۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۱ : ۰۵
عقیق:روز تولد حضرت فاطمه معصومه (س) روز دختر نامگذاری شده. حتما در دور و برتان دیده اید دخترانی که در این روز از طرف خانواده هایشان بیشتر مورد توجه قرار می گیرند و هدیه های بزرگ و کوچک می گیرند.
حتما دیده اید پدران سعی می کنند در این روز در صفحات مجازی خود عکس دخترهایشان را بگذراند و قربان و صدقه بروند، خدا رو شکر کنند که دختر دارند. انگار اصلا دخترها در این روز خود را بیشتر برای مادر و پدر لوس می کنند و ناز خود را به آنها می فروشند.
اما امروز قرار است از مراسم تکریم دخترانی صحبت کنیم که با دیگر هم سن و سالاناشان تفاوتی دارند. برای حضور در مراسم به باغ موزه دفاع مقدس رفتیم جایی که همایشی در آن برگزار می شد به نام «دختران مکتب سلیمانی». مراسم قرار بود ساعت 9 صبح آغاز شود اما مهمان ها کم کم رسیده بودند. برای همین یک ساعت تأخیر حاصل بازیگوشی دخترانی بود که با لباس ها و روسری های گلدار در محوطه باغ دنبال هم می کردند و می خندیدند.
در میان حضار دختر خانمی را دیدم که قد بلند و باوقار همراه خانمی که بعدا فهمیدم مادرش هست وارد سالن شدند. دختر خانم ماسک زده بود اما چشم هایش پشت عینکی که معلوم بود با سلیقه دخترانه انتخاب شده آشنا به نظر آمد. کمی که دقیق شدم یادم آمد او آرمیتا دختر شهید هسته ای داریوش رضایی نژاد است. با اینکه چند سالی از کودکی او می گذرد و بارها در پوشش چادر او را دیدم اما انگار هنوز تصویر ذهنی ام از او دختری کوچک با موهای بلند است که در آغوش پدر می خندد. آرمیتای نوجوان وارد سالن شد و در کنار دیگر دخترها روی صندلی نشست.
صندلی هایی که به علت رعایت مسائل بهداشتی در روزهای کرونایی طوری آماده شده بود که حضار یکی در میان روی آن بنشینند.
همه دخترانی که در این مراسم حضور داشتند فرقشان با بقیه این بود که دیگر پدر نیست تا دستش را لای موهای آنها ببرد و نوازششان کند. فریبا دختر یکی از شهدای مدافع حرم فاطمیون را صدا زدم تا از او در مورد آرزوهایش بپرسم. گفت دوست دارد دکتر شود و حالا که مدرسه را در رشته تجربی به پایان رسانده سخت تلاش می کند تا پزشک حاذقی شود. 21 سالش هست و وقتی می خواهم از بزرگترین آرزوی زندگی اش برایم صحبت کند مکثی کرده و می گوید: «دوست داشتم پدرم کنارم بود، نفس عمیقی می کشد و پشت بندش با لحنی مطمئن می گوید اما پدرم رفت سوریه تا از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند و برای همین به شهادتش افتخار می کنم.»
دوست دارم بیشتراز اینکه داخل سالن بروم تا از برنامه های روتین این مراسم دیدن کنم وقتم را بیشتر صرف صحبت با این دخترهای قد و نیم قدی بکنم که بسیار شیرین صحبت می کنند. برای همین یکی دیگر را صدا می زنم. می گوید نامش کبراست و پدرش رضا سال 95 در سوریه شهید شده. کبرا با خنده ای زیبا که ناشی از خجالتش بود از آرزویش صحبت کرد: «هنوز پیکر پدرم از سوریه برنگشته و من آرزو دارم زنده باشد و برگردد. چشم هایش که شروع می کند به قرمز شدن سعی می کند حالش را عوض کند، آهی می کشد و می گوید اگر امروز پدرم اینجا بود به او می گفتم که خیلی دوستش دارم، حتما می گفتم دوستش دارم. سعی می کند با تکرار این جمله دلتنگی را از نبود پدر تأکید کند.»
کبری با صدای نازنین زهرا حرفش را تمام می کند و می خواهد او هم صحبت کند. نازنین زهرای 12 ساله آنقدر بازیگوش هست که از چشمهایش بتوانی بفهمی از دیوار راست بالا می رود. خیلی تند تند می گوید: «من آرزو دارم پدرم را در خواب ببینم و با او صحبت کنم، به او بگویم چرا بر نمی گردی؟ این را می گوید و دوباره شروع می کند با دوستانش دویدن.»
چند دقیقه ای از شروع مراسم می گذرد و کم کم سالن نظم بهتری می گیرد. جعفری مدیرعامل باغ موزه دفاع مقدس روی سن می رود تا به مهمانانش خیر مقدم بگوید: فرزندان شهدا و یادگاران آنان در بین ما از عزیزترین و ماناترین ارزش ها هستند و ...
صحبت او که تمام می شود مردی برای اجرای یک سرود حماسی روی سن می رود و بعد یک گروه تئاتر در چند دقیقه ای به صورت اپیزودی زندگی حضرت معصومه(س) را از تولد تا شهادت اجرا می کنند.
راستش را بخواهید از رفت و آمد دخترکان پیداست حوصله چنین مراسم هایی را که بیشتر مختص بزرگترهاست ندارند. ترجیح می دهند بیرون از سالن به بازیگوشی هایشان ادامه دهند. ما هم فرصت را مغتنم شمرده و از یکی دیگر می خواهیم آرزویش را بگوید: سارینا 9 ساله است و دوست دارد در آینده وکیل شود. اما می گوید آرزوی اصلی اش این است که: «ای کاش الان پدرش بود تا هدیه ای که دوست داشت را برایش بخرد و خوشحالش کند. بعد حرفش را اصلاح می کند می گوید: نه! هدیه را مادرم هم می خرد، آرزویم این است فقط پدرم برگردد.»
در حین همین گفت و گوها هستیم که مراسم تمام می شود و آنها به خانه هایشان بر می گردند تا روزهای زندگی را بدون حضور پدران شهیدشان سپری کنند.
منبع:فارس