۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۰ : ۱۴
غم به من چیره شد و تیره جهان در نظرم
خیز و کن یاری ام ای چشم و چراغم پسرم
تا صدای تو شنیدم ز رخم رنگ پرید
خبرم داد صدایت که چه آمد به سرم
چشم خود وا کن اگر لب به سخن وا نکنی
مکن از موی پریشان خود آشفته ترم
بسکه غم هست به دل جای غمت دیگر نیست
می نهم داغ جگر سوز تو را بر جگرم
پیش دشمن مپسند این همه من گریه کنم
داغت آخر کشدم لیک بدان من پدرم
چشمه ی چشم مرا اشک فشان خیز و ببین
لب خشکیده مگر تر کنی از چشم ترم
من که خود خضر رهم بر سر تو پیر شدم
چون نهادم لب خود بر لب تو ای پسرم
خصم لبخند زند من کف افسوس به هم
بین دل ریش و از این بیش مزن نیشترم
گه سرت، گاه رخت، گاه لبت می بوسم
دلم آرام نگیرد، چه کنم من پدرم
علی انسانی
خنده و هلهله بر چشمِ تَرم رَحم نكرد
به غریبیِ من و اشكِ حرم رَحم نكرد
هیچ كس حُرمتِ این مویِ سفیدم نگرفت
نفسی بر من و سوزِ جگرم رَحم نكرد
لشكرِ بغضِ علی دقِ دلی خالی كرد
به سرش ریخت و بر یك نفرم رَحم نكرد
دستِ مِقراض بُرش داد حریرِ بدنش
هر قدر پا به زمین زد پسرم، رَحم نكرد
همه ی فاصله را داد زدم نیزه بس است
نزن اینقدر من آخر پدرم رَحم نكرد
سندِ سخت ترین لحظه ی عمرم این است
داغِ او بر دل و چشم و كمرم رَحم نكرد
پسرم از روی زین بَد به زمین افتادی
نیزه بر پهلویت آمد به زمین افتادی
چقدر فرقِ دو تایِ تو به هم ریخته است
زیرِ پا زُلفِ رَهایِ تو به هم ریخته است
زَجر كُش شد به خدا بسكه زدی پا به زمین
پیرِمردی كه به پایِ تو به هم ریخته است
دیگرم نیست توقع كه جوابم بدهی
در گلو تیر صدایِ تو به هم ریخته است
اِرباً اِربا شده زین پس چه صدایت بزنم؟
تیغ از بس كه هجایِ تو به هم ریخته است
غُصه ات با دلِ لیلا چه كند وقتی كه
گیسوی عمّه برایِ تو به هم ریخته است
چه كنم، تا به حرم بینِ عبا می برمت
زخم ها قدِ رَسایِ تو به هم ریخته است
مُردم ز بس که بر بدنت بوسه می زنم
بر کام خشک خنده زنت بوسه می زنم
بر زلف خون پر شکنت شانه می کشم
بر
زخمهای دل شکنت بوسه می زنم
بوی تو می دهند دم دشنه ها ببین
بر نیزه های زخم،زنت بوسه می زنم
شاید لبی گشوده و بابا بخوانیم
قامت خمیده بر دهنت بوسه می زنم
هر سو دویده و تن تو جمع می کنم
بر تکه تکه های تنت بوسه می زنم
آرام تا به روی عبا می گذارمت
همراه عمه بر کفنت بوسه می زنم
ای خاک بر سرم که تو در خاک خفته ای
مردم ز بس که بر بدنت بوسه می زنم
شاعر: حسن لطفی
چقدر رفتنت اكبر براي ما سخت است
شبيه رفتن پيغمبر خدا سخت است
براي بندگيم هست، از تو مي گذرم
براي بندگيم هست، منتها سخت است
اگر چه دشمنم از هق هقم به وجد آيد
كنار پيكر تو گريه بي صدا سخت است
عصاي پيري من بود خرد شد مردم
وَ راه رفتن اين پير بي عصا سخت است
ستاره های بني هاشمي كجا هستيد
رساندن مه لیلا به خيمه ها سخت است
تمام پيكر او را به يك عبا ببريد
كه بردن علي اكبر جدا جدا سخت است
کرامت نعمت زاده
برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید
که این دل از پس داغ تو بر نمی آید
به خون نشسته دلم اشک من گواه من است
که غیر خون دل از چشم تر نمی آید
تو راه می روی و من به خویش می گویم
به چون تو سرو رشیدی تبر نمی آید
رقیه پشت سرت زار می زند برگرد
چنین که می روی از تو خبر نمی آید
کسی به پای تو در جنگ تن به تن نرسید
ز ترس توست حریفی اگر نمی آید
تمام دشت به تو خیره بود نعره زدی
خودم بیایم اگر یک نفر نمی آید
ز ناتوانی شان دوره می کنند تو را
به جنگ با تو کسی بی سپر نمی آید
غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند
ز چشم زخم به جز دردسر نمی آید
دلم کنار تو اما رمق به زانو نیست
کنار با دل تنگم کمر نمی آید
رسید عمه به دادم که هیچ بابایی
به پای خود سر نعش پسر نمی آید
کجای دشت به خون خفته ای بگو اکبر؟
صدای تو که از این دور و بر نمی آید
دهان مگو که پر از لخته لخته ی خون است
نفس مگو نفس از سینه در نمی آید
به پیکر تو مگر جای سالمی مانده
چطور حوصله ی نیزه سر نمی آید
هادی ملک پور
چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست
و از این پیر جوانمرده کمانی تر نیست
دست و پایی ،نفسی ،نیمه نگاهی ،آهی
غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست
در کنار تو ام و باز به خود می گویم
نه حسین!، این تن پوشیده به خون ،اکبر نیست
هر کجا دست کشیدم زتنت گشت جدا
از من آغوش پر و از تو تنی دیگر نیست
دیدنی گشته اگر دست و سر سینه تو
دیدنی تر زمن و خنده آن لشگر نیست
استخوانهای تو و پشت پدر هر دو شکست
باز هم شکر ،کنار من و تو ،مادر نیست
حسن لطفی
زود آمدم کنار تو اما چه دیر شد
بابای
داغٍ مرگ جوان دیده پیر شد
کامم
هنوز تشنه ی آن کام تشنه بود
اما لب
تو چشمه ی خون کویر شد
سنگینی
زره به تنت ماند و آهنش
در زیر
پای این همه ضربه حریر شد
قسمت
شدست میوه ی من قسمتت کنند
جسمت
نصیب نیزه و شمشیر و تیر شد
هر
گوشه گوشه ای، همه جا پیکر تو هست
بیخود
نبود اینکه دلم گوشه گیر شد
دستت
کجاست تا که بلندم کند مرا
افتاده
ام به پای تو جانم اسیر شد
فکری
به حال معجر عمه بکن که باد
با
ناله های زخمی من هم مسیر شد
باید
هزار مرتبه بعد از تو کشته شد
باید
که دست شست ز دنیا و سیر شد
محمد امین سبکبار
ای
تجلی صفات همه ی برترها
چقدر
سخت بود رفتن پیغمبرها
قد من
خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که
عشق پدران نیست کم از مادرها
پسرم!
می روی اما پدری هم داری
نظری
گاه بیندار به پشت سرها
سر
راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید
آرام بگیرند کمی خواهرها
بهتر
این است که بالای سر اسماعیل
همه
باشند و نباشند فقط هاجرها
مادرت
نیست اگر مادر سقا هم نیست
عمه ات
هست به جای همه ی مادرها
حال که
آب ندارند برای لب تو
بهتر
این است که غارت شود انگشترها
زودتر
از همه ی آماده شدی،یعنی که
"آنچنان
خسته نگشته است تن لشگرها
آنچنان
کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان
کند نگشته است لب خنجرها
"
چه کنم
با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم
با تو و با بردن این پیکرها
آیه ات
بخش شده آینه ات پخش شده
علی
اکبر من شد علی اکبرها
گیرم
از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر
زمین باز بماند طرف دیگرها
با
عبای نبوی کار کمی راحت شد
ورنه
سخت است تکان دادن پیغمبرها
علی
اکبر لطیفیان
ناباورانه میبرم ای باورم تو را
ناباورانه غرق به خون تا حرم تو را
سخت است روی سطح عبا جمع کردنت
پاشیدهاند بس که به دور و برم تو را
پا را مکش که شیون زنها بلند شد
سوگند میدهم به دل دخترم تو را
لبخندها بلندتر از قبل میشود
وقتی که میکشم به دو چشم تَرم تو را
حالا صدای هلهلهها هم بلند شد
یعنی که آمده ببرد خواهرم تو را
جای منِ شکسته ببین در میان خون
با دست خُرد شانه زده مادرم تو را
وای از حرم که مینگرد ساعتی دگر
بر نیزه میبرند کنار سرم تو را
میخواستم بغل کنمت باز هم ولی
تکه به تکه در بغلم میبرم تو را
حسن لطفی