۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۷ : ۰۵
- ادامه قسمت قبل
۳)-
ماشین ون مانند قطرهای، از دریای ماشینها بیرون زد و به سوی کربلا روانه شد. نماز صبح را در مسجدی نزدیک بدره به جماعت اقامه کردیم و دوباره حرکت کردیم، مهدی کنار من نشسته بود و چرت میزد، ریشهای زبر و تیغ تیغی خود را میخاراند. چانه خود را در مشتش گرفته بود و چرت میزد. سرش را روی شانهام گذاشتم و گفتم: مهدی سرت را روی شونه من بگذار و راحت بخواب. سرش را روی سینه من گذاشت، موهای کوتاه و تیز او در برخورد با قبای من خش خش میکرد. دستم را کمی جابجا کردم، ناگهان مهدی گردن کشید و صدایش در آمد : دایی رضا هااا؟ هااا؟ کلهام بو میده، بو لاش میده!؟ هاا؟ هاا؟ دایی رضا. خوب شد دست به دماغم نبردم، واقعا بو میداد! اگر دست به دماغم میزدم بهش برمیخورد، خیلی بچه تیزی است اگر دست از پا خطا میکردی سریع مچت را میگرفت!
خسته بودم و خیلی خوابم میآمد، آرام گفتم: نه مهدی خوبه بخواب، جون خودت بخواب! جون هر کی دوست داری بخواب! کلهاش را به شدت خاراند و بعد سر انگشتانش را بو کرد. انگشت خشک و استخوانیاش را زیر بغل من کرد و قلقلک داد و گفت: اییشاااالله برسیم خونه سید جاسموو یه حموم نازی میرم! قشنگ صابون میزنم یه صابون نازی و بعد لیف میکشم، نگاه کن اینجوری. آستینش را بالا زد و پوست دستش را مثلا لیف کشید و به شدت مالاند تا قرمز شد! گفتم: باشه باشه خوبه، حالا بگیر بخواب. با سید جاسم در سفر ماه رمضان سال گذشته آشنا شده بودیم، خانهاش در کربلا بود. برای اربعین هم اصرار داشت به خانه او برویم.
نزدیک اذان ظهر به کربلا رسیدیم، مقصد اولیّه ما خانهی یکی از دوستان عراقی به نام ابوهبه بود که در شارع بغداد روبروی عمود ۱۲ قرار داشت. به راننده ماشین سپرده بودیم که نزدیک شارع بغداد پیاده کند. راننده ما را در سر چهارراهی پیاده کرد و گفت: شارع بغداد قریب... منّا منّا ! میگفت از خیابان سمت چپ بروید.
سر میدان شهید آیت الله شیخ باقر باقرالنمر بودیم، از هر که میپرسیدیم شارع بغداد کجاست؟ میگفت قریب!!! حدود ۲ ساعت پیاده رفتیم تا به خانه ابوهبه رسیدیم. آدرس دادن برادران عراقی ماجرایی عجیب و معمّا گونه دارد، در سالهای قبل چند بار مورد نوازش ترکشهای این آدرس دادن عراقیها قرار گرفته بودم اما باز هم ترکش خوردیم البته چارهای نداشتیم دیگر! از هر که میپرسیدیم چقدر راه تا شارع بغداد است میگفت: ای قریب قریب!
ابوهبه، یک مرد حدود ۵۰ ساله با قدی بلند ، چهارشانه و قوی هیکل بود. صاحب کارخانه نانوایی بود که در ایام اربعین کارخانه را تعطیل میکرد و کارگرهای تایلندی و بنگلادشیاش را برای خدمت به زائرین به خانه میآورد. ابوهبه مردی خوشرو ، خوش صحبت و خندهرو بود، با همه زائرین به کمال تواضع و محترمانه برخورد میکرد. خانهای دو طبقه و تمیز که طبقه بالای آن خانمها اسکان داده میشدند و طبقه همکف آن با سه اتاق بزرگ و یک راهروی بزرگتر برای مردها آماده شده بود.
نماز را به جماعت خواندیم، نهار را که خوردم ، به پشت خوابیدم، پرههای پنکه سقفی پر از خاک کهنه و مقدس کربلا بود، نرم نرم اما دستپاچه به دنبال هم میدویدند. استراحت مختصری کردم ، میخواستم با همین بدن و لباس خاکی به زیارت بروم، هوای مهران و عراق مثل اکثر ایام پر از ریزگرد و گرد و خاک بود. تمام لباس و سر و بدنم را لایهای از خاک گرفته بود، عمامه سفید و تازه راهاندازی شدهی من پر از خاک شده بود. تا خواستم کفش پا کنم و بزنم بیرون، مهدی گفت: دایی رضا منم میخام بیام، ها میگی منم بیام ها؟ ها؟ ها؟. داشتم با ابوهبه خداحافظی میکردم که مهدی با دستان قوی خود صورت من را برگرداند که به حرف او گوش کنم: ها؟ ها؟ منم بیام؟!. چشمان قرمزش را با مشتان گره کرده استخوانیاش به شدت مالاند و دوباره و سهباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: مهدی اول یه حموم نازی برو، خودت گفتی کلهات بو لاش میده!
بیاختیار دستش به سمت سرش رفت و خش خش، پوست سرش را خاراند و بو کشید و گفت: ها بو لاش میده. لبخندی زدم و گفتم: بدتر از بو لاش ، بو خر مرده میده! بدو تا شلوغ نشده برو حموم .بعد از مدتی کلنجار رفتن با مهدی ، او را به برادرش محمد سپردم و به سوی حرم حرکت کردم، تا حرم حضرت عباس علیه السلام حدود ۴۰ دقیقه پیادهروی داشت.
موج جمعیت در شارع بغداد من را با خود برد تا به پسری حدود ۳ ساله رسیدم، گونههای سرخش زیر آفتاب تند ظهر و از زیادی گرد و خاک، متمایل به قهوهای سوخته شده بود، شال مشکی به دور سرش بسته بود، سر بند یا اباعبدالله الحسین علیه السلام بر روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. پستانک سفید و کثیفش را با عجله و حرص میمکید، در راه عشق محکم قدم برمیداشت اما قدمها را نمیتوانست پا به پای مادرش بردارد. دسته پرچم قرمزی به کمرش بسته شده بود و نیم متر بالای سرش به اهتزاز درآمده بود، روی پرچم نوشته بود: قال رسول الله صل الله علیه وآله: انّ لقتل الحسین حراره فی قلوب المومنین لن تبرد أبدا. (همانا که به خاطر شهادت امام حسین علیه السلام حرارتی در قلوب مومنین بوجود میآید که هرگز سرد نخواهد شد.)
یک لحظه به فکر فرو رفتم: حرارت عشق به امام حسین علیه السلام با قلب این مادر و کودک چه کرده است؟ قلوب این جمعیّت مشتاق را چگونه صیقل داده است؟ قلبم به لرزه افتاد. چشمم به کفشهای ورزشی سفید اما چرک مرده کودک بود که ناگهان پسرک زمین خورد. پستانکش پرت شد بیرون، مادرش نفهمید، پسرک همان طور خوابیده روی خاک، اول دست برد پستانکش را به نیش کشید و بعد بلند شد ایستاد و دوید دنبال مادرش. به همین سادگی که خواندید!
۴)-
بعد از گذشتن از سیطره شارع بغداد به روبروی حرم حضرت باب الحوائج آقا ابالفضل العباس علیه السلام رسیدم. قبل از ورود به حرم یک مرد ایرانی میانسال جلویم را گرفت و با گلایه گفت: حاج آقا من از شماها گله دارم اصلاً به فکر مردم نیستید! در اینجا یک روحانی پیدا نمیشه که ما مسئله شرعی از او بپرسیم، خیلی زشته که یک طلبه اینجا نباشه!. با مهربانی و لحنی ملایمتر از او جواب دادم: خسته نباشید تازه رسیدید کربلا؟ بار اول است میآیید کربلا؟ گفت: بله بار اولم است. گفتم: معمولا طلبه ها چند روز قبل از اربعین و از مسیر نجف به کربلا به اینجا میرسند، حالا من در خدمتم سوالتان را جواب میدهم انشاءالله.
مرد میانسال پرسید: حاج آقا اول بریم زیارت حضرت عباس بعد بریم زیارت امام حسین یا برعکس؟ شنیدم اول باید بریم زیارت حضرت ابوالفضل و از ایشون اجازه بگیریم و الاّ زیارتمون قبول نیست! قبلاً شبیه این سوال برای خودم هم پیش آمده بود، جوابش را از یکی از اساتید پرسیده بودم. مکثی کردم و گفتم: تا جایی که من شنیدم، دلیل و روایتی نداریم که اول باید به زیارت حضرت ابالفضل علیه السلام برویم. این یک چیز ذوقی است که بعضی از بزرگان میگن. اگر بخواهیم الویت بندی کنیم، اول باید به خدمت مولا و سرور حضرت ابوالفضل رفت. یعنی اول زیارت سیدالشهدا علیه السلام و بعد زیارت برادر گرامی ایشون. مرد لبخندی زد، به نظر قانع نشده بود اما تشکر کرد و رفت.
مسیرم طوری بود که اول به حرم حضرت عباس علیه السلام رسیدم، یک سلام دادم و به زیارت ارباب بی کفن شتافتم و بعد زیارت برادر باوفایشان عباس. زیارتم که تمام شد احساس آرامش عجیبی پیدا کردم، خستگی راه از تن و روحم رخت بربسته بود. از بین الحرمین خارج شدم و به نزدیکی شارع بغداد رسیدم، پسر بچهای ۴-۵ ساله حال و هوای مرا عوض کرد، تیشرت مشکی به تن داشت، چهره گندمگونش خاکی و زیبا ، بر پیشانیاش گل مالیده بود. پشت لباسش نوشته بود: أنا مع الحشد و الحشد مع الحسین علیه السلام . این کودک آمده بود تا با نیروی بسیج مردمی عراق(الحشد الشعبی) همراهی کند و در مقابل تکفیریها و داعشیها قد علم کند. او میدانست که بسیجیها راه حسین علیه السلام را با خون خود قرمز نگه میدارند تا هیچ کس راه را گم نکند.
ادامه دارد ...