کد خبر : ۳۱۶۱۱
تاریخ انتشار : ۰۹ تير ۱۳۹۳ - ۲۱:۳۹

برخورد شهیدبهشتی باثقه‌الاسلام سفارشی!

اسلام اگر برای همه، چیز خوبی نیست، برای ما که بحمدالله چیز خوبی است؛‌ پلو و مرغ و خورشت و اینها همیشه روبراه است.

عقیقباید اسلام در عمل مجسم باشد!

جوانی منزل ما آمد (با یک هیکل حق به جانب) و گفت: سلام علیکم!

من هم گفتم: و علیکم السلام

گفت: بنده فلانی هستم؛ مبلغ اسلامی در آمریکا

گفتم: خوب بفرمایید آقا؛ چه درس‌های خوانده‌اید؟

گفت:‌ هیچی؛ دو-سه سال بعد از دیپلم یک خرده از این ادبیات عربی.... یک چیزهایی خواندم؛ به اندازه یک مبلغ. این قدر مبلغ را یک دستی می‌گرفت که می‌گفت به اندازه یک مبلغ چیز یاد گرفتم!

گفتم: خوب، دیگر چی؟

... اگر این مطالب را در مجالس نقل می‌کنم برای این است که که رفقای نزدیک به من می‌دانند که من خودم را در دسترس انتقاد شخصی از خودم، انتقاد به عمل خودم، به زندگی خودم، به کار خودم قرار داده‌ام. پس حق دارم که  اینها را با شما دوستان مطرح کنم. وقتی نسبت به خودم اجازه می‌دهم- اجازه می‌دهم چیست، اصلا دعوت می‌کنم-میل دارم انتقاد بشنوم، بنابر این حق دارم از قشرمان هم انتقاد کنم.

به او گفتم اقا، خوب،‌از نظر خودسازی‌ها و اینها چه؟ باید اسلام بیشتر در عمل شما مجسم باشد. از روی شوخی اما از آن شوخی‌هایی که گاهی از دل بر می‌خیزد.

گفت: اسلام اگر برای همه، چیز خوبی نیست، برای ما که بحمدالله چیز خوبی است؛‌ پلو و مرغ و خورشت و اینها همیشه روبراه است. بعد دست کرد از جیبش نوشته‌ای به انگلیسی درآورد که ترجمه ادعایی بود- اینکه می‌گویم «ادعایی»‌به این دلیل است که اصل مدرک نبود تا ببینیم چه اندازه صحیح است ترجمه ادعایی، نوشته‌ای بود که از یکی از علمای برجسته و بنام گرفته شده بود. نوشته بود «چون جناب ثقه‌الاسلام ...» ثقه‌الاسلام! یعنی کسی که امین اسلام است!- سبط مرحوم فلانی، برای تبلیغ عازم آمریکا هستند، به مومنین توصیه می‌شود که از وجود ایشان استفاده کنند و از تبلیغات ایشان بهره ببرند. این نوشته را داده بود به دارالترجمه دادگستری، ترجمه رسمی کرده بودند و آن را درجیبش گذاشته بود. من نمی‌دانم که این تا چه حد صحیح بود و آیا واقعا از آن آقا بود یا نه، ولی واقعا متاثر شدم بفهمی- نفهمی، در حدی که در برخورد اول می‌شود ظرفیت اثر یک مطلب را در یک فرد تشخیص داد. به او حالی کردیم که تو اقلا خانه من اشتباهی آمده‌ای؛ بیخودی اینجا آمدی.

گفت: من را راهنمایی کنید.

گفتم: دو راهنمایی به شما می‌کنم، یکی اینکه شما از خودتان درباره اسلام یک کلمه هم حرف نزنید فقط حق داری اگر برخی از نوشته‌های افراد صاحب‌نظر را به فارسی می‌فهمی به انگلیسی بیان کنی. دوم اینکه سعی کن آنجا سوژه روزنامه‌های یهودی ضداسلام نشوی؛ چون هیکل خیلی خوبی برای سوژه روزنامه‌های ضد اسلام آنجا بود!

بعد گفت که بله آقا، من قم بودم؛‌ طلاب جوان خیلی با علاقه پیش من می‌آمدند و خیلی خوشحال بودند.

گفتم: خدا آنها را هدایت کند!‌ با این جمله مطلب را تمام کردیم- مثل اینکه بعضی از دوستان حاضرمان هم آن شب تشریف داشتند.

