عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار شهادت امام رضا علیه السلام

به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام عقیق تعداد ی از اشعار آیینی را به منظور بهره مندی ذاکران و شاعران آل الله منتشر می کند

 

اشعار شهادت امام رضا علیه السلام


محمد مرادی:

"به سویت آمده‌ام جذبه‌ای نهان با من
چه کرده‌ای مگر ای شور ناگهان! با من؟..

به سویت آمده‌ام از هوای شاهچراغ
نوای هوهوی خیل کبوتران با من

به سویت آمده‌ام از مسیر جادۀ ابر
کویرها به هوایت نفس‌زنان، با من

از این طرف غم شاه شهید در جگرم
از آن طرف عطشِ ماه جمکران با من

از این طرف شعفی سبز در منازل دل
از آن طرف خبر شوق دوستان با من

به مشهد آمده‌ام، نبض‌نبض شاعرخیز
کمیت و دعبل و حَسّان، دوان دوان با من..

هزار حافظ و سعدی غزل‌سُرای دلت
هزار فردوسی، شاهنامه‌خوان با من

ولی به وصف تو باید امام‌نامه سرود
اگر که بار معانی کشد بیان با من..

به یک قدم منم و شاعری که کهنه‌سراست
به یک قدم عطش شاعری جوان با من..

به پیشت آمده‌ام، با لبان مضمون‌ساز
کلیم و صائب و بیدل نقاره‌خوان، با من

شبیه شعر، تو را بیت بیت خواهم یافت
اگر که صبر کند، لفظ ناتوان با من

مگر ستارۀ مهرت طلوع کرده به دل
که در مدار تو افتاده کهکشان با من؟

نه من به پای زیارت دویده‌ام تنها
که رو به توست: زمین با من و زمان با من

به سمت مبدأ تو ذهن بادها جاری
به سوی مقصد تو رودها روان با من

درخت‌ها به تولای مشرقت پر گل
بهارها به تمنات، گل‌فشان با من..

من از مکان تحیر رسیده‌ام اینجا
به جستجوی تو جان‌های لامکان با من

من از زمین محبت به سویت آمده‌ام
اگر چه در سفر توست، آسمان با من

به دستگیر ملائک رسیده‌ام اینجا
صدای ممتد بال فرشتگان با من

من ایستاده‌ام اینک میان حیرت خلق
جهانیان همه انگشت بر دهان با من

من ایستاده‌ام اینجا کنار ثقل جهان
ملال‌نامۀ تقدیر اِنس و جان با من

من ایستاده‌ام اینجا میان گوهرشاد
طنین لحظۀ گلدسته و اذان با من

به خلسه دست رساندم به نقره‌کوب ضریح
خروش و غلغل انبوه زائران با من

درود! ای نفست روح‌بخش سینۀ ما!
سلام! ضامن نام تو بی‌امان با من!

تو شاهراه یقین منی اگر یک روز
به جنگ، صد تنه رو آورد گمان با من

تو یار و حافظ دین و دل منی حتی
اگر که دشمن خونی شود جهان با من..

ببین بدون تو و سفرۀ ولایت تو
چه کرده است غم آبرو و نان با من؟..

ولی چه جای شکایت؟ که اینک اینجایم
مقابل تو و خورشید خاوران با من..

به خود می‌آیم و یک بغض... آب می‌نوشم
هزار چشمه عطش می‌زند فغان با من

زمان به ساعت آخر رسیده، باید رفت
ببار اشک خوش آخرالزمان با من

بخوان صداقت پندار، جاودان در جان
بمان سعادت دیدار، همچنان با من

درود حس شفاعت، مرا ببر با خود
سلام حال زیارت، کمی بمان با من

سفر تمام شد و در کنار سفرۀ صبح
نشسته‌ام من و یک داغ بی‌نشان با من

 

راضیه جبّه داری:

"پشت سر مسافر ما گریه می‌کند
شهری که بر رسول خدا گریه می‌کند

حنانه‌ای که معتکف مسجدالنبی‌ست
اصلاً نپرس از این‌که چرا گریه می‌کند

از بس که سوزناک خودت گریه می‌کنی
شانه به شانۀ تو عبا گریه می‌کند

دستی بکش به قلب پر از درد زینبت
بی‌تاب در وداع شما گریه می‌کند

دیده‌ست شهر تشنه که بر دستت آسمان
سرشار التماس دعا، گریه می‌کند

زنجیرۀ طلایی نقل حدیثتان
هر یک به سیدالشهدا گریه می‌کند

یابن الشبیب! گریه به داغ حسین کن
شیعه به یاد کرب‌وبلا گریه می‌کند"

محمد جواد غفورزاده شفق:

"یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آن‌که بخوانید به بالین، پسرم را

شب تا به سحر منتظرم بال نسیمی
از من برساند به مدینه خبرم را

کی باور من بود که از آن حرم پاک
یک روز جدا گردم و بندم نظرم را

مجبور به تودیع حرم بودم و ناچار
بر دامن اندوه نشاندم پسرم را

هنگام خداحافظی از شهر، عزیزان
شستند به خوناب جگر رهگذرم را

گفتم همه در بدرقه‌ام اشک ببارند
شاید که نبینند از آن پس اثرم را

دامانم از این منظره پر اشک شد اما
گفتم که نبیند پسرم چشم ترم را...

تهمت ز چه بندید به انگور؟ که خون کرد
هم‌صحبتی دشمن دیرین جگرم را

آفاق همه زیر پر رأفت من بود
افسوس بدین جرم! شکستند پرم را

آن قوم که در سایه‌ام آرام گرفتند
دادند به تاراجِ خزان برگ و برم را

بشتاب به دیدار من ای گل که به بویت
تسکین دهم آلام دل دربه‌درم را

روزم سپری شد به غم، اما گذراندم
با یاد تو هر لحظهٔ شام و سحرم را"

 

حیدر منصوری:

"من كیستم؟ کبوتر بی‌آشیانه‌ات
محتاج دست‌های تو و آب و دانه‌ات

نامت بلند مثل غزل‌های آسمان
هشت‌آسمان نشسته به ایوان خانه‌ات

از کوچه‌باغ‌های نشابور رد شدی
با کوله‌باری از غم غربت به شانه‌ات

دل در مدینه عاشق روی تو شد ولی
از کوچه‌های توس گرفتم نشانه‌ات

دست من و ضریح تو ای هشتمین بهار
امشب دلم عجیب گرفته بهانه‌ات"

 

محمد جواد غفورزاده شفق:

"از باغ گفت و از غم بی‌برگ و باری‌اش
از باغبان و زمزمه‌های بهاری‌اش

از شاهدان سایه‌نشین حرم، کسی
همراه او نبود که آید به یاری‌اش

آن مهربانِ از وطن آواره، بسته شد
با دست ظلم، دفتر شب‌زنده‌داری‌اش

در جای جای شهر شهادت، هنوز هست
هر لاله‌ای نشانه‌ای از داغداری‌اش

هرجا که سوخت قامت شمعی در انتظار
خون گریه کرد و آب شد از سوگواری‌اش

دروازۀ مدینه پس از آن وداع تلخ
تنها نشسته است به چشم‌انتظاری‌اش

غمنامۀ شهید خراسان شنیدنی‌ست
کو طاقتی که شرح دهم بیقراری‌اش؟

با این جگر که خون شده، حاجت به زهر نیست
انگور، مرهمی‌ست بر آن زخم کاری‌اش

«زهرا» کجاست تا که ببیند در این چمن
پژمرده گشت و سوخت گل یادگاری‌اش

شمعی که از مدینه به طوس آمد و گداخت
آتش به جان فاطمه زد اشک جاری‌اش

یک روز خوش ندید پس از تو «جواد» تو
فریاد از صبوری و از بردباری‌اش

در بوستان او «شفق»! از خار کم مباش
فیضی ببر به قدر خود از همجواری‌اش"

 

سعید بیابانکی:

"نشسته‌ام به رواقی به گوشۀ حرمش
رها رهای رها زیر آبشار غمش

یقین به چشمۀ تسنیم دوست متصل است
که نور می‌چکد از روزن سپیده دمش

چه سال‌ها که هم‌آوای نوبتی‌خوانان
رسیده است به گوشم طنین زیر و بمش

به کاظمین و به مشهد سلام و عرض ادب
به حس و حال غریبانۀ شبیه همش

دم مسیح خراسان به لطف حق گرم است
برایتان چه بگویم ز لطف دم به دمش

چو پا گذاشت به ایران هزار چشمه شکفت
هزار جان گرامی فدای هر قدمش

هوای روضۀ رضوان اگر به سر داری
بیا به سمت خراسان و روضۀ ارمش

به پادشاه و گدا و به عارف و عامی
خبر دهید که عام است سفرۀ کرمش

گره گشوده ز کارم به طرفةالعینی
به نام پاک جوادش چو داده‌ام قسمش...

هر آنچه داده به من لطف بی‌کران بوده‌ست
که راضی‌ام به زیادش که قانعم به کمش

شهید عشق شد و آرمید کنج بهشت
هر آن که رقص‌کنان رفت زیر تیغ غمش

چه افتخاری از این افتخار بالاتر
که شاعرش شده‌ام زیر سایۀ علمش

چه می‌شود که شبی نامۀ سیاه مرا
بگیرد و بنوازد به گوشۀ قلمش

سپاه منتقمانش همیشه بیدارند
یکی خبر برساند به اولیای دمش

نمی‌کنیم دل از این حرم، از این درگاه
قسم به مادر بی‌بارگاه و بی‌حرمش..."

 

جواد محمد زمانی:

"خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدسته‌ها منادی شوق پگاه توست

آری شگفت نیست که بی‌سایه می‌روی
خورشید هم ز سایه‌نشینان ماه توست

از چشم آهوان حرم می‌توان شنید
این دشت‌ها به شوق شکار نگاه توست

بالای کاشی حرم تو نوشته است
هرجا دلی شکست همان بارگاه توست

با این که سال‌هاست سوی طوس رفته‌ای
اما هنوز چشم مدینه به راه توست

یعنی که کاش فصل غریبی گذشته بود
دیگر مسافرم ز سفر بازگشته بود


هرچند سبز مانده گلستان باورت
آیینه‌ای جز آه نداری برابرت

راه از مدینه تا به خراسان مگر کم است
با شوق دیدنت شده آواره خواهرت

دیگر دلی به یاد دل تو نمی‌تپد
بالی نمانده‌است برای کبوترت

مثل نسیم می‌رسد از ره جواد تو
یعنی نمی‌نهی به روی خاک‌ها سرت

تنها به خاک کرب‌وبلا سر نهاده بود
مردی که داشت نوحه‌گری مثل مادرت

اشک تو هست تا به ابد روضه خوان ما
تا کربلاست همسفر کاروان ما"

 


وصال شیرازی:

شرط محبت است به‌جز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن

از غیر دوست روی نمودن به سوی دوست
الا خدای در همه عالم نداشتن...

گر سر به یک اشارۀ ابرو طلب کند
سر دادن و در ابروی خود خم نداشتن

معشوق اگر دو دیده پر از خون پسنددش
عاشق به‌جز سرشک دمادم نداشتن

گر کام تلخ و لخت جگر خواهد از کسی
در کاسه جای شهد به‌جز سم نداشتن...

زان‌سان که خورد سودۀ الماس مجتبی
درهم نکرد روی خود، اهلاً و مرحبا...


در تاب رفت و تشت به بر خواند و ناله کرد
آن تشت را ز خون جگر دشت لاله کرد

خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت
خود را تهی ز خون دل چند ساله کرد

نبود عجب که خون جگر ریخت در قدح
عمریش روزگار همین در پیاله کرد...

نتوان نوشت قصۀ درد دلش تمام
ورنه توان ز غصه هزاران رساله کرد...

آه از دل مدینه به هفت آسمان گذشت
آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت


از چیست یا رسول که بر خوان ابتلا
گردون تو را و آل تو را می‌زند صلا؟...

ای عرش! گوشواره مگر گم نموده‌ای
زیرا که گه به یثربی و گه به کربلا

طوفان نوح پیش وی از قطره کمتر است
گو کائنات جمله بگریند برملا

ذکر مصیبت شهدا چند می‌کنی؟
آتش زدی به جان و دل مرد و زن، دلا!

بس کن دمی ز تعزیه، مدح نبی سرای
چون اصل این طریقه بکا باشد و ولا

مدح نبی سرای که بی‌مدحت رسول
خدمت نشد ستوده و طاعت نشد قبول...

 

منبع : شعر هیات


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین