۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۰ : ۰۴
بر آنیم طبق روال مرسوم بین هیات های مذهبی، هر روز دهه اول ماه محرم روضه های حاج آقا مجتبی تهرانی را به علاقه مندان ارائه دهیم.
روضه ورود به کربلا
امام
حسین و خاندانشان امروز، یعنی روز دوم محرم وارد کربلا شدند. ابی مخنف می
نویسد وقتی که وارد کربلا شد، دید مرکب تکان نمی خورد، هرکاری که کردند نمی
رفت. مرکب دوم هم نمی رفت، مرکب سوم هم همین طور. این تعبیر را دیدم که می
گوید: «فلم یزل یرکب فرساً فرسا حتی رکب سته افرس» شش مرکب عوض کرد، دید
نمی روند.
رو کرد و گفت: «ایّ موضع هذا» اینجا کجا است؟ همه
اینها دقیقاً حساب شده بود. یکی گفت شاط الفرات، گفت نه اسم دیگری هم دارد؟
قاضریه، گفت نه اسم دیگری هم دارد؟ یکی گفت به آن کربلا هم می گویند دارد:
«فتنفس السعداء و بکی بکاءً شدیدا»، نفس راحتی کشید، به مقصدش رسید، امّا
شروع کرد به گریه کردن، شدید گریه کرد گفت «و الله ارض کرب و بلا» بله به
خدا قسم همین است، این زمین، زمین کربلا است.
شروع کرد این جملات
را گفتن: «هاهنا یقتل رجالنا» اینجا مردهای ما را می کشند، «هاهنا یذبح
اطفالنا» اینجا بچه هایمان را سر می برند، نگفت می کشند، ببین کجا را هدف
گیری کرده است. حتی خصوصیات را هم در جملاتش می آورد و می گوید، این اشاره
به همان موقعی است که علی اصغرش را روی دست گرفته بود، طلب آب کرد، «فرماه
حرمله بن کاهل الاسدی بسهم له ثلاث شعب فذبح الطفل من الااذن الی الاذن»
اینهایی که قلباً به امام حسین معتقد بودند، یک دسته آن طور بودند که با آنکه کاری نکردند و به حضرت یاری نرساندند، امّا قلبشان عوض نشد و یک دسته هم تا آخر پای اعتقاد قلبیشان ایستادند. این افراد کم بودند، یکی از آنها زهیر است، زهیر را ببین، عبید الله بن حرّ جعفی را هم ببین. هر دو عثمانی مسلک هستند. تمایلات دنیایی یکی موجب شد که در آن مقطع عملاً امام حسین را یاری نکند و بعد هم پشیمان شود و چه طور پشیمان شدنی که تا آخر عمر مرثیه حسین را می خواند و گریه می کرد؛ امّا دیگری با اینکه از اشراف است و خدم و حشم زیادی دارد، بدون این که امام حسین خودش بلند شود و برود از او تقاضا کند تا آخر پای حضرت می ایستد.
حبیب و مسلم بن عوسجه چهارم و پنجم محرم به کربلا رسیدند
در
تاریخ است که وقتی امام حسین وارد کربلا شد، نامه ای به حبیب نوشت و گفت:
«من الحسین بن علی الی الرجل الفقیه حبیب بن مظاهر الاسدی اما بعد انا قد
نزلنا کربلا و انت تعلم قرابتنا برسول الله ان اردت نصرتنا فاقدم الینا
عاجلا»، بعد حبیب آمد و به مسلم بن عوسجه برخورد کرد و دو تایی با هم به
کربلا آمدند، چهارم یا پنجم محرّم بود که رسیدند.
وقتی مسلم بن
عوسجه زخم می خورد و روی زمین می افتد و دیگر رمقی ندارد، امام حسین(ع) با
حبیب بالای سر او میآیند، امام حسین(ع) این آیه شریفه را می خواند: «مِنَ
الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ
مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا
تَبْدیلا»(1) فإنی أوصیک بهذا و أشار إلى الحسین علیهالسلام»(2) سفارش من
فقط به این شخص است، دست از او برندار! حبیب رویش را به مسلم می کند و می
گوید: اگر این طور نبود که ساعتی بعد من هم به تو ملحق می شدم، دلم می
خواست حق رفاقت با تو را تمام می کردم و وصیتی می کردی و می رفتم به وصیت
هایت عمل می کردم، ولی نمی توانم. در مقاتل می نویسند: مسلم رمقی نداشت که
بتواند حرف بزند «.
اقدام عملی زهیر در یاری محبوب قلبیاش
کسی
که همراه زهیر بود می گوید: ما همراه زهیر بودیم و از حجّ برمیگشتیم،
زهیر مقیّد بود که با امام حسین برخورد پیدا نکند، امّا یک جا مجبور شد و
یک برخورد داشت. میگوید داشتیم غذا می خوردیم، یک وقت دیدیم فرستاده
حسین(ع) به درِ خیمه آمد و ایستاد و گفت: «یا زهیر اجب اباعبدالله» بیا
حسین تو را کار دارد، چنان سکوت این خیمه را فرا گرفت « کَأَنَّمَا عَلَى
رُءُوسِنَا الطَّیْر».
کسی که سکوت را شکست، همسر زهیر بود، رو
به زهیر کرد و گفت سبحان الله! پسر پیغمبر تو را می خواند و تو نشسته ای؟!
چه می شود اگر بلند شوی و بروی آنجا ببینی چه می گوید و برگردی بیایی؟ زهیر
رفت اما این زهیر غیر آن زهیری است که برگشت. می نویسند: «فَمَا لَبِثَ
أَنْ جَاءَ مُسْتَبْشِراً» به خیمه امام حسین رفت، امّا توقف خیلی کوتاه
بود، دیدیم این زهیر آن زهیر نیست. با قیافه گرفته رفت الآن که آمده است می
بینیم رویش باز است، دارد می خندد.
چگونه مولایم را کفن کنم و حال این که بدن پسر پیغمبر بی کفن است؟
«قَدْ
أَشْرَقَ وَجْهُه» نور از چهره او میآمد. اولین صحبتی که کرد این بود که
همه شما را به خدا می سپارم، همه بروید. زهیر چه شده است؟ «قَدْ عَزَمْتُ
عَلَى صُحْبَةِ الْحُسَیْن»(3) من فقط می خواهم با حسین باشم، بعد به همسرش
رو میکند و میگوید تو هم برو. می گوید من کجا بروم؟ من موجب سعادت تو
شدم، من تو را تشویق کردم به آنجا رفتی، من کجا بروم؟ تو می خواهی روز
قیامت پیش پیغمبر سرافرازی کنی، من پیش زهرا سرافرازی نکنم؟
صحنه
عاشورا تمام شد، می نویسند همسر زهیر کفنی به غلام زهیر داد و گفت این را
ببر و مولایت را کفن کن. غلام رفت، امّا مولا را کفن نکرد و برگشت. همسر
زهیر به او گفت چرا مولایت را کفن نکردی؟ گفت چگونه مولایم را کفن کنم و
حال این که بدن پسر پیغمبر...
پینوشت ها: