۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۵ : ۰۶
- ادامه قسمت قبل
۶)-
شب آخر حضور ما در کربلا بود، موقع برگشت، یک جوان عراقی حدود ۳۰ ساله با چهرهای گندمگون و پوستی زرد و دندانهای یکی در میان شکسته به سویم آمد. حرکات دست و صورتش ناموزون بود و کمی گرفتگی زبان داشت، با لهجه عراقی غلیظ، تند تند حرف میزد. من با لبخند به او گفتم: شیگول؟ تکلّم بالفصحه! به او فهماندم که کمی عربی بلد هستم اما عربی فصیح، برادر عراقی با اصرار و با نیشخند تلخی کلامش را تکرار میکرد. در آخر گفت: أنا اتکلم بالعربیه و الانجزیلی ... به من فهماند که جوانان عراقی هم عربی حرف میزنند و هم انگلیسی! اما شما فقط فارسی و یک کم عربی!
این را که گفت به غیرتم برخورد! کمی انگلیسی از تهمانده های ذهنم برایش تراوش کردم و گفتم: شما هم کمی انگلیسی بلد هستید و اصلا فارسی نمیتوانید حرف بزنید. بالاخره به او فهماندم که ما طلبهها فارسی که بلد هستیم، عربی فصیح هم بلدیم، عربی غیر فصیح هم کمی بلد هستیم و انگلیسی هم دستی در آتش داریم، اما شما عراقیها فارسی را اصلا بلد نیستید! آخر نفهمیدم این جوان عراقی منظور مرا فهمید یا نه! اما لبخند ماسیده بر لبهایش زیبا شده بود و مرا در آغوش کشید، روبوسی کردیم. پیشانی مرا بوسید و خداحافظی کرد و من یک گودبای غلیظ نثارش کردم و او با لبخندی ژکوند در میان جمعیت گم شد.
شب خانه ابوهبه دعوت بودیم، دو خانه داشت یکی مخصوص زائرین و یکی جایی که زن و فرزندانش آنجا زندگی میکردند. به همراه ابوهبه به خانه دومش رفتیم، پسر بزرگش به استقبال ما آمد. اسمش عمر بود! نگاهی به ابوهبه کردم و با تعجب گفتم: عمر خلیفه دوم؟! دستی به موهای کوتاه و تُنکش کشید و گفت: لا لا عمر بن عبدالعزیز ! خوووب ! داخل خانه روی مبل نشستیم و صحبت میکردیم تا سفره را پهن کردند. برنج و مرغ کم مزهای بود اما با ترشیهای مختلف خوشمزه میشد، بلافاصله پرتقال و سیب آوردند. یک پرتقال برداشتم تا پوست بکنم. علی فش فشی کرد و گفت: میدونی میوه روی غذا رفلکس میاره!؟ خندهام گرفته بود گفتم: چی چیفلکس؟!
علی پسر عمهی مهدی بود، جوانی ۱۸ساله که برای کنکور آماده میشد. بسیار بهداشتی بود و هر چیزی نمیخورد. همهاش میگفت: کثیفه بهداشتی نیست! من هم میگفتم: زشته از این قرتی بازیها در نیار، اینجا هر چی بخوری شفاست مال امام حسینه.
علی شروع کرد به توضیح دادن که رفلکس چی هست و چگونه بوجود میآید. با دستمال نم دماغم را گرفتم و گفتم: میبینی من از قم سرما خورده بودم و این چند روز هم همه چیز خوردم. الان هم میخوام ترشی درمانی کنم! ترشی سفره امام حسین علیه السلام شفای همه مریضیهاست. پرتقال را که خوردم مقداری هم ترشی زدم تنگش!. علی پوزخندی زد و گفت: ترشی روی پرتقال دیگه رفلکس اندر رفلکسه! گفتم: حالا میبینی با همین ترشی درمانی خوب میشم!
شب آخر بود، قرار شد فردا برویم نجف. تنها راه افتادم به سوی حرم، بین الحرمین بودم که پیرزنی قد کوتاه و خیمده، با دستان چروکیده و پینه بسته گوشه عبایم را کشید و با ناله گفت: حاجی آقا صبر کن کارت دارم. برگشتم، دستان خشک پیرزن عبای نازک مرا میکشید، به دنبالش کشیده شدم کنار جدول. گفتم: بفرمایید حاج خانم درخدمتم. آهی کشید و گفت: حاجی من تو این عمر ۷۰-۸۰ ساله که از خدا گرفتم بار اولی است که به کربلا میام، حالا هم که خیلی شلوغه. رفتم داخل و دستم به ضریح نرسید، چکار کنم زیارتم قبول نیست! اشک روی چین و شکن زیر چشمش جمع شده بود، پخش شد روی گونه و چانهی کشیدهاش. دلم لرزید، گفتم: حاج خانم زیارتتون قبول، خوش به سعادتتون، ما رو هم دعا کنید. پیرزن خمید و رها شد روی جدول، گفت: یعنی حاج آقا زیارتم قبوله؟! گفتم: بله صد در صد قبوله، همین اشکی که الان ریخت، نشانهی قبولی زیارتتون است. پیرزن چهرهی تکیدهاش باز شد و لبخند زد و گفت: پسرم خدا خیرت بده! هر چی از خدا میخوای بهت بده! گفتم: ممنون مادر، دعا کنید خدا عاقبتمون رو بخیر کنه.
در این ۴ سالی که اربعین، زیارت رفته بودم، این سوال خیلی پرسیده میشد. شلوغیها و فشار جمعیت از یک طرف و عقیده اشتباه بعضی از مردم از طرف دیگر باعث شده بود که فکر کنند اگر دستشان به ضریح نرسد زیارتشون قبول نیست. جوان و پیر هم نداشت، روستایی و شهری باکلاس هم این سوال را میکردند.
۷)-
صبح پنجشنبه به سمت نجف حرکت کردیم، هنوز ماشین ون کرم رنگ ما از کربلا بیرون نرفته بود که تلفن عموی مهدی زنگ خورد. مهدی گوش تیز کرده بود که حرفهای عمو را بفهمد. زیر بغل عمو را قلقلک میداد و میپرسید: ها؟ ها؟ زن عمویه ها؟ ، بگید من دیشب حموم نازی رفتم! ها؟ ها؟ بگید بگید. عمو هم میگفت: باشه باشه مهدی میگم. تا نمیگفت و مهدی نمیشنید ول کن نبود.
مهدی کلهاش را پایین انداخت و زیر بغلش را بو کشید. سر بلند کرد و گفت: عمو عمو، به زن عمو بگید گوسفندی چیزی آماده کنند تا برای من قربونی کنن. پارچه هم بزنند! بعد با خودش شروع کرد به حرف زدن: بابا بزرگی که پاش درد میکنه نمیتونه بیاد استقبال، ننه هم نمیتونه بیاد!
وای به حال کسی بود که به استقبال مهدی نمیآمد! دو سال پیش بود که مهدی به همراه بابا و بی بی و دایی روح الله به سفر عمره رفته بود و به همه سفارش کرده بود که پارچه خیر مقدم و زیارت قبول بزنند. همه باید به استقبال او میرفتند اگر کسی از فامیل مثل عموها و عمهها ، داییها و خالهها نمیتوانست به استقبال بیاید یا فراموش میکرد به مهدی زیارت قبول بگوید، آبرویش نزد همه فامیل به فنا داده میشد. مهدی به هر کسی که میرسید، گزارش میداد که چه کسی به استقبال من نیامده و چه کسی زیارت قبول نگفته است. کاری کرده بود که آن نیمه شب که مهدی در فرودگاه مشهد به زمین نشست، همه داییها و خالههایی که مشهد بودند با بچههایشان به استقبال مهدی آمدند و تاج گلی دور گردنش انداختند. چندین پارچه در مشهد به افتخار مهدی نصب شده بود البته این پارچهها بعدها در سفرهای کربلا و حتی راهیان نور هم برای خوشآمد گویی به مهدی بکار برده میشد و طفلک ذوق میکرد. مهدی کنار عمویش، سیخ نشسته بود و هر از گاهی زبانش را به سر دماغش نزدیک میکرد. آنقدر زبانش را میکشید که زائده گوشتی زیر زبانش نمایان میشد!
بعد از حدود سه ساعت به نجف رسیدیم ، یکی از دوستان عراقی به نام ابودعاء منتظر ما بود. روبروی صحن تازه ساخته شده حضرت زهرا سلام الله علیها در کوچهای که مسجد جامع کاشف الغطاء در آن بود به سمت خانه ابودعا رفتیم، در کوچهای باریک و بن بست، ما را به خانهای برد دو طبقه اما بسیار قدیمی، دیوارهای بلند اما کج و معوج داشت! ۵ پله میخورد و به طبقه بالا میرسید دو اتاق کوچک داشت با درهایی قدیمی که درست بسته نمیشدند.کوله پشتی خود را در اتاق جا دادم و بعد از ساعتی استراحت همراه مهدی و برادرش محمد برای نماز ظهر و عصر به حرم رفتیم.
زیر نور سرکش آفتاب در صحن نشسته بودم و زیارت جامعه کبیره میخواندم ، مهدی کنار من نشسته بود و چانه خود را مشت کرده بود و به گنبد و گلدسته خیره شده بود. در حرمها وقتی دعا و زیارت میخواندم، مهدی کمتر حرف میزد. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: مهدی برای من هم دعا کن باشه، دعا کن خدا همه مریضها رو شفا بده. گفت: دعا میکنم خدا تو رو هم شفا بده! محمد پقّی زد زیر خنده، با شوخی گفتم: ها مهدی دعا کن خدا منم شفا بده ، من واقعا دیوانهام که سر به سر تو میگذارم!
اذان شده بود، به مهدی گفتم: مهدی حواست باشه کسی رو قلقلک نکنی، پخ پخو کردن هم ممنوع! بعضی مواقع واقعا دست خودش نبود و کارهای عجیبی میکرد. بعد از آن جریان قلقلک زیر بغل زن مردم در مشهد خیلی به او هشدار داده بودم که حواسش باشد. اما یکبار دیگر موقع نماز در حال سجده دستش را جلو برده بود و کف پای نفر جلوی را قلقلک داده بود، کاش فقط قلقلک میداد، آنچنان میخاراند که پوست را زخم میکرد. صحن گوهرشاد بودیم که مهدی چند بار کف پای نفر جلو را قلقلک داده بود. نفر جلو مردی چهارشانه و هیکلی بود، حتما در سجده زیرچشمی مهدی را پاییده بود و منتظر تمام شدن نماز بود تا حساب مهدی را برسد.
در نماز دستش را گرفتم که دوباره قلقلک ندهد. نماز که تمام شد فورا دست مهدی را گرفتم و بلند شدم. نفر جلویی برگشت و چپ چپ نگاهی به مهدی و من کرد. با گفتن یک ببخشید به همراه لبخند تلخ صحنه را ترک کردم. اینجا صحن حرم امام علی علیه السلام نفر جلوی مهدی مرد چاق عراقی با دشداشه سفید بود. اگر مهدی کف پای او را قلقلک میداد چکار میکرد؟ شاید در همان نماز لگدی به سر مهدی میزد. البته حق هم داشت. وقتی مهدی پای بچهها را میگرفت و کف پایشان را قلقلک میداد، هیچ کس نمیتوانست تحمل کند. بچهها آنقدر داد و فریاد میکردند تا از زیر انگشتان چوبی و قوی مهدی فرار کنند. گاهی هم بچهها به گریه میافتادند تا مهدی ولشان کند.
سه نفر دیگر از اقوام همان شب رسیدند و با پیوستن آنها به جمع ما، کاروان ۱۷ نفره باید خود را در ۲ اتاق کوچک جا میداد، ۵ نفر خانم را در اتاقی که کوچکتر بود، اسکان دادیم و ۱۲ نفر مرد را در اتاقی ۱۲ متری چپاندیم اما به سختی! راه خانه به حرم امیر المومنین علیه السلام نزدیک بود اما بسیار شلوغ، نوبتی به حرم میرفتیم تا برای خواب و استراحت بقیه، جای کافی باشد! عموی مهدی به شوخی گفت: نجف که خیلی شلوغتر از کربلا است ، به نام پسر اما به کام پدر!
حضور ۲ روزه ما در نجف به سرعت به پایان رسید. صبح زود شنبه که هنوز آفتاب بالا نیامده بود به قبرستان وادی السلام رفتم ، بادی ملایمی میوزید اما سوز سرمایش تن را میلرزاند خود را در عبا پیچانده بودم که نم نم بارانی بر صورتم خورد. باران شدید شد، زود به خانه برگشتم. قرارمان ساعت ۸ صبح بود اما باز هم به علت کندی سرعت آماده شدن جامعه نسوان به ناچار قرارمان به ساعت ۱۰ رسید. مقصد بعدی منتظر ما بود کاظمین .
ادامه دارد ...
منبع:حوزه