۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۴ : ۱۸
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیرزن از او خواست تا به او غذا بدهد
پیرمرد با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
پیرمرد با ناراحتی گفت: خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