۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۳ : ۰۶
- ادامه قسمت قبل
۸)-
ساعت ۱۰ صبح با یک ماشین ون به سمت کاظمین حرکت کردیم. صندلی های ماشین ۱۴ تا بود و ما ۱۷ نفر، قرار شد باریک اندامها و چوب کبریتیها کنار هم بنشینند تا ۴ نفری روی ۳ صندلی جای گیرند. راننده قد و بالای مرا نگاهی کرد گفت: شیخنا نحیف، ضعیف. و با دست نشان داد که من به خاطر لاغری و ایضاَ به خاطر لباس روحانیت باید جلو کنار راننده بنشینم، به ناچار با مهدی و علی جلو نشستم.
راههای اصلی بسته بود، راننده ماشین را از بین باغها و نخلستانها به سوی بغداد میبرد. بعضی جاها جاده خیلی باریک بود، چشمم به جاده بود، نگاهی به ابروهای پرپشت و کلفت مهدی کردم. پیش خودم گفتم: خدا کنه مهدی توی این جاده باریک نزنه به سرش و بخواد راننده را قلقلک کنه که خیلی خطرناک میشه! ناگهان مهدی ناخنش را محکم فرو کرد به پهلویم و گفت: ها؟ به پرستو گلت زنگ زدی؟! ها؟ دلت تنگ شده ها؟! به زور دستش را پهلویم جدا کردم و گفتم: باشه مهدی زنگ میزنم خونه! تو جوش نزن. راستی زبونت به سر دماغت رسید یا نه؟! بلافاصله گفت: هنووو زوووده!
وقتی به بغداد رسیدیم راه اصلی که بسیار نزدیک به کاظمین بود را بسته بودند، راننده مجبور شد کل بغداد را دور بزند و از مسیری دیگر برود همین دور زدنها یک ساعت طول کشید. نزدیک غروب به کاظمین رسیدیم. در مسجدی که یکی از دوستان عراقی آقا محمدعلی از خادمان آن بود اتراق کردیم ، داخل و بیرون مسجد که سقف داشت پر از جمعیت بود و جای خالی نبود؛ ولی یک اتاق که بیشتر شبیه انباری بود را به ما مردها دادند و خانمها را به خانهای در نزدیکی مسجد بردند.
وسایل انبار شده در اتاق شامل پتوهای کهنه و پاره، نیمکتهای موکبها و بالشهای رنگ و رورفتهای میشد که پر از خاک شده بود. معلوم بود که یک سال تمام، شاید هم بیشتر دست نخوردهاند. بعد از اقامه نماز جماعت سفره یکبار مصرف انداختند، شام کشمش پلو با طعم دارچین بود، بوی دارچین تفت داده شده در روغن حیوانی مرا کشاند به خانه بی بی، وقتی بساط شیرینی پزان راه میانداختند. وقتی که انواع بوها ، بوی عطر میخک ، هل ، دارچین و روغن گوسفند با هم مخلوط میشد. انواع شیرینیهایی که توسط مهدی ، من و دیگر بچهها ناخونک زده میشد.
بعد از شام یکی یکی داخل اتاق شدیم و برای خودمان جایی برای خواب آماده کردیم. هوا تاریک بود، خادم مسجد گفت : چراغ را روشن نکنید که فعلاً کسی به این اتاق نیاید. هر بار که از در خارج میشدیم یکی از داخل در را قفل میکرد. در تاریکی با نور چراغ قوه موبایل پتویی پیدا کردم. همین که به آن دست زدم گرد و خاک غلیظی به صورتم خورد ، رفتم سراغ پتویی دیگر باز هم خاکش به هوا برخاست. در آن تاریکی ذرّات گرد و خاک در نور چراغ قوّه موبایل میدرخشید و تاب میخورد و رقصان به بالا میرفت. با همین پتوهای پر از خاک جایی در کنار بقیه آماده کردم و بعد همه با هم به سمت حرم حرکت کردیم.
