کد خبر : ۳۵۶۹۵
تاریخ انتشار : ۰۴ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۲
وقتی شهید اندرزگو رئیس‌جمهور شدن رهبری را پیش‌بینی کرد؛

خاطرات رهبر انقلاب از شهید اندرزگو

فرزند شهید اندرزگو می‌گوید: یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را خیابان دیده و متوجه شده بودند در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی آن‌ها را جابه‌جا می‌کرد.
عقیق:شهيد سيدعلي اندرزگو در رمضان سال 1318 در تهران به دنيا آمد. او در نوجوانی با شهید نواب صفوی آشنا شد و پا در راه مبارزه علیه رژیم پهلوی گذاشت. شهید اندرزگو اولین بار بعد از قیام 15 خرداد دستگیر شد. او پس از آزادی وارد شاخه نظامی هیأت مؤتلفه اسلامی شد و در اولین اقدام، در اعدام حسنعلی منصور، نخست‌وزیر وقت همکاری کرد.  

 

پس از آن، رژیم شاه به شدت در تعقیب او بود به طوری که شهید اندرزگو مجبور شد برای این که مورد شناسایی ساواک قرار نگیرد با نام‌های مستعار و قیافه‌های متفاوت در سطح جامعه تردد و فعالیت کند. ساواک بعد از سال‌ها تعقیب و گریز، سرانجام سرانجام با کنترل مکالمات تلفني مناطق وسيعي از تهران، او را شناسايي کرد و متوجه شد که او در روز 19 ماه رمضان (دوم شهریور ماه سال 57) مهمان یکی از دوستانش خواهد بود.


اندرزگو در راه رفتن به محل قرار مورد محاصره ساواک قرار گرفت و از آن‌جایی که راهی برای فرار نداشت اسناد داخل جیبش را خورد تا به دست ساواک نیفتد. سید علی اندرزگو پس از درگیری با ساواک به شهادت رسید.


در ادامه این گزارش نگاهی داریم به خاطراتی که از او نقل شده است.


حجت الاسلام حسین غفاریان، در خصوص شجاعت شهید اندرزگو و خاطراتشان می‌گوید: فوق‌العاده شجاع و نترس بود. ما او را در دهی گذاشتیم که منبر برود. روضه خیلی نمی‌خواند، اما حرف‌های درست و حسابی برای مردم می‌زد. ما گروهی بودیم که برای تبلیغ به دهات دوردست می‌رفتیم. یک بار رفته بودیم دهات «هندیجان». این دِه در اطراف بندر دیلم و آن طرف ماهشهر است. او را هم بردیم. او در اطراف گشتی زد تا ببیند کسانی را پیدا می‌کند که برایش اسلحه بخرند و جمع کنند و او برود و از آن‌ها بخرد؟


در یکی از سفرها یادم هست که گفت: «غفاریان! این چمدان پر از اسلحه کمری کُلت است. این را باید ببریم قم». ما سوار مینی‌بوس شدیم و این چمدان را گذاشتیم زیر ساک‌های خودمان که اگر مأمورین آمدند و دیدند که همه آن ساک‌ها پر از کتاب است، دیگر به ساک او کاری نداشته باشند که اتفاقاً هم همین طور هم شد. دم پاسگاه ژاندارمری، مأمورین ریختند توی ماشین و دیدند همه طلبه‌ایم. با این همه ساک‌ها را گشتند و یکی دو تا و شش تا و به هشتمی نرسیده بودند که گفتند این‌ها همه کتاب است و برویم. بعد آمدیم قم و اسلحه‌ها را آورد خانه ما. یک ماشین اپل داشتیم که این‌ها را می‌گذاشت داخل آن و می‌بردیم تهران و بین رفقایش تقسیم می‌کردیم. این کارش بود. می‌رفتیم کردستان و این طرف و آن طرف برای تبلیغ. او اسلحه جمع می‌کرد و می‌خرید و می‌برد تهران. رفقای زیادی هم داشت. لذا آشنایی ما از طریق آیت الله خزعلی و به این شکل شروع شد.


