۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۷ : ۲۱
مردم ساكت شدند و كسى سخن نگفت: پيامبر فرمود: گمان نمی كنم كه على بن ابیطالب(ع) در ميان شما باشد، عامر بن قتاده برخاست و گفت: على(ع) شب گذشته به شدّت تب داشت و لذا به نماز جماعت نيامده است، اجازه می دهى خبرش كنم؟
پيامبر خدا(ص) فرمود: اين كار براى توست، او به سوى على(ع) رفت و جريان را به او خبر داد،
پس امير المؤمنين(ع) در حالى كه گويا از بند رها شده بيرون آمد و لباسى بر تن داشت كه دو طرف آن را بر گردنش بسته بود، گفت: يا رسول اللَّه اين خبر چيست؟ فرمود: اين فرستاده پروردگار من است كه به من از سه نفر خبر می دهد، كه به قتل من كمر بسته اند ولى به خداى كعبه كه دروغ می گويند.
امير المؤمنين(ع) گفت: من به تنهايى نزد آنها می روم، اجازه بده لباسم را بپوشم، پيامبر خدا(ص) فرمود: اين لباس من و زره من و شمشير من است، پس او را لباس و زره پوشانيد و عمامه و شمشير بر وى بست و او را سوار اسب كرد واميرالمؤمنين(ع) بيرون رفت.
سه روز بود كه جبرئيل نازل نمی شد و خبر على(ع) و هيچ خبرى از زمين را به او نمی داد، پس فاطمه آمد در حالى كه حسن و حسين را در آغوش داشت و گفت: می ترسم اين دو بچه يتيم شوند، اشك در چشمان پيامبر خدا(ص) حلقه زد، سپس فرمود: اى مردم چه كسى از على(ع) براى من خبر می آورد كه بهشت را به او مژده می دهم، مردم به سبب نگرانى شديدى كه در پيامبر ديدند، در جستجوى على(ع) پراكنده شدند و عامر بن قتاده آمد و مژده داد و در همان حال امير المؤمنين(ع) وارد شد، در حالى كه دو اسير و يك سر و سه شتر و سه اسب همراه داشت. جبرئيل نازل شد و جريان را به پيامبر خدا خبر داد.
پيامبر خدا(ص) به على(ع) فرمود: يا ابا الحسن! دوست دارى كه به تو خبر بدهم از آنچه بر تو گذشت؟ منافقان گفتند: او از يك ساعت پيش درد زايمان گرفته بود و اكنون می خواهد خبر بدهد.
پيامبر خدا(ص) فرمود: بلكه تو خبر بده يا ابا الحسن، تا گواه بر اين قوم باشى. گفت: آرى يا رسول اللَّه، وقتى به صحرا رفتم اينان را سوار بر شتر ديدم. به من ندا دادند كه تو كيستى؟ گفتم من على بن ابى طالب پسر عموى پيامبر خدا(ص) هستم.
گفتند: ما براى خدا پيامبرى نمی شناسيم و فرقى نمی كند كه بر تو يا بر محمد حمله كنيم، اين مردى كه كشته شد، به من حمله كرد و ميان من و او ضرباتى ردّ و بدل شد و باد سرخى وزيد و من صداى تو را يا رسول اللَّه شنيدم كه می گفتى: يخه ی زرهش را پاره كرده ام به شانه اش بزن، پس من او را زدم و اثر نكرد، سپس باد سياهى وزيد و من صداى تو را يا رسول اللَّه شنيدم كه می گفتى: زرهش را از رانش كنار زدم، پس از رانش بزن و من زدم و آن را بريدم و او را انداختم و سرش را بريدم و خودش را جا گذاشتم و سرش را گرفتم. اين دو مرد به من گفتند: به ما خبر رسيده كه محمد رفيق شفيق و مهربانى است، پس ما را نزد او ببر و در باره ما شتاب مكن، اين رفيق ما با هزار سواره برابرى می كرد.
پيامبر خدا(ص) فرمود: صداى اول كه به گوشت رسيد ـ و گمان کردی صدای من است ـ صداى جبرئيل بود و صداى دوم، صداى ميكائيل بود. يكى از آن دو مرد را پيش من آر.
على(ع) او را پيش پيامبر(ص) آورد. پيامبر به او فرمود: بگو لا اله الا اللَّه و گواهى بده كه من فرستاده خدا هستم. او گفت: برداشتن كوه ابو قبيس براى من بهتر از اين است كه اين كلمه را بگويم.
پيامبر خدا(ص) فرمود: يا علی او را عقب ببر و گردنش را بزن،
پس على(ع) گردن او را زد. سپس پيامبر خدا(ص) فرمود: آن ديگرى را بياور، پيامبر(ص) به او فرمود: بگو لا اله الا اللَّه و گواهى بده كه من فرستاده خدا هستم. او گفت: مرا نيز به رفيقم ملحق كن.
فرمود: او را عقب ببر يا ابا الحسن و گردنش را بزن. امير المؤمنين خواست گردن او را بزند، جبرئيل نازل شد و گفت: محمد! پروردگارت سلام میرساند و به تو می گويد: او را نكش چون اخلاق نيكو دارد و در ميان قومش سخاوتمند است. آن مرد كه زير شمشير بود برخاست و گفت: آيا اين فرستاده پروردگار توست كه به تو خبر می دهد؟ پيامبر فرمود: آرى. او گفت: به خدا سوگند كه درهمى را با برادرم مالك نشديم مگر اينكه آن را انفاق كردم و هيچ گاه با برادرم سخن بد نگفته ام و در قحطى صورت خود را ترش نكرده ام و من گواهى می دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و تو پيامبر خدايى.
پيامبر فرمود: اين از كسانى است كه اخلاق نيكو و سخاوتش او را به سوى بهشت نعمتها كشانيد.
منبع:جام
211008