمانی
حاج علی انسانی هم در مراسم اختتامیه بر آستان اشک طی سخنانی ضمن اظهار ادب و احترام نسبت به شهدای انقلاب اسلامی گفت: نباید فراموش کنیم که هرچه عزت و شوکتی به جاست، اگر مجلس عزاداری برپاست، اگر پرچمی به اهتزاز هست مدیون خون شهدا هستیم. اظهار امیدواری کرد: استعدادهای خفته جوان ها روز به روز فعال تر شده و شاهد کارهای والای این عزیزان باشیم. چراکه در میان افرادی که در حوزه های گوناگون اعم از سیاست و واگویه شعر می سرایند، برنده کسی است که این برترین عطیه را خرج بهترین ها و ذوات مقدسه محمد و آل محمد علیهم السلام کند.
حاج علی انسانی گفت: معتقدم که روضه حضرت رقیه (س) را کسی باید بشنود که دختربچه ای یا نوه ای داشته باشد. می گویند دختر نوزاد می گوید چند روز من را تحمل کنید، بعد چند روز جای خودم را در خانواده باز می کنم. شنیدم که حضرت رقیه (س) عزیزترین حضرت اباعبدالله(ع) بوده چراکه مادرش را هم از دست داده بود. وقتی هم پدر وقتی محرومیتی برای فرزندش احساس کند، دلداده او خواهد شد.
و سپس ابیاتی را خواند:
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهره اش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بر و دوش
بس که شورآفرین و شیرین بود
طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماه رویش نبود بی پروین
ابر چشمش همیشه باران داشت
وقتی آن طفل گریه سر می داد
در و دیوار گریه می کردند
همه خود را ز یاد می بردند
بهر او زار گریه می کردند
هر زمان نامی از پدر می برد
سیلی و طعنه بود پاسخ او
هر دو از بخت او سخن می گفت
بود همرنگ معجر و رخ او
ورق گل کجا و سیلی کین
شاخه یاس کی بریده به داس
دست بر جای سیلی و می گفت
در کجایی تو ای عمو عباس؟
بود دلگرم با خیال پدر
بی خبر بود از سنان و سنین
راه می رفت و دست بر دیوار
روی دیوار می نوشت حسین
پا پر از زخم و دست بی جان بود
جسم شبگون و چهره چون مهتاب
می نشست و به روی صفحه خاک
مشق می کرد طفل: بابا، آب
شبی از داغ گریه خوابش برد
دید جایش به دامن باب است
جست از شوق دل به خواب و بدید
آرزوها چو نقش بر آب است
گرچه ویرانه در نداشت به شب
بخت آن طفل حلقه بر در زد
دید دختر ز پای افتادست
با سر آمد پدر به او سر زد
«من غذا از کسی نخواستهام
گر چه در پیکرم نمانده رمق»
شوق و امید و عاطفه گل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طبق
بین ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب میبینم
این همان غنچه لب باباست
یا سراب است و آب میبینم؟
خواست از شوق دل کشد فریاد
جوهری در صدای خویش نداشت
خواست خیزد ادب کند اما
استواری به پای خویش نداشت
«یاد داری، مدینه موقع خواب
دست تو بود بالش سر من
روی دو پلک من دو انگشتت
که بخواب ای عزیز، دختر من
یاد داری که هر سئوال تو را
مثل بلبل جواب میدادم
تر نگشته لبت هنوز، که آب
در کفت ظرف آب میدادم
تا گل روی تو نمیدیدم
چشم من کاسه گلابی بود
در میان دو دست تو رخ من
مثل عکسی میان قابی بود
باز تصویر من ببین، اما
خود نپنداری اشتباه شدهست
قاب اگر نیست، چهره آن چهرهست
عکس رنگی، فقط سیاه شدهست
حاج علی انسانی در ادامه گفت: من افتخار می کنم که ذاکر امام حسین (ع) هستم. و سپس نوحه ای در رثای حضرت رقیه (س) خواند.
به این ترتیب سوگواره شعر «بر آستان اشک» با حسن ختام نوحه خوانی حاج علی انسانی به پایان رسید.