عقیق: شاید عجیب باشد اما واقعیت دارد. شهید حاج «سید حمید تقویفر»، از سال ۶۲ تا زمان شهادت، یعنی دی ماه ۱۳۹۳، تمام عمرش را به جز روزهای معدودی، روزه بود؛ چیزی بیش از ۳۰ سال... با مرور روایتهای همسر شهید از زندگی سراسر جهاد آن سردار بلندآوازه اما گمنام، فلسفه روزهداری دائمی او هم آشکار میشود.
***
شهید حاج «سید حمید تقویفر»(معروف به سردار سامرا)
تولد: ۱۳۳۸/ شهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۶ / محل شهادت: منطقه عمومی سامرا- درگیری با نیروهای داعش
شهید «سید حمید تقوی فر»(نفر وسط) در سال های دفاع مقدس
شما مگه مأمور خرید ندارید؟!
برای مردی که از اول جوانی لباس سربازی اسلام و انقلاب به تن کرده بود و تا آخرین روز عمرش حاضر به وداع با آن لباس نشد، هر روز نهفقط صحنه جنگ با دشمنان قسمخورده اسلام و ایران بلکه هر لحظه، صحنه مبارزه با دشمن نفس بود. از همسر شهید و فرزندانش بپرسید، روایتها دارند از مبارزه تمامنشدنی مرد همیشه سربازِ خانه؛ سردار بزرگ و گمنام دفاع مقدس و دفاع از حرم که آن سوی مرزها، او را بهتر و بیشتر میشناختند. حاج خانم مرادی، همسر شهید، برمیگردد به روزهای جنگ تحمیلی که در قامت تازه عروس و داماد، ساکن مناطق جنگی شده بودند و میگوید: «حاج حمید اخلاق خاصی داشت. با اینکه به بالاترین مدارج در سپاه رسید، هیچ وقت حاضر نشد به دلیل جایگاه نظامیاش، از امکانات ویژه استفاده کند. از همان اول جوانی هم، مرامش همین بود.
در زمان جنگ، وقتی فرمانده سپاه یکی از شهرهای محروم و مرزی خوزستان شد، با اینکه اطرافیان هشدار دادند آن منطقه جای امنی برای زندگی نیست، بهاتفاق به آنجا رفتیم و ساکن شدیم. در نزدیکی ما خانواده مسئولان شهر، مثل فرماندار و شهردار سکونت داشتند. یک روز در خیابان، همسر فرماندار را دیدم. در جریان سلام و علیک، وقتی خانم فرماندار متوجه شد از خرید روزانه برگشتهام، با تعجب پرسید: «شما مگر خودت خرید میکنی؟!» گفتم: بله. گفت: «چطور نمیترسی؟! همه ما مأمور خرید داریم که هفتهای ۲ بار برایمان خرید میکند.»
عکس خانوادگی شهید تقوی فر
شب که موضوع را به حاج حمید گفتم، خیلی راحت قانعم کرد. در جوابم گفت: «وقتی خدا تن سالم داده، چرا خودمان کارهایمان را انجام ندهیم؟ خودت که خریدها را انجام بدهی، سرت هم گرم میشود. توکل بر خدا. هیچ اتفاقی هم نمیافتد.» وقتی هم بعد از سالها به تهران منتقل شدیم، به دلیل جایگاه نظامیاش میتوانستیم در شهرکهای شمال شهر زندگی کنیم اما حاج آقا تصمیم گرفت در شهرک شهید بروجردی، در جنوب شرقی شهر ساکن شویم. گفتم: حاجی! شما مگر همیشه نمیگفتید استفاده از امکاناتی که از راه حلال به دست بیاید، هیچ اشکالی ندارد؟ گفت: «هنوز هم حرفم همان است اما... اما من از خودم میترسم. میترسم محیط زندگی بر من اثر بگذارد و با زندگی در شمال شهر، مردم پاییندست و نیازمند را فراموش کنم. ما باید طوری رفتار کنیم که بچهها هم یاد بگیرند در بند مادیات نباشند.»
شهید تقوی فر، سر سفره مجاهدان عراقی در زمان مبارزه با داعش
وقتی همه سال، ماه رمضان میشود...
۳۴ سال زندگی مشترک حاج خانم شهادت میدهد که این حرفهای حاج حمید، شعار نبود: «حاج حمید دلبستگی به هیچکدام از لذتهای این دنیا نداشت؛ حتی غذا خوردن. سال ۶۲ که «سید نصرالله تقوی فر»، پدرش، در عملیات خیبر شهید شد، گفت: «میخواهم روزههای قضای پدر را بگیرم.» و این شروع یک ماجرای عجیب و طول و دراز بود. از آن به بعد، حاج حمید نهفقط در ماه مبارک رمضان، بلکه در بسیاری از روزهای دیگر سال هم، روزه بود. ماجرا به همینجا ختم نشد. ۲ سال بعد که «سید خسرو»، برادر حاج حمید در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید، گفت: «حالا نوبت روزههای داداش است»! و شروع به گرفتن روزههای قضای او کرد. شاید باور نکنید، دیگر از همان موقع تا شهادتش، به جز عید فطر و عید قربان و روزهای معدودی، همیشه روزه بود!»
حاج خانم مکثی میکند، سری به حسرت تکان میدهد و در ادامه میگوید: «حاج حمید گاه به دلیل مسئولیتش در سپاه قدس، مهمانان خارجی را همراهی میکرد و با آنها به هتل میرفت. با این حال، بعد از این ماموریتها، وقتی ساعت ۱۱ شب به خانه برمیگشت، هنوز روزه بود! حتماً میپرسید: چرا؟ چون ترجیح میداد با غذای ساده خانه افطار کند نه غذاهای تجملاتی هتل...»
مگر ما مرده باشیم که پایشان به کربلا برسد...
«پای داعش که به عراق باز شد، حاج حمید دیگر آرام و قرار نداشت. در مقابل رجزخوانیهای داعشیها برای هتک حرمت عتبات عالیات، میگفت: «مگر ما مرده باشیم که پایشان به کربلا برسد.» از همان موقع به دعوت مسئولان عراقی، مدام به عراق میرفت و با تجربیات ارزشمند دفاع مقدس، به نیروهای مقاومت مردمی آنجا مشاوره نظامی میداد.
شهید تقوی فر در کنار مجاهدان عراقی
شبی که برای آخرین بار اعزام شد، به شوخی گفتم: «حالا با این حکم فرماندهی که داری، موقع عملیات، شور نگیردت که بروی جلو! قرار است آنجا از تجربه و فکر شما استفاده کنند. بگذار جوانان عراقی خودشان وارد عملیات شوند.» او هم به شوخی در جوابم گفت: «شما که بدجنس نبودی»... و ادامه داد: «امروز بحث ما، بحث کشور نیست، بحث اسلام است. اسلام هم مرز ندارد. ما برای دفاع از اسلام و حرم اهل بیت (ع) میجنگیم...»
نمایندگان پارلمان عراق که برای مراسم شهادتش آمده بودند، میگفتند: «شما حاج حمید را نشناختید. ما او را شناختیم. او را باید در صحنه جنگ میدیدید که چطور شجاعانه نیروهای عراقی را به جلو فرا میخواند.»
۵ فرزندخواندهام را به شما میسپارم...
«یک سال قبل از شهادتش، سهم خواهران و برادران از خانه پدری در یکی از روستاهای اهواز را داد و آن خانه را به نیت پدر و برادرش، اموات فامیل و شهدا، وقف حسینیه کرد. خیلی زحمت کشید و تمام پسانداز همه سالهای خدمتش به اضافه یک وام را صرف ساخت آن حسینیه کرد. خیالش که از حسینیه راحت شد، قبل از اینکه دوباره راهی عراق شود، سفارشهایش شروع شد؛ مثلاً اینکه حواسمان باشد اقساط وام را بهموقع پرداخت کنیم و... در آن میان، وقتی گفت: «فراموش نکنید هر ماه فلان مبلغ به حساب کمیته امداد واریز کنید»، تازه فهمیدیم سالهاست بی سر و صدا، سرپرستی معنوی ۵ کودک یتیم از یکی از نقاط محروم اهواز را به عهده گرفته است.»
بچهها! کاری کنید روز قیامت هم با هم باشیم
حاج حمید که یکییکی وصیتهایش را میگفت، یکییکی بند دل همسر و 4 دختر دلبندش پاره میشد. نقطه عطف آن مجلس وصیت غیررسمی اما آنجا بود که حاجی خبر شهادتش را به خانواده داد؛ بیآنکه آنها جان کلام او را گرفته باشند. حاج خانم مرادی میگوید: «یک روز که دستهجمعی داشتیم به نمایشگاه مطبوعات میرفتیم، حاج حمید گفت: «بچهها! یک درخواست از شما دارم. دلم میخواهد طوری رفتار کنید، طوری زندگی کنید که روز قیامت هم با هم باشیم.»
سکوت سنگینی برقرار شد. من آن سکوت پر از سئوال را شکستم و گفتم: «حاجی! چطور چنین چیزی ممکن است؟ شما تمام عمرتان به جهاد در راه خدا گذشته. اهل انفاق در راه خدا هستید. بیش از ۳۰سال است روزهاید. از نمازهای با حضور قلب و نمازهای شبتان دیگر چیزی نمیگویم. چطور ممکن است در آن دنیا ما و شما در یک جایگاه و کنار هم باشیم؟» در جوابم گفت: «اولأ خدا اگر بخواهد به کسی بدهد، بیحساب میدهد و این کرامتها پیش خدا چیزی نیست. دومأ اگر شهید از خدا چیزی بخواهد، خدا درخواستش را رد نمیکند.» آن روز هیچکدام نفهمیدیم حاج حمید چه گفت. وقتی چند روز بعد خبر شهادتش آمد، تازه یاد حرفهای آن روزش افتادیم...»
دختران نازنین من! عاشقتان هستم...
«بابا رابطه بسیار صمیمی و محبتآمیزی با ما ۴ دختر داشت. همیشه میگفت: «عاشقتان هستم. دختران نازنین من! دختران گل من! پارههای تن من! دلم برایتان تنگ میشود. دوستتان دارم...» «ندا تقویفر»، دختر شهید در ادامه، پدرش را بهتر برایمان معرفی میکند: «بزرگترین ویژگی بابا این بود که هیچوقت ما را به انجام واجبات مجبور نکرد. در تمام آن سالها، هر شب برای نماز شب بیدار میشد و تا نماز صبح به عبادت و قرائت قرآن مشغول بود، بدون اینکه چراغی روشن کند یا صدایش ما را اذیت کند. تازه وقتی ما برای نماز صبح بیدار میشدیم، پتو را روی رختخوابمان میکشید تا جایمان گرم بماند. وقتی میدید با صدای اذان، خودمان برای نماز میرویم، خیلی خوشحال میشد. میگفت: «اینها دختران من هستند»...
هیچوقت مثل بعضی پدرها اهل دستور دادن نبود. هیچوقت نمیگفت: یکی برای من آب بیاورد. وقتی میرفت آب بخورد، میگفت: کسی آب نمیخواهد برایش بیاورم؟ میوه پوست میگرفت و به اجبار به همهمان یک قاچ میداد. هر ۳ ماه یک بار خون میداد اما کیک و آبمیوهاش را برای ما میآورد. میگفت: «دلم نیامد تنها بخورم»...