اسلامی که این جور بخواهد تبلیغ بشود، شما اقلا برای تبلیغش پول ندهید؛ مایه نگذارید؛ حمایت نکنید؛ تشویق نکنید؛ احترام نگذارید؛ ارج ننهید. اینها تبلیغ اسلام نیست. تبلیغ  اسلام راهش این است که اقلا خود این آقا که پا می‌شود و به آنجا می‌رود نمونه عملی زندگی اسلام باشد.

راست باشد؛ درست باشد؛ با آگاهی حرف بزند؛ از روی ناآگاهی سخنی نگوید- نه درباره اسلام، نه درباره مکتب‌ها و ادیان دیگر- دغلی نکند. دکانداری نکند، بهره‌کشی نکند، با دیگران با رفتاری متناسب با اخلاق اسلامی رفتار کند. این است تبلیغ اسلامی!

*صراحت لهجه من

گاهی دوستان نزدیک به من می‌گویند که تو گاهی صراحت‌های بیجا داری. چیزی از تو می‌‌پرسند و آنچه به نظرت می‌رسد، آنچه تشخیص می‌دهی حق است و اسلام آورده است می‌گویی و این موجب می‌شود که عده‌ای می‌رمند و عده‌ای دیگر علیه تو در جامعه تخریب می‌کنند. پاسخ من به آن دوستان، مکرر، این بوده است که دوستان آخر این آیه قرآن را چه کنم؟ البته می‌دانم در این نصیحت خیرخواهانه هیچ غرضی ندارند. حتی می‌دانم عرضشان پاک است ولی توجه آنها را به این آیه جلب می‌کنم: «ان الذین یکتمون ما انزلنا من ‌البینات و الهدی من بع ما بینه للناس فی الکتاب اولئک یلعنهم الله و یلعنهم اللعنون»‌. کتمان حقایق الهی عبارت است از اینکه من چیزی را با مطالعاتم تشخیص دهم که اسلام این طور گفته،‌ بعد به خاطر اینکه کسی از من نرجد، نرمد، کسی درباره من ولنگاری نکند، این حق را نگویم،‌ سکوت کنم.

یاد حکایتی افتادم که که بد نیست در این جا به آن اشاره کنم می‌گویند یک مرد صالحی از یک دکان قصابی در محل گوشت می‌خرید. این مرد در خانه‌اش یک گربه داشت وقتی به دکان قصابی می‌رفت تا گوشت بخرد. مرد قصاب که آن آقا را دوست داشت علاوه بر پنح سیر گوشتی که به او می‌داد، کمی هم آشغال گوشت جمع می‌کرد و می‌گفت برای گربه آقا. یک روزی که آن مرد رفت تا گوشت بخرد، دید قصاب مرتکب یک خلاف شد. به حکم وظیفه لازم می‌دانست که با خلاف او مبارزه کند و به او تذکر دهد. ناگهان یاد گربه اش افتاد. پیش خود گفت اگر من به قصاب بگویم این کار را نکن حتما اولا گوشت خوب به من نمی‌دهد؛ در ثانی، اگر هم گوشت بدهد دیگر آن آشغال گوشت را برای گربه‌ام نمی‌دهد. او چون مرد خودساخته‌ای بود آن روز گوشت نخرید و به خانه رفت و گربه را از خانه بیرون کرد و خود را از این تعهد آزاد کرد. سپس برگشت و به دکان قصابی آمد و گفت: پنج سیر گوشت بده؛ در ضمن گفت، آقای قصاب‌باشی فلان کاری که تو کردی درست نیست. قصاب ابرو در هم کشید و گوشت را به آقا داد و گفت امروز از آن آشغال گوشت‌ها که هر روز می‌دادم خبری نیست؛ گربه‌ات از این به بعد بی‌غذا می‌ماند. مرد گفت اشتباه می‌کنی بنده خدا! من اول به خانه رفتم و گربه را از خانه بیرون کردم. بعد آمدم به تو انتقاد و خرده‌گیری کردم. آقای من! من و تو باید اقلا گربه را از همان اول بیرون کنیم.

*حیف نیست عالم دین اسیر القاب باشد

زمانی در منطقه‌ای مسئولیتی بزرگ بر عهده داشتم و راهی را که باید بروم می‌رفتم. برخی از کارگردانان آنجا اطلاع دادند که به فلانی بگویید ما همه جور احترامات برای شما قائل هستیم؛ اسم شما را بی‌وضو نمی‌بریم؛ چنین می‌‌کنیم، چنان می‌کنیم؛ اما شما چرا چنین می‌کنید و اصلا رعایت نمی‌کنید که آخر ما هم اینجا هستیم؟ گفتم از قول من به این آقایان سلام برسانید و بگویید که من خودم را اینجوری بار آورده‌ام که برای من چه با آداب و القاب سخن بگویید و چه بی آداب و القاب ... نمی‌گویم هیچ برایم فرق نمی‌کند؛ مدعی چنین ملکه‌ای نیستم؛ فرق می‌کند، اما اسیرش نیستیم. شاید خوشم بیاید که با من با احترام و با آداب و القاب سخن بگویید، اما این خوش آمدن لااقل مرا اسیر نکرده است. این قدر توانستم خودم را بسازم که اسیر این القاب نباشم ... چون معمولا گاهی در نامه‌هایشان خیلی القاب برای من به کار می‌‌بردند و فکر می‌کردند لابد دیگر طبق معمول این را با این القاب می‌خریم چه مفت و ارزان! حیف نیست عالم دین اسیر القاب باشد؟ این تازه یک بند نازک است. بندهای آهنین داریم! آنها چه؟ جامعه ما باید در وارستگی، سادگی روابط مردم با بزرگترهای جامعه، آدرس و نشانی باشد

*من راه زندگی با آقایی را رها کردم

نامه آقایی به دست من رسید که از معممان ساده دل است. انصافا از خانواده‌ای است که از یک نوع ساده‌ دلی و صفا برخوردارند و معمم هم هستند. این آقا سال‌ها قبل در قم با من مختصر آشنایی داشت. امروز نامه ای برای من فرستاده که در آب باران خیس خورده بود و من از خود پرسیدم از کجا آمده است. بعد که باز کردم و خواندم دیدم مطالب آن معمولی است، ماحصل نامه ایشان این بود که از من با دلسوزی سوال کرده بود فلانی! تو همه زمینه‌ها برایت فراهم است که با آقایی زندگی کنی (این تکیه کلام آن نامه است) ولی شنیده‌ام به جای اینکه بخواهی با آقایی زندگی کنی (سوابقی را هم اسم برده) حالا فلان کار را می‌کنی و برای خودت شغلی انتخاب کرده‌ای و زندگی‌ ات را جدا کرده‌ای و چنین و چنان کرده‌ای. بگو ببینم چرا؟ آن هم واقعا با دلسوزی. من او را خوب می‌شناسم. آدمی است که نه سودی از من می‌برد،‌ نه زیانی از من می‌کشد. پیداست که صرفا دلش سوخته که چرا من راه زندگی با آقایی را رها کردم. بنا داشتم برایش بنویسم: ای دوست عزیز با محبت! اما متأسفانه غافل و کم‌خبر! تو نمی‌‌دانی که همین گرایش به «با آقایی زندگی کردن» چه بر سر آنچه روحانیت می‌‌نامیم آورده است؟ ممکن است یک روحانی زندگی‌اش را خیلی ساده و پارسایانه کند؛‌ این آسان است و خیلی مشکل نیست. ممکن است از سر خیلی چیزها بگذرد، اما سر ریاست و آقایی و صلوات ختم کردن‌ها پای خیلی‌ها لغزیده و می‌لغزد.

*من از اینکه دستم را ببوسند امتناع می‌کنم

برای دوستان نقل کردم که یک بار که من از سفری آمده بودم، دوستان می‌خواستند دست مرا ببوسند و من نمی‌گذاشتم. یکی از همین آقایان اهل علمی که خیلی اهل صفا نیست، در جلسه دید و بازدید پهلوی من نشسته بود و می‌دید که من از اینکه دستم را ببوسند امتناع می‌کنم. همان جا تاب نیاورد و (خیلی هم با پرخاش) گفت چرا چنین می‌کنی؟ تو می‌آیی سنت شکنی کنی. در مناسبات مردم یا اهل علم بدعت می‌گذاری. بگذار دستت را ببوسند. گفتم: جوابت را بعد می‌دهم نه حالا، بگذار خلوت شود. خلوت که شد به او گفتم: می‌دانی چرا من از این کار خودداری می‌کنم؟ برای اینکه می‌ترسم خودم خراب بشوم. من از درون می‌توانم کرم خورده بشوم. نمی‌خواهم خراب بشوم. برخودم می‌ترسم. گفت: چه می‌گویی، تو فکر می‌‌کنی فلان و فلان (و اسم برد) اسیر دست‌بوسی مردم بوده‌‌اند؟ گفتم: من درباره اشخاص قضاوت نمی‌کنم. نام شخص نبر، چون داوری درباره تک‌تک افراد کار مشکلی است. من می‌گویم بر خودم می‌ترسم. این که دیگر حرفی نیست. تو هر چه می‌خواهی حساب کن. بگو تو آدم ضعیفی هستی، بگو خیلی‌ها از تو قوی‌تر هستند. ولی من که نمی‌توانم خودم را اغفال کنم. اما من از تو سوالی دارم. چون نمی‌خواهم در این جا برایت بیش از حد تواضع کرده باشم که تو را اغفال کرده باشم. همین طور که خودم را نمی‌خواهم اغفال کنم، تو را هم نمی‌خواهم اغفال کرده باشم. بیا، بینک و بین‌الله به من بگو در این چهره‌‌های گوناگونی که از نزدیک می‌بینی، ‌آنهایی را که اسم برد دور بودند، گفتم: آنها را کنار بگذار زیرا آنها را ندیده بودیم. مثلا گفت شیخ انصاری چه طور بوده؟ گفتم نمی‌دانم. گفتم آنها را کنار بگذار و از نزدیکان بگو. یکی را شهادت بده که اسیر این دست بوسیدن‌ها و سلام و صلوات‌ها در زندگی است و جایی که پای حمایت از حق و پا نهادن روی تمام این حرف‌ها پیش آید، حاضر است به سمت حق برود و از همه آنها صرف نظر کند. شهادت بده! اما او از پاسخ به من لنگ ماند. باز هم خدا پدرش را بیامرزد که جدل نکرد و گفت نمی‌توانم بگویم. گفتم: مرد حسابی! تو که در میان آنها که می‌شناسی حاضر نیستی دست روی یک نفر بگذاری، چرا داری ما را فاسد می‌کنی و دعوت به فساد می‌کنی؟ من هم کرم خورده می‌شوم. گفت: ما به تو امیدها داشتیم. گفتم: بیخود داشتید! من خودم را بهتر از تو می‌شناسم و می‌گویم من هم قابل خراب شدن هستم.

*پاسخ من به نوشته تفسیر گونه یک طلبه

در برداشت‌های زنده از آیات، گاهی به انحراف‌های عجیبی برخورد می‌کنیم. یک نمونه از این انحراف‌های عجیب مربوط است به طلبه‌ای که مراحل تحصیلی معمولی را تا پایان سطح خوب گذرانده بود و در شهر خودش سطح تدریس می‌کرد. ایشان یک نوشته تفسیر گونه‌ای داشت که می‌خواست چاپ کند. نوشته‌‌اش را به من داد و گفت:‌ چون ممکن است بعدا جنجال‌هایی به وجود بیاید، بهتر است قبلا مسائلی که جنجال‌آفرین است به من تذکر داده شود تا اصلاح شود. این نوشته حدود 300 صفحه بود که در آن سوره حمد و قسمتی از سوره بقره را تفسیر کرده بود. من حدود دوازده صفحه اول این نوشته را دیدم و مجبور شدم هفت صفحه بر آن دوازده صفحه نقد بنویسم و آن گاه خطاب به نویسنده  نوشتم: انصاف دهید که نمی‌‌شود انتظار داشت که یک منتقد برای 300 صفحه احیانا 500 یا 250 صفحه نقد بنویسد، این نمونه‌ها هست حالا دیگر خود دانید. بعد نگاهی به بحث‌های دیگر کردم و به مطلبی برخوردم که برایتان نقل می‌کنم: نویسنده می‌رسد به آیه اقیموا الصلوة و در ترجمه آیه چنین می‌نویسد: «بر پای دارید آتش انقلاب را» و در ادامه می‌نویسد: «صلوة یعنی آتش انقلاب» زیرا قرآن می‌گوید: ‌ان الصلوة تنهی عن الفحشا و المنکر، یعنی نماز بازدارنده از زشتی‌ها، ناپسندی‌ها، تجاوزها و ظلم‌هاست، ما صدها میلیون مسلمان داریم که حداقل 300 میلیون از آنها مرتب نماز می خوانند، اما آیا این نماز که می‌خوانند بازدارنده آنها از فحشا است؟ عملا نه. ما می‌بینیم در میان اینها نماز هست، مسجد هست، بغی و فحشا و منکر نیست. اما قرآن با صراحت می‌گوید:‌ ان‌الصلوة تنهی عن الفحشا و المنکر. اگر صلوة به معنی نماز باشد، این آیه از قرآن راست نمی‌یابد و قرآن ادعایی کرده که خلاف درآمده است. بنابراین برای اینکه ساحت قرآن کریم را از یک خلاف واقع‌گویی منزه نگه داریم باید بگوییم صلوة معنی دیگری هم دارد. تا حالا اشتباه می‌فهمیده‌اند که صلوة یعنی نماز، صلوة معنی دیگری دارد و آن آتش است، آتش انقلاب. بنابراین تمام آیاتی که می‌گوید، «اقیمو الصلوة» یعنی: بر پا دارید آتش انقلاب را. حالا معنی اقامه هم فهمیده می‌شود که چرا نگفته صلوا ولی می‌‌گوید اقم الصلوة چون صلوة غیر از اقم الصلوة است. اقم الصلوة، ‌یعنی برپای دار آتش انقلاب را. یقیمون الصلوة نیز از بر پای دارندگان آتش انقلاب یاد می‌‌کند. اینان مؤمنین راستین‌اند که آتش انقلاب بازدارنده آنها از فحشا، منکر و بغی است و آیه قرآن خلاف واقع از آب در نمی‌آید.

با این کشف مهم معلوم می شود که در طول این چهارده قرن از خود پیامبر خدا گرفته تا همه مردم دیگر، صلوة و اقامه صلوة را عوضی می‌فهمیده‌اند و لابد این آقا قد قامت الصلوة را که قبل از هر نماز می‌گوییم، چنین معنی می‌کند که: برپا شد آتش انقلاب! خوب این همان تفسیر به رأی است، این همان چیزی است که هر آدم منصفی (نمی‌گویم هر آدم مسلمانی، نمی‌گویم هر آدم معتقد به خدا و قرآن، می‌گویم هر آدم منصفی)، حتی غیر مسلمان و غیر معتقد به این که قرآن کتاب وحی است اگر بیاید و ببیند با این متن چه بلاهایی آورده می‌شود می‌گوید: آقا، دست بردارید. برای خودتان نشسته‌اید و معنی‌های متناسب با خواسته‌های خودتان برای قرآن درست می‌کنید.

به این آقا می‌گوییم: بله آقا، ‌قرآن، کتاب انقلاب است، اسلام آیین انقلاب است و آیات انقلابی قرآن بسیار فراوان، اما مگر آیات انقلابی در قرآن قحط است که ما برای نشان دادن چهره انقلابی اسلام، «اقیموا الصلوة» را این گونه معنی کنیم. آقای من، اگر می‌بینی 300 میلیون نمازخوان هست و نمازشان بازدارنده از فحشا و منکر نیست چون نمازشان صورت نماز است، صورتی بی‌معنی یا کم‌ معنی

*مراقبت از انحرافات فکری افراد

یادم می‌آید در سال 1342 یک آقایی که رئیس آموزش و پرورش بود می‌گفت، من لیسانس الهیات هم هستم؛ ولی آنقدر در گفتار و رفتار کثیف و آلوده بود که چه عرض کنم. این آقا در همین موقع که خیلی رک و راست و بی پروا می‌گفت: «این حرف روش فکری‌ام بود، شما را به خدا بیایید یک سفر برویم اسرائیل، وضع آنها را مقایسه کنیم با وضع این عرب‌های فلسطین. ببینیم ظاهرا آدم نباید از این یهودیان اسرائیل حمایت کند و به این عرب‌های فلسطینی کثیف بی‌نظم لعنت نثار کند.» در یک موضع طبیعی قرار نگرفته‌ بود؟ یک مشت از این افراد آهنگ و همرنگ خودشان بله بله می‌گفتند و به چه چه هم می‌زدند. این آقا راهش این بود و مطالب کلی‌تر هر چه در دل داشت بیرون می‌ریخت. نمی‌دانم حالا کدام گوری است که به حسابش برسیم.

