کد خبر : ۳۷۹۵۸
تاریخ انتشار : ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۲۲:۵۳

آنقدر در جبهه می‌مانم تا بشوی پدر شهید

رو کرد به پدرش و گفت: «دعا کن پایم به جبهه باز شود، آن‌قدر آنجا می‌مانم تا بشوی پدر شهید.»
عقیق: پای خاطرات شنیدنی حبیبه علی‌نیا، مادر «شهید محمداسماعیل اجاقی» از لشکر ویژه و خط‌شکن ۲۵ کربلا نشستیم، این شهید بزرگوار در روز هفدهم اردیبهشت ۱۳۶۶ در سن ۱۷ سالگی در جبهه کردستان به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایت این مادر بزرگوار از فرزند برومندش است:

- داشتیم خانه‎مان را تعمیر می‎کردیم، کارگرها مشغول کار بودند، تازه از مدرسه رسیده بود، گفتم: «بیا غذای کارگرها را ببر.» از زیر لباسش چند نوار درآورد، گفتم: «این‌ها چیست محمداسماعیل؟» گفت: «نوار سخنرانی است، معلم داده که بدهم به بابا.»

گفتم: «کدام معلم؟ دستگیرتان می‌کنند.» گفت: «عیبی ندارد، یک‎طوری می‎شود دیگر.»

به معلم گفته بود که پدرم سخنرانی گوش می‏کند، معلم هم نوارها را داده بود تا او بیاورد و به پدرش بدهد، بعدازظهر همان روز، بچه‎ها را جمع کرد توی کوچه که شعار بدهند و «مرگ بر شاه» بگویند.

مردم می‎گفتند: «پسرِ علیجان دیوانه شده.» موقع غروب، معلم‎شان آمد خانه‎ ما، نه من می‎شناختمش و نه پدرش، گفت: «من دانش‎آموزی به شجاعت محمداسماعیل ندیده‎ام.

- نمی‌ترسید، از هیچ‌کس و هیچ‌چیز، با پدرش رفیق بود، انگار دو تا دوست بودند، به معلمش گفتم: «لااقل شما به او بگویید این کارها را پنهانی انجام بدهد، حرف شما را گوش می‎دهد.

- کلاس سوم یا چهارم ابتدایی بود که انقلاب شد و چند سال بعد هم جنگ، موقع جنگ، سیزده، چهارده سالش بود، یک روز گفت: «من دیگر درس نمی‎خوانم، می‎خواهم بروم جبهه.» گفتم: «تو سنی نداری، پدرت جبهه است، تو بمان، وقتی بزرگ‎تر شدی، برو جبهه.» گفت: «من باید بروم جبهه و بجنگم.»

بالاخره درس و مدرسه را ول کرد، پیغام فرستادم برای پدرش که بیا و ببین پسرت چه می‎گوید، به پدرش هم همین‎ها را گفت، گفتم: «تو را توی جبهه راه نمی‌دهند.» رو کرد به پدرش  و گفت: «دعا کن پایم به جبهه باز شود، آن‌قدر آنجا می‌مانم تا بشوی پدر شهید.»

پایش را کرده بود توی یک کفش که من باید بروم و بجنگم، پدرش جواب داد: «اول من باید شهید شوم بعد تو.» گفت: «نه! شما باید بمانی و برایم نوحه‎سرایی کنی.» من که دل نداشتم حرف‌های پدر و پسر را بشنوم، از اتاق آمدم بیرون.

به هر زحمتی که بود، پایش به جبهه باز شد، چند باری هم مجروح شد، یک‎بار توی مریوان پایش گلوله خورد.

ساعت ۱۲ شب، برگشت خانه، ما معمولاً درب حیاط را نمی‌بستیم، نیمه‌باز می‌گذاشتیم، اما آن شب میهمان داشتیم و احتمالاً یکی از میهمان‌ها درب را بسته بود، آمدم روی ایوان و گفتم: «کی هست در می‌زند؟» گفت: «نترس مادر! منم.» گفتم: «ای مادر فدایت شود، صبر کن، آمدم.»

درب را باز کردم، آمد توی حیاط و کنار حوض نشست، پرسید: «میهمان داریم؟» گفتم: «غریبه نیست، حالا چرا اینجا نشستی؟» گفت: «تنم نجس است، جورابم را درمی‌آوری؟» کنارش نشستم و جورابش را درآوردم، خونی بود.

گفتم: «این خون‎ها نجس نیست، تبرُّک است، برایت جوراب نو می‎آورم.» دویدم توی اتاق و یک جفت جوراب نو برداشتم و کمکش کردم که به پا کند، لباسش را هم درآورد، مقاومت می‌کرد، نمی‏گذاشت زیر پیراهنش را دربیاورم، پشتش به شکل یک دایره، خونی بود و پیراهن به تنش چسبیده، نزدیک اذان صبح، مقداری خاک برای تیمم خواست تا نماز بخواند، کمی خاک کربلا آوردم.



نمازش که تمام شد، گفتم: «خسته‎ای، بخواب.» گفت: «من نباید می‎آمدم، دوستانم با امام حسین(ع) محشور شده‎اند، ای کاش به دست و پای‎شان می‎افتادم تا مرا به خانه نفرستند.» گفتم: «دوباره می‎روی.»

پدرش همان روز آمد، گفتم: «تو بگو تا زیر پیراهنش را دربیاورد، من که حریفش نشدم، زیرپیراهنش خونی است.» پدرش کمک کرد و تنش را شُست، نمی‎گذاشت من کمرش را ببینم، ترکش خورده بود، او را بردیم دکتر، دکترهای اینجا گفتند: «باید بروید گرگان.»

با پدرش رفت گرگان، او را بردند اتاق عمل، ماده بیهوش کننده، تمام شده بود، کمی که معطل شد، گفت: «اگر عمل نمی‎کنید، من بروم.» یکی از پرستارها گفت: «یک تیغ می‎رود توی دست آدم درد دارد، چه برسد به ترکش، نمی‎توانی بدون بیهوش‎کننده، طاقت بیاوری.»

بالاخره، راضی‌شان کرد که بدون بیهوشی، عمل کنند، یکی، دو روز بعد از عمل، رفتم بیمارستان تا او را ببینم، اتاقش را نشانم دادند، توی اتاق همه‌ی تخت‌ها پر بود، ندیدمش، برگشتم توی راهرو، خانم پرستاری آنجا داشت برگه‎های توی دستش را ورق می‌زد، مرا که دید، گفت: «پسرتان را دیدید؟» گفتم: «نه، توی این اتاق نبود.» گفت: «همان تخت اولی است، کنار در.»

برگشتم توی اتاق، دیدم موهایش ریخته شده، برای همین بود که نشناختمش، حلوا خیلی دوست داشت، برایش درست کرده بودم و با خودم بردم.

گفت: «مادر جان! من که نمی‎توانم همه‎اش را بخورم، ببر توی تمام اتاق‌ها، تقسیم کن.»

حلوا را بردم و به همه دادم، همین‌طور که تو راهرو می‎گشتم، دوباره همان پرستار را دیدم، گفتم: «ببخشید خانم! پسرم کمرش ترکش خورده، چرا موهایش ریخته؟»

جواب داد: «بدون آن که بیهوش شود، عمل جراحی‌اش کردند، از درد، موهای سرش را کشید، پسر شجاعی دارید.»

یکی، دو روز که گذشت، دکترش آمد تا سری به او بزند، محمداسماعیل گفت: «آقای دکتر! ما را کی مرخص می‌کنید؟» دکترش لبخندی زد و گفت: «جراحتت زیاد است، حداقل یک هفته دیگر باید بستری باشی و تحت مراقبت.»

می‎گفت: «من می‎روم، این‎ها چیست به من بسته‌اید؟

دکترش گواهی برایش نوشت که یکی، دو ماه مرخصی بگیرد، دکتر که رفت، گواهی را پاره کرد و گفت: «من که سرباز نیستم، گواهی به چه دردم می‌خورد؟» چند روزی ماند و بعد او را بردیم به خانه، ۱۰ روز توی خانه ماند و گفت: «می‌خواهم بروم.»

آفتاب هنوز سر نزده بود که صدای گریه‎اش را شنیدم، ایستادم روی درگاهی، سجاده‎اش پهن بود و زیر لب ذکر می‎گفت، خواستم چیزی بگویم که زودتر از من گفت: «من می‎روم.» گفتم: «هنوز زخم‌هایت خوب نشده.» گفت: «همه‎ی دوستانم شهید شدند، سید جعفر، صاحب، عباس، همسنگرهام همه رفتند، بی‌سر، با لب تشنه، پاره پاره.

نمی‌توانستم بایستم آنجا و به گریه‎هایش نگاه کنم، روسری را گرفتم روی صورتم، رفتم توی حیاط تا در خلوت گریه کنم، جارو کشیدن را بهانه کردم، دست خودم نبود، بی‎طاقت شده بودم، سر که بلند کردم، دیدم روی راه پله نشسته.

گفت: «لباسم را آماده کن.» گوشه‌ روسری را گرفتم روی صورتم، این آخرین باری بود که او را دیدم، یک خمپاره خورد به سنگرش و او را از ما گرفت.

حالا گاهی به پدرش می‌گویم: «بلند شو و برای پسرم نوحه بخوان.»

منبع:فارس

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین