۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۸ : ۱۰
جعفری که اهل یزد است، سفرهایی به شهرهای مختلف از جمله اصفهان، تهران و مشهد کرد تا تحقیقاتش درباره شهید حججی را کامل کند.
او در این کتاب هم با تکیه بر گفتگوهایی که با افراد مختلف انجام داده، فصل های کتابش را سر و سامان داده و در هر فصل، گفتگو با چند نفر از خانواده، اقوام و دوستان شهید را گنجانده است.
اولین خبر درباره این کتاب، اواسط مردادماه امسال منتشر شد. ۲۴ شهریور بود که خبر رسید این کتاب به چاپ رسیده و به زودی در دستان علاقمندان قرار خواهد گرفت. سه شنبه سوم مهرماه بود که این کتاب برای اولین بار در تهران و در پاتوق کتاب به مشتریان عرضه شد و نویسنده کتاب هم نسخه های خریداری شده را امضا کرد.
این کتاب ابتدا با طرح جلد دیگری منتشر شد اما انتشارات شهید کاظمی تصمیم گرفت با توجه به نظرات مخاطبانش، تغییراتی را در آن به وجود آورده و این کتاب را با ظاهر جدیدی منتشر کند.
چند معرفی کتاب دیگر را هم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «معشوق بی نشان»؛ / ۵۵
«شهید همت» زندانیان قصر را تحویل چه کسی داد؟
چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / ۵۲
هجده روز پس از پیامکهای عاشقانه «امین» چه شد؟
چند دقیقه با کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»؛ / ۵۱
چرا دختر ژنرال از تلهکابین پرت نشد؟ / تصادف یکی از ۲۳ نفر با خبرنگار خارجی!
چند دقیقه با کتاب «آدم باش»؛ / ۵۰
خلبانها با کمربند به جانشان میافتادند!
چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / ۴۹
کُلت را بده خودم را بُکشم!
این کتاب که در فصل پاییز منتشر شده بود در زمستان امسال به چاپ هشتم رسید و حالا نسخه های این چاپ با شمارگان ۲۵۰۰ نسخه به قیمت ۲۵,۰۰۰ تومان از سوی انتشارات شهید کاظمی در اختیار علاقمندان است.
شهید حججی جوانی نجف آبادی بود که با شهادت مظلومانه اش، خون جدیدی به حرکت مقاومت اسلامی در جهان بخشید و مردم ایران برای تشییع پیکر بی سر او، حماسه پرشکوهی آفریدند.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب به روایت خواهر شهید حججی است:
اگر سر کنترل تلویزیون بگومگو نمی کردیم روزمان شب نمی شد! آخرش هم پدرم می آمد و کنترل را از همه مان میگرفت. توی یکی از همین کش و قوسها بود که من تلویزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد.
بچه که بودیم و بستنی می گرفتیم، سهم خودش را می خورد و با آن قیافه نی قلیانی اش خیلی مظلومانه به ما نگاه می کرد. دلم خیلی به حالش می سوخت. بستنی ام را می دادم بهش. نامردی نمی کرد؛ تا چوبش را هم خوب لیس نمی زد ول نمی کرد. تازه می فهمیدم سرم کلاه گذاشته.
با این همه، وقتی می گویند محسن، اولین چیزی که به یادم می آید عبادت هایش است. با فاصله نماز می خواند. نماز مغربش را می خواند و عشا را می گذاشت یک ساعت بعد. ظهر و عصر هم همین طور. می گفت سنت پیامبر است.
روی حجابمان غیرت به خرج می داد. میگفت: «مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه؛ آخرش چادر نمیشه؛ میراث خاکی حضرت زهرا چادره. شما باحجاب باشید، چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یه ذره حجابشون رو خوب میکنن.»
دوازده سالم بود که با مؤسسه شهید کاظمی به اردوی راهیان نور رفت. عکسی از حاج ابراهیم همت با یک عروسک برایم آورد. آن عکس تلنگری شده بود که به شهدا علاقه پیدا کنم. محسن گفت: «این عکس رو بذار جلوی چشمت و نگاش کن. از شهدا الگو بگیر واسه زندگی.»
خیلی دوست داشتم بروم راهیان نور. نشد تا اینکه دوران دانشجویی قسمتم شد. مدام بهم پیام می داد. خیلی خوشحال شده بود. می گفت: «یادت باشه این سفری که رفتی سفر عادی نیست؛ تا می تونی استفاده کن.» یک بار پیام داد که حس می کنم الان جای خیلی خوبی هستی. کنار شهدای تازه تفحص شده بودم. گفت: «کجایی؟» گفتم: «کنار شهدای گمنامم.» خیلی خوشحال شد که در آن لحظه به من پیام داده است. گفت: «برام خیلی دعا کن.» چند ساعت بعد بهش پیامک زدم: «محسن من الان شلمچه ام.» گفت: «غروب شلمچه خیلی قشنگه.» وقتی این پیام ها را می داد بیشتر به عظمت جایی که رفته بودم پی می بردم.
سرباز که بود مادرم برایش لواشک و آجیل می خرید و می فرستاد. نامه هم می نوشت و می گذاشت رویش. ما هم یکی دو خط زیر نامه باهاش احوال پرسی می کردیم. رفتیم دزفول دیدنش. بیرون پادگان ایستاده بودیم منتظرش. من و زهره با موبایل فیلم می گرفتیم تا لحظه ای که می آید سمتمان ثبت شود. شلوغ می کردیم: «تا دقایقی دیگر محسن وارد می شود… میوسن داره میاد… اوناهاش!...
وقتی آمد ساکت شدیم. مادر آمد پایین بغلش کرد؛ ولی ما نه، رویمان نمی شد. روبوسی می کردیم، ولی رویمان نمی شد بغلش کنیم. فقط وقتی خداحافظی کرد برای سوریه بغلش کردیم، چون مطمئن بودیم دیگر نمی بینیمش.