*فعالیت در روستاهای دور افتاده

پیوند روحانیت، روستا و روستایی یک پیوند خیلی ریشه‌داری است. اکثریت قاطع ما طلبه‌ها حداقل چند سال از عمرمان را بدین شیوه گذرانده‌ایم که در ایام محرم، صفر و ماه رمضان به روستا برویم. «آری ما» با روستایی، زندگی روستایی، مشقت روستایی، صفای روستایی و مسائل مختلف روستا از نزدیک و در همان دوران نوجوانی آشنا هستیم. حال از این که بگذریم، بسیاری از طلاب ما اصلا روستازاده و روستایی زاده‌اند و فرزند روستا و روستایی هستند. اکثریت طلاب حوزه علمیه قم بچه دهاتی‌ها هستند و به این بچه‌ دهاتی بودنشان هم افتخار می‌کنند. آنها هم که بچه شهر باشند معمولا مکرر برای ارشاد و وعظ و هدایت مردم و جذب مردم به اسلام عزیز به روستاها رفته‌اند.

در سال 1326 که در قم بودم، در جمع دوستانمان از جمله آیت‌الله منتظری این صحبت به میان آمد که امسال ماه رمضان (ماه رمضان در تابستان بود) ماها بیایم به آن کوره ده‌هایی که هیچ ملائی نمی‌رود، برویم. آنجا این تصمیم در میان چند تا از دوستان گرفته شد. قرار گذاشتیم مطلب را به اطلاع مرحوم آیت‌الله بروجردی رضوان‌الله تعالی علیه برسانیم، این مطلب به وسیله امام خمینی که در آن موقع مدرس عالیقدر و مدرس همه ما بودند، به اطلاع ایشان رسید، ایشان خیلی خوشحال شدند و دعا کردند. ما بنا گذاشتیم یک خرج راهی هم برداریم که در آن روستاها که وارد شدیم، اگر کسی دعوت نکرد ما به خانه‌اش برویم، شب‌ها در مسجد یا جائی بخوابیم و با آن خرجی راه هم بشود زندگی کرد. لذا نفری صد تومان همراهمان برداشتیم و رفتیم. این نفری صد تومان را هم غالبا خودمان نداشتیم، مرحوم آیت‌الله بروجردی از همان بودجه حوزه این نفری صد تومان را در اختیار ما گذاشت. هفده نفر شدیم. بله ظاهرا اگر عدد در حافظه‌ام درست مانده باشد عده ما هفده نفر شد. هر کدام به یک سمتی رفتیم، بعد از ماه رمضان قرار بود وقتی به قم می‌آئیم گزارش‌ها را بدهیم و جمع‌بندی کنیم. اگر کار مفیدی بود برای محرم، صفر و ماه رمضان آینده هم برنامه‌ریزی کنیم. یکی از جالب‌ترین گزارش‌های این سفر، مربوط به آیت‌الله منتظری بود. ایشان آمدند و گفتند: من امسال رفتم به فلان ده،‌ از ده‌های دورافتاده نجف‌آباد، طرف‌های فریدون، فصل خرمن بود. ایشان می‌گفتند: من دیدم مردم صبح و شب همانجا هستند. فصل خرمن در این دهات، روستایی با زن و بچه‌اش با جل و پلاسی که دارد به همان جا می‌رود و در ساعاتی که هوا مساعد است کار می‌کند، در ساعاتی که هوا مساعد نباشد،‌استراحت می‌کند. می‌گفت: من دیدم در روستاها نمی‌شود اینها را جمع کرد، یک مقداری قند و چای هم خودم خریدم بردم آنجا. در برخی از روستاها معمول است که یک تکه زمینی که زیرش سفت است به عنوان محل عمومی خرمن کوبی آماده می‌کنند و همه روستایی‌ها کاشته‌هایشان را جمع می‌کنند و می‌آورند در آنجا خرمن کوبی می‌کنند. آقای منتظری می‌گفتند: من دیدم آنجا مجتمع خوبی است، قند و چای هم گرفتم، شب‌ها می‌رفتیم آنجا و در ساعتی که نسیم نمی‌آمد و اینها نمی‌خواستند خرمن باد بدهند، می‌گفتم خب، حالا بیائید می‌خواهم برایتان قصه بگویم. اینها را جمع می‌کردیم و برایشان قصه می‌گفتم، لابلای قصه هم چهار تا آیه و حدیث و مسئله.

ما راهمان این است، ما این راهمان را به هیچ قیمت از دست نخواهیم داد.

 


211008


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین