۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۲ : ۰۳
جالب آنکه تنها جایی که ما بچه ها نیز دوست داشتیم از بازی هایمان زده و
کمک حال باشیم، حسینیه بود، بدون آنکه بدانیم جاذبه ای قوی ما را به سکوت،
رعایت فضا، همراهی با بزرگترها و بیدار ماندنهای طولانی فرا میخواند، بی
آنکه همچون موقعیتهای مشابه بهانه گیری کنیم یا طلب بازگشت به خانه
داشته باشیم.
گویی بزرگترین لذت ما نشستن و نگاه کردن به دستهای زنانی بود که با سرعت و
دقت برنجهای نذری را پاک کرده یا سیب زمینیهای قیمه نذری را با ظرافتی
خاص، خلال و سبزی ها را پاک میکردند.
عده ای هم در حال نظافت دایمی بودند تا مبادا خدای ناکرده روی فرشها ذره
ای افتاده باشد و آنها در تمیزی غفلت کرده باشند و شأن مجلس امام (ع)
رعایت نشود.
اگرچه جمع زنان و کارهایشان جالب بود، اما به پای جمع مردان و برنامه ریزی
هایشان برای عزاداری نمی رسید. برای همین هم گوش دادن از پشت پرده به
حرفهایشان برای ما لذتی بی مانند داشت. وقتی اشعار مداحی را مرور میکردند
و یا وقتی تقویم زمانی آمد و شد دسته ها را تنظیم میکردند و ما هم به
سرعت در ذهنمان ثبت میکردیم که در کدام شب میزبان دسته ها خواهیم بود و
بعد سرخوش از یادآوری عطر خوش اسپند و گلاب میشدیم.
عشق با نام حسین(ع) اوج گرفت
دعوای پسربچه ها بر سر گرفتن پرچم و یا زدن طبل و سنج در دسته نیز، جای
خود را داشت، که همیشه با پادرمیانی بزرگترها ختم بخیر میشد تا هر کدام
به ترتیب با غروری خاص این وظیفه را که برایشان انتهای آرزو و رؤیا بود،
انجام دهند و البته از خدا پنهان نیست که این برای ما دختربچه ها نیز
آرزویی بزرگ بود و تنها زمانی که دوست داشتیم پسر میبودیم همان ایام محرم
بود که میدیدیم پسرها با چه غروری سینه و زنجیر میزنند و دسته عزاداری
را همراهی میکنند.
سیاهپوش کردن حسینیه همراه با در و دیوار محله هم که شوری تازه را در
اهالی محله ایجاد میکرد و همه اهالی در آن سهیم میشدند، جوانترها روی
بامها رفته و با پارچههای خریداری شده و پرچمهای منقش به نام امام (ع) و
شهدای کربلا (ع)، کوچه ها و خانه ها را سیاهپوش میکردند و این تنها زمانی
بود که از سیاهی دیوار خانه ها دلتنگ و غمگین نمی شدم، زیرا حس رسیدن ماه
محرم آن قدر حلاوت و هیجان داشت که حتی تیرگی پارچههای عزا ذره ای از آن
کم نمی کرد.
شب اول محرم که حال و هوای محله و اهالی وصف ناشدنی بود، وقتی همه در
حسینیه با لباسهای عزا بر تن جمع شده و پس از سخنرانی، به سینه زنی مشغول
میشدند و خدا را شکر میکردند که یک بار دیگر فرصت حضور در عزاداری
سیدالشهداء (ع) را درک کرده اند، ما بچه ها نیز برخلاف همیشه دوست نداشتیم
بی توجه به بزرگترها به بازی مشغول باشیم و دستهای کوچکمان با هر نوای
مداح روی سینه هایمان مینشست و چقدر بر خود میبالیدیم که ما نیز عزادار
امام حسین (ع) محسوب میشویم.
با اینکه بسیاری از خاطرات کودکی آن قدر در ذهنم ته نشین شده که دیگر هیچ
هم زدنی باعث نمی شود آنها را واضح به یاد آورم، اما نمی توانم فراموش کنم
که محرم از معدود زمانهایی بود که چهرههای عجیب و ناآشنا نیز در حسینیه
محله یا بهتر بگویم مجلس عزاداری سالار شهیدان (ع) دیده میشدند، اینکه
میگویم عجیب به خاطر رفتارها یا باورهایی بود که این افراد ابراز
میکردند و سعی داشتند نشان دهند خیلی پایبند به اعتقادات دینی و آیین و
سنن مذهبی نیستند، اما وقتی پای محرم در میان بود و جلسه عزای امام
حسین(ع) برپا میشد، آنها نیز نقاب از چهره و رفتار برداشته و با عشقی خاص
در جلسات حاضر میشدند و با اخلاصی که تنها وقتی نام اباعبدا... (ع) در
میان باشد میدان جولان مییابد، به عزاداری میپرداختند و این در همان عالم
بچگی نیز برای من جای تعجب داشت که مگر چه جاذبه ای در این نام نهفته است
که کسی را یارای ایستادگی برابر آن نیست آن هم نه از روی اجبار، بلکه با
عشق و خواستنی بی مانند.
این شور و هیجان ادامه داشته و با نزدیک شدن به روز عاشورا اوج میگرفت،
هر چه به تاسوعا و عاشورا نزدیک میشدیم، حال و هوای مردم خاص تر میشد،
بویژه شبهایی که میزبان دستههای عزاداری بودیم و لحظاتی که در دیگهای
لبریز از قیمههای نذری را برمی داشتند و صلوات میفرستادند و ما غرق در
لذت میشدیم. بی تردید از همان زمانها بود که وقتی نام حسین(ع) را
میشنیدیم احساس و شوری عجیب وجودمان را فرا میگرفت و از شنیدن مصایب
رفته بر ایشان قلبهای کوچکمان فشرده میشد، بی آنکه معنای مصیبت را
دریابیم!