صحن حرم امامین کاظمین علیهما السلام بسیار بزرگتر از صحن حرم حضرت علی علیه السلام بود و به خاطر همین خلوت به نظر میرسید. مهدی به همراه برادرش روبروی ضریح نشسته بود و به دوگنبد کنار هم چشم دوخته بود. مهدی بیکار که میشد، سرش را میخاراند و یا تقلّا میکرد که زبانش را به سر دماغش برساند!
من کمی دیرتر از بقیّه از حرم حرکت کردم و ساعت ۹ به مسجد رسیدم، هنوز غیر از ما ۱۲ نفر کسی در آن اتاق نبود، پتویی که زیر پایم انداخته بودم، پنبههایش تکه تکه شده بود، پنبهها مثل قلوه سنگهایی بودند که زیر کمر با حرکات ناموزونی میچرخیدند و پهلوها را ماساژ میدادند، به ناچار یک پتوی دیگر هم روی آن انداختم اما باز هم ماساژ به راه بود!
تازه به خواب رفته بودم که با صدای برادران عراقی بیدار شدم، اتاق لو رفته بود. افرادی در تاریکی میآمدند و به دنبال جای خواب میگشتند! چشمانم گرم شده بود که یک عراقی صدایم کرد و با حرکات دست به من فهماند که کمی جابجا شوم تا کنارم بخوابد، در دلم گفتم: بی انصاف تازه داشتم خواب میرفتم. برادر عراقی جایی برای خودش درست کرد اما بعد از مدتی بلند شد رفت و من دیگر از خستگی زیاد به خواب رفته بودم.
ناگهان با یک ضربه سنگین به شکمم از خواب پریدم، یک برادر عراقی عظیم الجثه کنارم خواب بود. شکم گندهاش از زیرپیراهنی بیرون زده بود، موهای درشت و بلند شکمش را خاراند. صدای خس خس سینهاش با بوی سیگار تنش قاطی شده بود. دهانم تلخ شد، این چند روز از بس بوی انواع سیگارهای خارجی را چشیده بودم، ته حلقم تلخ مزه شده بود. فقط با شیرینی، موقتاً تلخیاش میرفت. نزدیک بود با دستان سنگینش یکبار دیگر مرا مورد لطف قرار دهد! که با یک چرخش جا خالی دادم. نگاهی به ساعت موبایلم انداختم ساعت ۳ نیمه شب بود، برادر عراقی تقریباَ تمام جای مرا گرفته بود به ناچار بلند شدم و به سمت حرم مطهر به راه افتادم ، هوا سرد بود و من فقط یک دشداشه و عبا به تن داشتم. یک زیارت تاریخی ، همراه با لرزش بدن و قلب انجام دادم.
بعد از نماز صبح مهدی را کنار برادرش محمد دیدم، محمد تند تند دعا میخواند و مهدی دست زیر چانهاش، به فکر فرو رفته بود. از وقتی فهمیده بودم که بابا بزرگی مهدی یک خواب عجیب در مورد مهدی دیده است، همیشه جور دیگری برای شفای مهدی دعا میکردم. عصاره خواب این بود که مهدی یک روزی طلبه میشود. به روال عادیاش امکان پذیر نبود، مهدی حتی شمردن را هنوز بلد نبود. چقدر با او تمرین میکردم که بتواند تا عدد ۱۰ بشمارد، اما او هر بار به ترتیب جدیدی قاطی میشمرد: ۱ – ۲ – ۵ – ۹ – ۳ – ۷ ... .
قرار ما ساعت ۸ صبح بود تا به سمت منطقه الدوره در نزدیکی شهر مسیّب برویم و از آنجا مسیر ۵۵ کیلومتری تا کربلا را پیاده طی کنیم. قبل از سفر به عراق برنامه این بود که یک روز هم به سامرّا برویم اما با تحقیقاتی که شب گذشته در مسجد کاشف الغطاء نجف انجام داده بودیم، تصمیم بر آن شد که سامرّا نرویم به دلیل اینکه شنیده بودیم امسال از ۲۲ کیلومتری سامرا راه بسته است و باید پیاده رفت. بدون هیچ موکب و محل استراحتی و ما ۵ خانم همراهمان بود که توانایی این مسیر را نداشتند. چارهای نبود از کاظمین یک ماشین ون ۱۴ نفره دیگر گرفتیم و ۱۷ نفره به سمت کربلا حرکت کردیم.
۹)-
ماشین در جاده باریکی کنار یکی از شاخههای رود فرات حرکت میکرد، سبزهها و نیزارهای بلندی کنار جاده دیده میشد که در بین آنها روستاهایی بود و در میان آنها موکبهایی به چشم میخورد. به هر موکبی که میرسیدیم جوانانی جلوی ماشین را میگرفتند و التماس میکردند که برای استراحت و صبحانه به موکب آنها برویم. راننده یکی یکی ردّ میکرد و میگفت: موکب کثیر و موکب زین قریب، کبابات و مشویات قریب!. راننده فکر خودش بود و موکبهایی که کباب و جوجه میدادند را میشناخت و میخواست در آنها توقف کند.
ماشین سر یک پیچ به دو جوان خوشرو رسید که چوب کلفت و بلندی در دست داشتند و شال مشکی به دور کمر بسته بودند و در کمین شکار زائرین برای موکب خود بودند. با چوبهایشان ضربدری جلوی ماشین را گرفتند، راننده جرأت نکرد روی آنها را زمین بیاندازد! به ناچار کنار جاده پارک کرد و پیاده شدیم. صبحانه تخممرغ پخته با پنیر کوچک مثلثی بود. مهدی تخممرغی را داخل مشت استخوانیاش گرفت و با انگشت شصت فشار داد، از همان فشارهایی که دور از چشم خروس به پرستوی گلش، مرغ بینوا میآورد تا تخم کند. فکر کنم تخممرغ ترک داشت که له شد و صدای عَقّ عَقّ مهدی در آمد.
آقا مرتضی پسر عمه مهدی که طلبه خوش ذوقی است و سابقه کارهای تبلیغی خوبی داشت با صاحب موکب صحبت میکرد، بعد از مدتی جملهای عربی اما با لهجه ایرانی از بلندگوها پخش شد: حبّ الحسین یجمعنا. آقا مرتضی بود که این جمله را هی تکرار میکرد و بقیه سینه میزدند اما جمله دیگری بلد نبود.
از چهره راننده انتظار میبارید، به بی بی گفتم: این راننده بنده خدا خیلی نجیبه حرفی نمیزنه ، منتظر است، برویم زود سوار ماشین شویم. دست بی بی را گرفتم تا سوار ماشین شود، بقیه هم کم کم سوار شدند. ماشین ون سفید، نرم و آرام از جا کنده شد و حرکت کرد، در ماشین مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم که تابلوی ۵۵ کیلومتر به کربلا مرا به خود آورد. آقا محمدعلی به راننده گفت :در جایی که پل است نگه دارد. کنار رود فرات پیاده شدیم، اطراف رود پر از نیزارها و سبزههای بلند بود. صدای جریس جریس جوجه از لا به لای نیزار در بین صدای ویژ ویژ ماشینها، برجسته و تیز به گوش میرسید. فرکانس صدای جوجهها بالا بود و با دامنهی بلند، که پردهی ضخیم فرکانسهای کوتاه را میدرید و پیش میآمد. از پل باریک، بلند و خاکی عبور کردیم و به جمعیت عاشقان پیاده پیوستیم.
خودم را در میان آب زلال رودخانه عظیم حسینی انداختم، قلبم با برخورد به سطح شفاف و درخشنده این آب صیقل میخورد و پاهایم را به حرکت در میآورد. یک ساعت مانده بود به اذان ظهر؛ تیغه آفتاب، تیزی گرمای خود را به فرق سرم میکوبید . فقط صدای راه رفتن به گوش میرسید، صدای کفشهای مختلف ، صدای خش خش برخورد کف دمپایی با سنگ ریزهها ، صدای تق تق برخورد عصا به آسفالت، گاهی صدای عصای چوبی و گاهی صدای عصای آلمینیومی، صدای تلق تلوق گاریهای مسافربر، صدای حرکت چرخهای کوچک کالسکه که شنریزهها را میشکافت و به جلو میرفت، صدای چرخ بزرگ ولیچر که خاک را نرم نرم پاره میکرد و راکب معلولش را قدم به قدم به محبوب نزدیک میکرد. البته بعضی بدون صدا راه میرفتند، پوست کف پا که صدا ندارد.
نزدیک اذان ظهر بود با همراهیان قرار گذاشتیم عمود ۹۵۰ منتظر همدیگر باشیم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پسر بچهای حدود ۶ ساله دیدم که نانی نازک و داغ در دستش دارد و با عجله به سمت من میآید، بخار نان رقص کنان به هوا میرفت و پسرک نان را هی دست به دست میکرد تا داغی نان پوست نازک دستش را نسوزاند. به من که رسید با گفتن هلابیک هلابیک نان را به دست من داد، نان داغ بود، دستم سوخت، به ناچار نان را روی عبایم گذاشتم و دستی به سر پسرک کشیدم.
نمیدانستم چه نانی است! سفید و نازک، خیلی نازک، به دنبال پسرک رفتم. رفت پیش یک خانم که روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود و پای دیگرش جمع شده، همهاش زیر چادر زیر آفتاب داغ ، یک خانم با چهرهای نقاب زده بود که فقط چشمانش در نور آفتاب برق میزد ، مادر یا مادربزرگ این بچه بود نمیدانم! اما وجناتش به مادربزرگ میخورد. هیچ بساطی نداشت جز یک در قابلمه مسی بزرگ که قطرش تقریبا یک متر بود و یک کپسول گاز کوچک که شلنگی به آن وصل بود و به زیر در قابلمه میرسید و یک شعله بزرگ گاز هم در زیر در قابلمه روشن بود.
دقایقی ماندم تا از کارش سر در بیاورم. آرد برنج را در ظرفی یکبار مصرف خمیر میکرد و بسیار آبکی روی در قابلمه میریخت و با دست صاف میکرد، نمیدانم چطور خمیر به سطح زیرین نمیچسبید!؟ و چطور دستان مادربزرگ نمیسوخت!؟ مادربزرگ بسیار راحت نان برنج را جدا میکرد و به پسرک میداد و او نان را به دست زائرین میرساند. کمی با پسرک احوالپرسی و خوش وبش کردم. اسمش علی بود هنوز مدرسه نمیرفت، چشمانی درشت و ابروانی کشیده و پرپشت داشت، لبخند زیبا و ملیحی صورت گرد او را تزیین کرده بود.
خواستم دلش را شاد کنم، روبرویش نشستم و دو دستش را گرفتم. پوست دستش سفید اما از چرک، اردهای رنگ شده بود. گفتم: بازی کبابی، بازی کبابی بلدی؟! نون بیار کباب ببر! نفهمید چه میگویم. دستان کوچک و زبرش را روی کف دستانم گذاشتم و بازی را شروع کردم. ابتدا دستش را کنار نکشید و من ضربه ملایمی به روی دستش زدم اما زود یاد گرفت و دوباره بازی کردیم. یک نگاه به عمامه من و یک نگاه به دستانم کرد، تعجب همراه لبخندش او را شیرینتر کرده بود. فکر کنم تا حالا یک روحانی از نزدیک ندیده بود، تا چه رسد به اینکه با یک روحانی همبازی شده باشد. در مسیر کاظمین به کربلا ایرانیها خیلی کمتر هستند و خیلی به ندرت طلبه پیدا میشود. طفلک حق داشت تعجب کند.
نوبت او شده بود هر چه منتظر ماندم حرکتی نکرد، لبخند بر صورتش ماسیده بود، سر به زیر انداخته بود و کاری نمیکرد. گمان کردم ناراحت شده، با حرکات صورت دلیلش را پرسیدم سرش را بالا آورد و با اقتدار و هیبت چشم در چشمان من دوخت و گفت: لا، لا لعب. نمیخواست بازی کند. گفتم: بازی کن، لعب زین ، خوش! گفت: من روی دست شما ضربه نمیزنم! گفتم: بازی است اشکال ندارد من روی دست شما زدم حالا نوبت شماست اگر میتوانی بزن!
لبخندش دیگر تمام شده بود با حالت جدی گفت: انت زائر ، زائرالحسین علیه السلام. نام حسین دستانم را شل کرد و مثل پتکی که به طبل تو خالی میخورد قلب خالی از عشق مرا لرزاند. زبانم قفل شده بود. بغض سنگینی گلویم را فشار میداد، دیگر نمیتوانستم کلمات عربی را در دهانم بچرخانم و فارسی و عربی را بلغور کنم تا مرادم را برسانم. فقط دستی به سرش کشیدم و دیگر هیچ نگفتم راه خودم را گرفتم و رفتم و رفتم و رفتم.
به عظمت محبت و عشق این کودک به امام حسین علیه السلام فکر میکردم، سر به زیر انداخته بودم. ناگهان مهدی از پشت سر فریاد زد: دایی رضا دایی رضا هووی دلت برای پرستو گلت تنگ شده ها؟ ها!؟ از جا پریدم، اول جوابی ندادم، از پشت سر یک ویشگول محکم از پهلویم گرفت و دوباره گفت: هااا؟ دایی رضا دلت برای پرستو گلت تنگ شده، ها؟ زنگ زدی؟ بگو من حموم نازی رفتم بگو باش باشه! حیف که با لباس روحانی و عمامه بودم مگر نه یک تلافی درست و حسابی میکردم اما چکار کنم که این لباس دست و بالم را بسته بود. سوزش شدیدی در پهلویم پیچید، انگشتان مهدی به همراه ناخنهای بلندش با زور بازوی زیادی که داشت هر بافتی را مصدوم میکرد، تا چه رسد به بافت ماهیچهای ضعیف من!
دست مهدی را گرفتم و فشار دادم ، گفتم: مهدی آهستهتر زشته چرا پنجرو (ویشگول) میکنی؟ دردم گرفت. بابا که کنار مهدی بود با لبخند گفت: ما شا الله مهدی، مهدی بشم! دیگه وقتشه! وقتشه یه پرستو گلی برای خودت پیدا کنیم! مهدی لبی برگرداند و چشمانش را ریز کرد و گفت: هنووو زوده!
گفتم: مهدی دیگه ۳۰ سالته ، زبونت هم که به سر دماغت میرسه! دیگه وقتشه دوماد شی! مکثی کرد و دوباره گفت: هنووو زوووده! بعد انگار یک کشف علمی کرده باشد گفت: ماه محرم و صفره عزاداریه زشته! دستی به شانهاش زدم و جدی گفتم: باشه دو هفته دیگه ماه صفر هم تموم میشه، یک دختر عراقی خوبی برات همینجا پیدا میکنیم! مهدی وقتی جواب کم میآورد، دستان قویاش به حرکت در میآمد. با انگشت قهوهای و درازش شروع به قلقلک کرد و گفت: هنوووو زووووده!
ماجرای هنوز زوده یک دیالوگ شناخته شده از مهدی در تمام فامیل بود. هر کسی به شوخی یا جدی در مورد ازدواج با مهدی حرف میزد، بعد از بهانههایی مثل: حالا شهادته ، ماه محرمه زشته، ماه صفره ، فاطمیه است. با بردن دست به زیر بغل طرف مقابل برای قلقلک میگفت: هنوز زوده، هنووووو زووووده!
همین چند ماه پیش بطور جدی به فکر پیدا کردن یک گزینه مناسب برای مهدی بودند، مهدی را پیش یک دکتر روانشناس اسلامی بردند. دکتر که روحانی هم بود بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با مهدی، گفته بود: من هر چی میگم، مهدی آقا میگه هنوز زوده! نمیگذاره در مورد زن گرفتن و ازدواج حرف بزنم فقط میگه هنوز زوده. بیچاره حاج آقا داشت دیوانه میشد، قدرت روحی و روانی مهدی، دکتر روانشناس را هم به زانو در آورده بود.
ادامه دارد ...
منبع:حوزه