حجت‌الاسلام سید مهدی اندرزگو، فرزند شهید سید علی اندرزگو، خاطراتی را به نقل از رهبر معظم انقلاب درباره آن شهید بازگو کرده ‏است. وی می‌گوید: «منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند کوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم که شهید اندرزگو برای این عزیزان کلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمی نژاد و آیت‌الله واعظ طبسی. البته من خاطراتی را در این مورد از زبان رهبر معظم انقلاب شنیده‌ام. حضرت آقا می‌فرمودند: شهید اندرزگو شب‌ها دیر وقت به منزل ما می‌آمدند و با هم جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلف باهم صحبت می‌کردیم».


سید مهدی اندرزگو، در خصوص خاطرات پدرش می‌گوید: یکی از خاطراتی که رهبر معظم انقلاب برایم تعریف کردند، این بود که بارها پدرم را در کوچه و خیابان دیده بودند و بعد از سلام و احوال‌پرسی متوجه شده بودند که در دست او زنبیلی پر از مهمات و اسلحه است و او با خونسردی کامل آن‌ها را با خود جابه‌جا می‌کرد. پدرم بارها ما را هم هنگام جابه‌جایی مهمات با خود می‌برد تا این عملیات شکلی عادی‌تر به خود بگیرد. البته ما این‌ها را بعدها از زبان حضرت آقا شنیدیم و آن زمان متوجه نمی‌شدیم.


از حضرت آقا شنیدم که: «یک روز آقای اندرزگو را در بازار "سرشور" مشهد دیدم که با یک موتورگازی می‌آمد. موتور را که نگه داشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهٔ خروس‌ها پرسیدم، جواب داد که این خروس‌ها استثنایی‌اند و تخم می‌گذارند! حضرت آقا فرمودند زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروس‌ها پر از نارنجک و اسلحه است».


خاطره همسر شهید اندرزگو در خصوص ریاست جمهوری آیت‌الله خامنه‏ای: یک‌دفعه کارتر با همسرش به ایران آمده بود، شهید نشسته بود [و از تلویزیون] نگاه می‌کرد؛ گفتم: آقا! برای این قضیه هیچ‌کار نکردی!؟(چون گفته بود 6 ماه می‌خواهم زحمت بکشم و انشاالله پهلوی را از بین ببرم). گفتم پس چه شد؟ چرا راهی پیدا نمی‌کنی؟ باز دوباره امریکایی‌ها به ایران آمدند!


گفت: پهلوی یا به دست من یا با خون من از بین می‌رود! بعد، از آتش قلیان یک ذغال سرخ برداشت و روی دست گرفت، گفت: حفظ دین برای مردم در آخرالزمان مثل تحمل کردن آتش این ذغال می‌ماند! قشنگ کف دستش بود؛ گفتم: آقا! دستت نمی‌سوزد؟ گفت: بدن ما به آتش جهنم هم نمی‌سوزد.


بعد گفت: دو سال اول انقلاب همه ملت ایران مورد امتحان خدا قرار می‌گیرند و بعد از دو سال سید علی نامی می‌آید رئیس‌جمهور می‌شود. من گفتم: سید علی خودت هستی دیگر؟ خودت می‌خواهی رئیس جمهور بشوی؟! گفت: آن‌موقع من نیستم، آن موقع کس دیگری است می‌آید رئیس جمهور می‌شود و بعد از چند سال که بگذرد آقا امام زمان ظهور می‌کنند.


برای من خیلی تکان‌دهنده بود. بعد از این‌که آقا رئیس‌جمهور شده بود به بچه‌ها گفتم که به ایشان بگویند و بچه‌ها هم گفتند. این خاطره‌ای بود که من از زبان خودشان شنیدم و این آتش هم برای فهم چگونگی دین‌داری مردم در آخرالزمان واقعاً برای من جالب بود که دستش نسوخت، یعنی همان‌طوری که [ذغال] را کف دستش نگه داشت، دوباره آن آتش سرخ را گذاشت روی همان قلیان.

منبع:خبرگزاری دانشجو

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین