۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۷ : ۰۶
- ادامه قسمت قبل
۱۱)-
روز اول پیادهروی به پایان خودش نزدیک میشد، صدای چرخش خشک ساچمههای میل توپی یک چرخ که با صدای خش خش کشیده شدن چیزی بر خاک همراه بود، توجه مرا به خود جلب کرد. چشم گرداندم تا صاحب صدا را پیدا کنم، چند متر جلوتر یک جوانی با سبیلهای تازه درآمده و محاسنی نداشته دیدم که دو دست در بدن نداشت و پاهایش از زانو به پایین لمس و بیحرکت بود. ویلچری داشت که تکیهگاه آن را جدا کرده بود، سینهاش را روی کفی صندلی ولیچر گذاشته بود. با کنده زانو قدم برمیداشت و چرخهای خشک ولیچر را به جلو میراند. هیچ کمکی نداشت، خودش تنها بود، فقط قلبی حرارت دیده از عشق داشت که کنده زانویش را به حرکت در میآورد. از زانو به پایینش روی سنگ ریزهها کشیده میشد، سر زانوی شلوارش پاره پاره بود اما او بدون لحظهای مکث ولیچر معلولش را به جلو میراند!
آقا محمدعلی عموی مهدی که بعد از شهادت بابا شهیدش ، بابایش هم شده بود، جلوتر رفت تا جایی مناسب برای ۱۷ نفر پیدا کند. مهدی فرزند شهید بود اما ۴ پدر داشت. یکی بابای شهیدش، دوم بابا آقا محمدعلی ، سوم بابا احمد آقا (پدر بزرگ مادریاش) و چهارم بابا بزرگی (پدر بزرگ پدریاش) . در این سفر بابا آقا محمدعلی و بابا احمد آقا به همراه مهدی بودند و حتما بابای شهیدش! قبلها عکس پدرش را که میدید میگفت: صدام بابای شهید مرا شهید کرده، باید بکشمیش. بعد دستانش را دور گردن خودش حلقه میکرد و فشار میداد و بعد از تکرار چند باره کلمه دایی رضا میگفت: نگاه کن، نگاه کن اینطوری صدام را خفهاش میکنم!
وقتی به آقا محمدعلی رسیدیم، با یک مرد حدود ۴۵ ساله روبرو شدیم با همه ما سلام علیکی کرد و با لبخند گفت: تفضّل هلابیکم . چهرهای گشاده و چشمانی مورّب داشت و موهای سر و صورتش کمابیش به سفیدی متمایل بود. به دنبالش حرکت کردیم، آخر یک کوچه به خانهای نوساز رسیدیم که بسیار شیک و تمیز ساخته شده بود اما هنوز ریزهکاری هایی داشت و مهمتر از همه آبگرمکن نداشت.
خانه دو اتاق بزرگ داشت که برای مردها آماده کرده بودند و یک اتاق کوچک را برای خانمها، یک اتاق دیگر هم وسایل و اجناس مغازهاش قرار داشت و یک طبقه بالا هم داشت که خانواده صاحبخانه در آن بودند. خانه هنوز فرش و پرده نداشت اما تشکهای ابری را برای خواب پهن کردند به همراه پتو و بالش. خانمها را در آن اتاق کوچک جای دادند و از آنجا که شیشههای خانه رفلکس بود و از بیرون داخل اتاق معلوم میشد، اولین کاری که کردند به سرعت هر چه تمامتر چند پرده از بیرون روی شیشهها کشیدند و یک پرده وسط حیاط ، تا اینکه خانمها راحت باشند، حتی برای ورود و خروج از منزل. به دوستان گفتم : ماشاءالله به این غیرت و مردانگی آنها که قبل از اصل پذیرایی و بدون معطلی ابتدا جای مناسبی برای خانمها فراهم کردند که از هر نظر محفوظ و پوشیده است.
پسر بزرگ خانواده مصطفی نام داشت، ۲۰ ساله و قبل از محرّم تازه عقد بسته بود و شباهت زیادی به پدرش داشت، چشمانی کشیده و پر از حجب و حیا ، بدنی ورزیده و پوستی سفیدتر از پدر و لبخند دایمی بر گوشه لب، پیشانی بلندش حکایت از مردانگی و غیرت او بود و خالصانه کار میکرد.
پدر خانه را ابومصطفی خطاب کردم، گل از گلش شکفت. فهمیده بودم که اگر عربها را با کُنیه صدا بزنی یعنی احترام خاصی برایشان قائل شدی. ابومصطفی با خنده گفت: شیخنا هلابیک هلابیکم. نزدیک اذان مغرب بود ، از او پرسیدم: مسجد موجود؟ گفت: هی قریب! پیش خود گفتم نکنه از آن قریبها باشد که بعید به آن شرف دارد! اما نه واقعا مسجد نزدیک بود، نماز جماعت را خودمان ۱۲ نفری در مسجد اقامه کردیم و بعد به خانه برگشتیم.
ابومصطفی جلوی در ایستاده بود ، بعد از کمی خوش و بش گفت: این خانه تازه ساخته شده و در این ایام خانهام را به روی زائرین باز کردم تا تبرّک شود و اولین کسانی که در این خانه بیتوته کردند، زوّار امام حسین علیه السلام بودند و شما مایه برکت خانه ما هستید هلابیکم!. آنچنان با اعتقاد و محکم سخن میگفت که به حالش غبطه خوردم ، خوشا به این اعتقاد و چه به جا اعتقادی که اباعبدالله الحسین علیه السلام شافع امت رسول الله صل الله علیه و آله آنچنان به این خادمان زوّارش نگاه ویژه داشته و برکت داده که هر سال تمام زندگی و هستی و نیستی خود را به پای زائرین میریزند و بدون هیچ منّت و چشمداشتی و با قلبهایی مالامال از عشق خدمت میکنند و به این خدمت و توفیق افتخار میکنند. ای کاش ما ایرانیها هم کمی یاد بگیریم .
مرتضی پسر دوم ابومصطفی حدود ۱۳سال داشت فعال و پر جنب و جوش، صورتی گرد و پیشانی بلند داشت اما به زیبایی و ملاحت مصطفی نبود. خودش چند بار چای ایرانی آورد، دیگر سوال نمیکردند چای عراقی یا ایرانی؟ ما همه چایخور قهّاری بودیم و هر چه چایی میآورد تمام میشد. در نهایت کتری چایی را آورد و در اتاق ما گذاشت!
سفره شام را پهن کردند ، ترشی های عجیبی سر سفره بود اما خوشمزه! علی که از همه ما بهداشتیتر بود، هر چیزی را نمیخورد و به قول بچهها سوسول بازی در میآورد، اما بالاخره داشت مریض میشد، کمی گلویش میسوخت. هر جایی که میرسیدیم بساط دار و دواهای خانگیاش را پهن میکرد، چمباتمه میزد و گردنش را بین دو پای درازش فرو میکرد وحدود هفت، هشت تا شیشه و قوطی گیاهان دارویی را به طور منظم کنار هم میچید و بعد با وسواس خندهداری سر قوطیها را به ترتیب باز میکرد و از هر کدام قاشقی برمیداشت و در لیوان میریخت. بعد اگر آب جوش بود که سور و ساتش به راه بود و اگر هم نبود به همان آب سرد قناعت میکرد. یک پس گردنی ملایم به گردن ورزشکاریاش زدم و به شوخی گفتم: این رقّاص بازیها چیه که در آوردی! تو بچه کرمونی باید با تریاک خود درمانی کنی اینها همهاش سوسول بازی ، رفلکس میاره! پقّی زد زیر خنده و گفت: این داروها برای هر درد بی درمونی خوبه! یک لیوان برات درست کنم روشن شی!؟ با خنده گفتم: نه بابا ما رو به کشتن میدی اگه حبه تریاکی داری بده روشن شیم!
سر سفره به علی گفتم: ترشی بخور تا رفلکس نکنی! برای سرماخوردگی هم خوبه ها! ،من با همان ترشی درمانی که در خانه ابوهبه کرده بودم بهتر شده بودم، نمیدانم احتمالا تلقین بود یا واقعا غذای خادمهای امام حسین علیه السلام شفا دهنده بود. بالاخره هر چه از دوست رسد نیکوست، به علی گفتم: در این سفر همه ما مهمان امام حسینیم، هر چه پیش آید، خوش آید.
دشداشه مشکی من در اثر گرما و حمل کوله پشتی با عرق بدن کثیف شده بود و رگههای سفید و خاک گرفتهای در پشت لباسم نمایان بود، بقیه هم همین طور بودند. مهدی جوراب خود را در آورد و جلوی دماغ من گرفت و گفت: ها؟ ها؟ دایی رضا بو میده نه؟ بو لاش میده، بیا اینو هم بشور! بوی تند جوراب به حلقم رسید، اشک در چشمانم جوشید، دستش را کنار زدم و گفتم: مهدی اوه اوه چکار کردی بو میده اساسی، بو خر مرده! سر دماغم را مالاندم و ادامه دادم: صبر کن حتما ماشین لباشویی دارن، جورابتو میدم بشورن.
صبر کردم خبری نشد، دشداشهام را در آوردم و در حیاط مشغول شستن شدم ، یک شیر آب را روی یک بشکه قرار داده بودند و آب اضافی داخل بشکه میریخت، هنوز لوله کشی فاضلاب نداشتند. وقتی کارم تمام شد مصطفی آمد و گفت: مغاسل موجود، مغسّله موجود! گفتم: خدا خیرت بده زودتر میگفتی! لباسهای کثیف همه را جمع کردم و به او دادم تا در ماشین لباسشویی بریزد، جورابهای مهدی از همه مهمتر بود! خیلی زود لباسها را شست و روی طناب پرده تازه کشیده شده، پهن کرد.
وقتی لباس ها و جورابهای بسیار کثیف و بدبو را به مصطفی میدادم با شرمندگی عذرخواهی کردم و مشکورین و مأجورین غلیظی برای تشکر گفتم! مصطفی که کمتر حرف میزد، اما با حرکات سر و دست حرف خود را زد، ابتدا دست بر سر و بعد بر چشم خود گذاشت. یعنی قدم شما زائرین روی چشم من! رضایت و خوشحالی در چهرهاش مثل نور سفیدی میدرخشید، ظاهرش نشان میداد که قلباَ از خدمت به زوّار خوشبخت است و راضی. با این حرفهای من او بیشتر شرمنده شد، چند بار عذرخواهی کردم اما زیر نور چراغ، چشمانش برقی زد ، لایه نازک اشکی، مردمک مشکی چشمش را خیس کرد، بغض گلویش را فشرده بود و نزدیک بود اشکش جاری شود. به حالش غبطه خوردم و خودم شرمنده شدم! برای مصطفی شستن جورابهای بدبو هدیه و افتخاری بزرگ از سوی مولایش حسین علیه السلام بود اما من درک نمیکردم. انگار داشتم مانع رسیدن او به این افتخار میشدم و این چیزی جز شرمندگی برایم نداشت.
ادامه دارد ...
منبع:حوزه