۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۱ : ۱۶
عقیق: گفتوگويي با حجت الاسلام والمسلمين سيدابوالفضل يثربي درباره خاطرات و تجارت يك عمر تبليغ و منبرداري انجام داده كه نكات مهم آن بدين شرح است:
* در نوجواني به
حوزه آمدم. روزي كه به همراه پدرم به مدرسه رضويه (قم) جهت ثبت نام آمده بودم،
«سيد احمد» آقازاده «آيت الله العظمي بروجردي» را نيز آورده بودند كه نزد آميرزا
علي حكمي «مصدر اصل كلام است» را شروع كند. آميرزا علي از علما و اساتيد برجسته
اين مدرسه بود و يد طولايي در ادبيات داشت. ايشان با پدرم آشنايي داشتند و تا مرا
ديدند گفتند: «بيا، سيد احمد هم آمده و دنبال هم مباحثهاي ميگردد، به اين ترتيب هم مباحثه
فرزند آيت الله برو جردي شدم. خلاصه اينگونه دوران طلبگي ما آغاز شد. صبح تا ظهر
درس و مباحثه داشتيم. بعداز ظهرها دوباره درس را شروع ميكرديم تا نيم ساعت مانده به اذان.
* يك روز
بعدازظهر، زنگ خانه ما زده شد. ديدم آميرزا علي حكمي است. نگاه نگراني داشت و گفت؛
دستم به دامنت. گفتم اختيار داريد استاد، اين چه حرفي است (؟!). گفت: «آقا (آيتالله
بروجردي) از سيد احمد مطلبي را سوال كردند و او نتوانست جواب دهد.
خدمتشان احضار
شدم. پاسخي نداشتم ولي انگار امام زمان(عج) در دهانم انداخت كه به آقاي بروجردي عرض كردم، از هم مباحثهاش سيدابوالفضل
نيز پرسش فرماييد، اگر او هم بلد نبود؛ مقصر من هستم. آقا قبول كردند و اكنون
بناست فردا خدمتشان شرفياب شوي «.
آميرزا علي
روحاني بسيار مقيد و متعهدي بود. پس از اينكه جريان را شرح داد، گفت» از حالا تا
فردا من در اختيارت هستم «. بنده خدا واهمه داشت من نيز در درس كم كاري كرده باشم
ولي به ايشان عرض كردم كه خيالتان راحت باشد.
فرداي آن روز
به اتفاق استادم آميرزا علي حكمي خدمت آيتالله بروجردي رفتيم. ايشان به حاج محمد
حسين فرمودند كه جامعالمقدمات بياوريد كه من بلافاصله گفتم، آقا اجازه ميفرماييد
از حفظ بخوانم؟ ايشان سر خود را به نشانه تاييد تكان دادند.
خيلي سريع شروع
به خواندن كردم كه «احسن كلمة يُبتدأ بها الكلام و خير خبر يُختتم به المرام، حمدك
اللهم علي جزيل الانعام و الصلاة و السلام علي سيدنا محمد و آله البرره سيما ابن
عمه و وصيه...». در همين بين، آقاي بروجردي به خادم خود فرمودند كه» احتياج به
كتاب ندارد، از حفظ ميخواند «.
پس از آنكه
سوالات را جواب دادم، ايشان دستي به زير تشك بردند و يك بسته اسكناس ۵ توماني به من دادند و من پول را به
آميرزا علي دادم. آقاي بروجردي بسيار از اين حركت من شگفت زده شدند و سه مرتبه
خطاب به بنده فرموردند:» عجب! حقا كه در بيت علم تربيت شدي! باركالله«...
* نخستين منبر من
اينگونه آغاز كردم كه در شب ولادت حضرت زهرا (س) بود و مراسمي در منزل برپا
كرديم. حضرات آيات بروجردي، روحاني، حاج ميرزا ابوالقاسم، حاج ميرزا ابوالحسن،
سيدمحمود پدر سيدصادق، آقاي سلطاني، سيد حسين قاضي و... دورتادور دو اتاق بزرگ
منزل كه تو در تو بود، نشسته بودند. همه مجلس از سادات بودند و متفرقه نبود.
شبهاي گذشته
آقا محمود شاهاحمدي ميآمد و ذكر توسلي ميكرد، ولي آن شب نيامد. سراغ
پدرم رفتم و عرض كردم» آقا محمود نيامده، شما ذكر توسلي كنيد «. ميرزا ابوالقاسم
روحاني كه كنار پدرم نشسته بود اعتراض كرد و رو به ايشان گفت» به آقازادهتان بگوببد منبر برود «.
نشسته بودم كه
صداي پدرم را شنيدم:» سيدابوالفضل پاشو برو منبر بابا «. شُكّه شده بودم، من هنوز
تا آن روز منبر نرفته بودم. از جا برخاستم و بر صندلي تكيه زدم.» ولاي حضرت زهرا(س)
«را بلد بودم، «عليالله في كل الامور توكلي» را خواندم، پس از آن نيز اشعاري در
آن زمينه بر لب جاري كردم.
القصه، مجلس
گرفت و مرحوم ميرزا ابوالقاسم ۵ تومان به من صله داد. اين درحالي بود
كه براي هر منبر ۵ ريال به منبري ميدادند. مورد تحسين بسيار قرار گرفتم و
آقاي روحاني خطاب به بنده گفتند» تو از همين حالا آمادهاي كه ضمن درس و بحث، منبر
هم بروي. «
* پدرم زندگي را
از راه منبر اداره ميكرد و وجوهات نميگرفت. شهريهاش را هم به نيازمندان ميداد.
من نيز همچون ايشان تا الان شهريه نگرفتهام، عهد بستم كه از راه امام حسين (ع)
اداره شوم.
* ويژگي خاص منبر مرحوم آقا مرتضي برقعي در مقدمهاش بود. مقدمه منبرش هميشه با موضوع مجالس بسيار هماهنگي داشت. مراسم درگذشت همسر آيتالله بروجردي كه در فيضيه برگزار شد را ايشان منبر رفت. در ابتداي منبر آيه «و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم موّدة و رحمة» را خواند. من كنار آقاي بروجردي نشسته بودم كه رو به من كردند و گفتند: سيدمرتضي مقدمه را خيلي خوب شروع كرد.
سخنران را بايد
در مقدمه شناخت. منبريهاي معروف، آيهاي مثل يا ايها الذين آمنو اتقوا الله و
كونوا مع الصادقين» را ميخوانند و وارد بحث ميشوند. بعد هم
يكي از مراحل اخلاق را بيان كرده و شروع به صحبت پيرامون آن ميكنند.
پس از مقدمه؛
ذي المقدمه، نتيجهگيري و به تناسب روضه خواندن اهميت دارد. ولي حالا بسياري منبرها
سَر و تَه ندارد (!).
* يك روز
زمستاني، بنده در معيّت پدر از مجلس روضهاي برميگشتيم. بين راه پاكتي كه دريافت كرده
بودم را باز كردم و شمردم. آن سال با سالهاي پيشين تفاوتهايي داشت. تا سال گذشته بلندگو در
مجالس به ندرت ديده ميشد ولي آن سال تمام هيئات، بلندگو
خريده بودند. در درگاه محل جلسه، فرش گسترانده بودند و خلاصه مجالس آن سال، رونق و
تشريفات خاصي داشت.
درحالي كه قدم
ميزديم رو به پدر كردم و پرسيدم كه»
پاكت شما چقدر است؟ «. ابوي پاسخ دادند،» براي چه ميپرسي؟ «. گفتم كه» امسال مجالس خيلي
تشريفاتي شده، حتما پاكتها هم تغيير محسوسي كرده است «.
هنوز جملهام
تمام نشده بود كه پدر كنار ديوار ايستاد و پرسيد» مگر پاكتت را ميشماري؟
«. گفتم» نبايد بشمارم؟! ». اشك در چشمانشان
حلقه زد و گفت» با امسال، ۴۹ سال است كه منبر ميروم. تا به الان
پاكتي را به قصد شمارش باز نكردهام. پاكتهاي محرم و صفر را كناري ميگذارم، بعد
از اتمام اين دوماه باز ميكنم و به تناسب نياز خرج ميكنم. اگر خواهرانت جهيزيه بخواهند، با
آن پول تهيه ميكنم و مابقي را بين سال خرج ميكنم.
از شرمندگي نميدانستم
چه كنم، گفتم «آقاجان نميدانستم...». دستش را بر شانهام
گذاشت و به يكباره گرماي عجيبي در آن سرماي زمستان بدنم را فرا گرفت. گويا پاره
آتش بود، عرق شرمم جاري شد.
پدرم گفت «اگر
بدون توجه به پاكت ميتواني منبر بروي؛ براي ارباب بخوان.
اگر ميخواهي سر از محتواي پاكت درآوري، تا
جواني برو دنبال كار ديگري و عمرت را تلف نكن». اين را كه به من گفت، گريست. من هم
ناخودآگاه اشكم جاري شد. بعد رو به من كرد كه گفت «پسرم دعايت ميكنم.«
از آن شب به
بعد، هر وقت كه ميخواهم منبر بروم، هرچه فكرميكنم
درمورد چه موضوعي صحبت كنم، ذهنم ياري نميكند. ولي زمانيكه روي منبر مينشينم، تا ميگويم «بسم الله الرحمن الرحيم»، آيه
يا حديثي به ذهنم خطور ميكند و مورد بحث قرار ميدهم.
* نكته طلايي
اصول منبر كه از پدرم آموختم اين بود كه با وضو روي منبر بنشينم. پدرم هميشه توصيه
ميكرد كه بدون وضو بر منبر اباعبدالله
(ع) تكيه نزن. ايشان با گريه به من ميگفت «با امام حسين (ع) و حضرت زهرا
(س) عهد ببند كه من بدون طهارت روي منبر نمينشينم؛ شما نيز كه اهلبيت (ع)
طهارتيد به من كمك كنيد«.
روزي به ابوي عرض كردم ميخواهم فلانجا منبر بروم، در چه زمينهاي صحبت كنم؟ ايشان پرسيد «عهدي كه با هم كرديم يادت هست؟». گفتم بله. گفتند «تو با طهارت روي منبر بنشين، هر چه كه براي آن منبر لازم باشد، خودش ميآيد». واقعا هم چنين شد. تا به الان هر چه دارم از آن عهد دارم. ناراضي هم نيستم. بيش از آنچه مايه دارم مورد توجه هستم.
* من همواره در
محضر امام (ره) بودم و در مجالسشان حضور داشتم. اولين سال كه حضرت امام (ره) به قم
آمدند، مراسم عزاداري را در دهه عاشورا برگزار كردند. مسئول جلسات نيز مرحوم آقاي
حجت امام جماعت مسجد امام زينالعابدين (ع) بود.
از روز اول تا
چهارم را من منبر رفتم و گفتم ديگر نميتوانم بيايم چون بايد بيوت ديگر مراجع نيز
بروم. مرحوم آقاي حجت گفت؛ پس روز هشتم بيا. گفتم از هفتم خانه آقاي گلپايگاني
منبر ميروم. خلاصه قبول كردم و روز هشتم محرم رفتم بيت امام كه مرحوم حاج علياكبر
كوثري پدر حاج آقا محمد منبر بود.
زمان طوري
تنظيم شده بود كه ايشان ۹: ۴۵ ميكروفون را به من تحويل دهد و سخنراني را شروع كنم. آن موقع
برعكس الان، اول مداحي و پس از آن سخنراني بود. ساعت ۱۰ شد و حاج علي اكبر هنوز از منبر پايين
نيامده بود. آقاي حجت با چهرهاي پريشان، اضطراب آن را داشت كه هرلحظه امام برسد و
سخنراني هنوز شروع نشده باشد. الحمدلله امام در مسير به دليل ازدحام جمعيت دير
رسيدند و تا آن موقع، من منبر را آغاز كرده بودم.
حضرت امام با
«درود» «درود» مردم وارد شدند و در درگاه جلسه نشستند. وارد روضه شدم و مصيبت حضرت
علي اكبر را خواندم؛ «السلام علي اول قتيل من نسل خير سليل...» گفتم به ياد عزيز
از دست رفته اين بيت كه طاقت ندارم اسمش را ببرم.... امام سرشان را بلند كردند،
نگاهي به من انداختند و سپس بسيار گريستند.
*آيتالله
گلپايگاني عصرهاي عاشورا مجلس روضه داشتند و بعضاً من منبر ميرفتم.
اول خود آقا روضه ميخواندند؛ چراكه ميگفتند «ميخواهم اسمم جزو ذاكرين امام
حسين (ع) ثبت شود». پس از ايشان من منبر ميرفتم. گاهي به بنده ميفرمودند
«برايم دعا كن» كه عرض كردم ما ريزهخوار سفره شما هستيم.