عقیق: نعیمه جاویدی: دختر جوانی که روزگار ناگهان با او از درِ «دریغ» و «فراق» واردشده پیش رویت نشسته باشد و بخواهی با او درباره آنچه به او گذشته حرف بزنی، خیلی مراعات لازم دارد انتخاب هر کلمه. «فاطمه سرایداران»، وقتی رخت عزای والدین و برادر نوجوانش «آرشام» را پوشید که فقط 8 روز مانده بود به سپیدپوش شدنش برای عروسی. دختری که قرار بود در جشن مهمترین شب زندگیاش بدرخشد، حالا عزاداری بود که چشمان خیس و گریانش، نگران هم بود. نگران «آرتین» برادر کوچکش که در حادثه تروریستی بارگاه شاهچراغ مجروح شد. فاطمه را در خانه به نام دیگری همصدا میزدند؛ «مریم».
اجازه میگیرم با همان نام صدایش کنم. شوق میدود در نگاهش و قبول میکند. هر چیزی که یاد خوش مامان و بابا و داداش آرشام را در ذهنش زنده کند، حالش را بهتر میکند انگار. به همراه همسر و برادرش آرتین به دعوت گروه استانهای خبرگزاری فارس مهمانمان میشود تا از خودش، خانواده و حادثه تروریستی شاهچراغ حرف بزنیم. گفتگوی عجیبی است درباره یک شهادت خانوادگی...
آرتین خندید، دوباره زنده شدم
ناگهان غرق غم هجران سه عزیز شدن اصلاً ساده نیست. حالی که مریم تجربهاش کرده اما روایت جالبی هم از روزی که حس کرده دوباره باید به زندگی برگردد، دارد: «حساب شب و روز از دستم رفته بود. آرتین؛ برادر عزیزتر از جانم به زندگی برگشته بود به لطف خدا. داغ خانوادهام اما من را نابود کرده بود. نفس نمیتوانستم بکشم. همینکه شنیدم آرتین به زندگی برگشته و خدا تنها یادگار خانواده را به من هدیه داده، نفس عمیقی کشیدم و از ته قلب شکر کردم. ولی این داغ بیرحمتر از آن بود که بگذارد رمقی برایم بماند. یک ماه اقوام و آشنایان مراقب آرتین بودند تا من کمی داغ دل سبک و کمر راست کنم و بتوانم مسئولیت را به عهده بگیرم. آرتین تمام امید من بینوایی شده بود که انگار دنیا تمام داغهایی که یک نفر میتوانست ببیند را یکجا به او چشانده باشد.»
گفتگو با مریم سرایداران گپ و گفت با کلمهها، مکثها، نفسهای عمیق از سر غم کشیدن و چشم از اشک بیامان، تر کردن است. بغضش را بهزحمت قورت میدهد: «نمیدانم کِی بود و بعد از چه ماجرایی که با صدای خنده آرتین به خودم آمدم. نمیدانم این اولین خنده آرتین بعدازآن روزها بود یا چندمی. اما هرچه بود، صدای خندهاش شد، رمق دوباره در تنم و ضربان قلبم. به خودم گفتم باید جای مامان زهرا را جوری پرکنم که از آن بهشت به رویم بخندد.»
... و اما من، ناگهان مادر شدم!
ناگهان مادر شدن چه حسی دارد آنهم برای عروسی که سیاهپوش شده با سه داغ و باید مادر برادر خردسال و مجروحش هم باشد، سرایداران میگوید: «سخت...» نفسی حبس و آزاد میکند و بعد میگوید: «من و آرتین خیلی به هم وابسته بودیم. به نحوی میتوانم بگویم که مسئولیت آرتین با من بود حتی وقتی مامان و بابا زنده بودند. آرتین به من؛ «آبجی مریمی» انقدر وابسته بود که خدا میداند. بعد از ازدواج، وقتی چند باری به تهران آمدم، مامان زهرا میگفت که از وقتی تو رفتی، آرتین مریض شده است. کمغذا و بیحوصله میشد، آخر دستپخت من را خیلی دوست دارد. خیلی هم با او و آرشام بازی میکردم و سربهسرشان میگذاشتم. من در خودم طاقت کندن از خانواده و آمدن به یک شهر غریب را نداشتم. اول به خاطر مامان و بابا و بعد فکر اینکه چطور میتوانم از این وروجکهای دوستداشتنی دور بمانم، دیوانهام میکرد. بابا حتی میگفت: چه کاریه! حالا بیایید همین بالای خانه خودمان را بسازید و بنشینید همینجا. مریم همین شیراز خودمان بمان. بابا میگفت که من کار بدی کردم از ما خسته شدی که میخواهی بروی شهر غریب. خیلی به هم وابسته بودیم.»
گروه مامان، گروه بابا و خندههای ما
توی خانواده سرایداران یک تقسیم جذاب شکلگرفته بود. مریم، دربارهاش با لبخندی کمرمق میگوید: «والدینم یک کار جالب کرده بودند؛ مامان زهرا به بابا علیرضا میگفت که آرشام مال من است، آرتین مال تو! وقتی بچهها باهم کشتی میگرفتند و توی سروکله هم میزدند در عالم کودکی و بازی، مامان به شوخی به بابایی میگفت: جلوی پسرت را بگیر! نگذار پسرم را بزند...آرتین خیلی وروجک بود و زورش به آرشام میچربید. آرشام هم هوای داداش کوچیکه را داشت، وگرنه که حریفش بود. بابا همیشه وقتی آرشام، آرتین را دنبال میکرد، دستش را به پهنای شانه باز میکرد و پناهش میداد. کلی میخندیدیم. نفس مامان هم برای آرتین درمیرفت و این فقط یک شوخی خانوادگی بود. »
خانوادهام میخواستند بیایند، عروسیام
«آرتین سرایداران» که بعد از ماجرای شاهچراغ به پسر ایران معروف شد، کودکی پر از شیطنت و فعال است. یکلحظه یکجا بند نمیشود. آلان اینجاست و سر برمیگردانی، میبینی که در کمتر از چند ثانیه غیبش زده. شاید اینهمه میدود که خاطره تلخ آن روز را جا بگذارد. حالا حضانت قانونی آرتین به خواهرش سپردهشده است. قیّم قانونی آرتین درباره اینکه خانواده سرایداران، آن روز در حرم چه میکردند؟ میگوید: «بدترین روز عمرم همان روزی است که آن لعنتی خانواده من و بقیه را به رگبار بست. آن روزها مدام فراخوان داده میشد و اغتشاشها باعث شده بود نیروهای نظامی در شهر پخش شوند. خانوادهام برای خرید لباس و بعضی خردهریزهای لازم عروسی رفته بودند، بازار حضرتی که خیلی نزدیک حرم است. وقتی خرید تمامشده بود، والدینم به نیت تبرک و اجازه خرید عروسی، از آن قسمت که به حرم راه دارد، واردشده بودند تا به امامزاده سلام بدهند، بیایند سوار ماشین شوند، خریدها را بگذارند خانه و بعداً در یک فرصت مناسب به زیارت بروند. درواقع فقط قصد سلام و عبور داشتند.»
وقتی باباجانم سپر خانواده شد
مرور لحظه شهادت سخت است؛ تک دختر خانواده سرایداران نفسی تازه میکند تا بتواند دوباره روایت کند: «مامان زهرا و بابا علیرضا اعتقادشان این بود که آدم وقتی میخواهد به حرم اهلبیت(ع) برای زیارت برود باید حضور قلب ششدانگ داشته باشد. نه اینکه نصف حواسش به خرید و نصف دیگرش به زیارت باشد. آن شب هم بعد از خرید به نیت سلام، ادب، تبرک و دعای خیر برای مراسم عروسی توی صحن ایستاده و سلام داده بودند که صدای تیراندازی میشنوند. صحنها خلوت و صدا پیچیده بود. خیلیها فکر کرده بودند که صدا از طرف بازار است و برای همین باعجله همان جور کفش به دست یا کفش به پا به حرم پناه برده بودند، غافل از اینکه آن لعنتی حرم، زائر و وقت نماز سرش نمیشود. والدینم و بقیه پشت کولر پناه گرفته بودند که پیدایشان میکند و به رگبار میبندد. پدرم خودش را سپر مادرم و برادرها کرده بود؛ درست مثل یک مرد واقعی. گلولهها به سر مادرم، قلب و شکم پدرم، پهلوی آرشام و دست آرتین خورده بود. بعداً متوجه شدیم در دَم، شهید شده بودند. آرتین هم که مجروح و شوکه بود. مدام درباره قاتل، تیراندازی و مردم حرف میزد.»
مریم، مکث تلخی میکند و میگوید: «اول اینکه ما همیشه باید در برابر دشمن سنگدل روی دلرحمی خودمان حساب نکنیم؛ حرمها واقعاً نیروی نظامی لازم دارند. آنهایی هم که زائران را تفتیش میکنند باید دقیق باشند. البته اگر آن روزها اغتشاش نبود، خانواده من و بقیه زنده میماندند. امنیت یک نعمت خیلی بزرگی است.»
چرا شهادت نصیب این خانواده شد؟
شهادت، اتفاقی نیست. به قول بزرگان باید چیزی در وجود آدم بدرخشد تا انتخابش کنند. از دختر خانواده درباره اینکه به نظرش کدام ویژگیهای خانوادهاش آنها را لایق شهادت کرده؟ میپرسم و میگوید: «مامان زهرا خیلی دل زلالی داشت. کینه توی سینهاش نگه نمیداشت. به من هم میگفت اگر کسی به تو بدی کرد برای آرامش خودت و اینکه زلال بمانی از خطایش بگذر. دل مسلمان جای کینه نیست. مامان خیلی هم دلسوز بود. غم آنهایی که ندار بودند را خیلی میخورد و کاری اگر از دستش برمیآمد، حتماً انجام میداد.»
آخ بابا جونی! میگوید و حرف ناتمام را تمام میکند: «بابایی خیلی دلش صاف بود؛ بیشیلهپیله. هر شب بین ساعت یازدهتا دوازده شب، زمستان و تابستان، گرما و سرما توی حیاط مناجات زیر سقف آسمان داشت باخدا. هیچکداممان، حتی مامان اجازه نداشتیم وارد این خلوت شود. بابا موقع مناجات مثل ماه میدرخشید. صورت مردانه و محکمش خیس اشک میشد. جوری به آسمان خیره میشد و باخدا حرف میزد که دل آدم میرفت. آرشام هم فهمیده و باهوش بود. وقتی قرار شد، جهیزیهام را بفرستیم تهران با خنده گفت: «آخیش! از امروز توی اتاق میتوانم راحت راه بروم و اینجا دیگه اتاق خودم است. بعد هم برای اینکه مبادا به دل بگیرم، کمک کرد وسایل را جمع کنیم. محبت برادرانه قشنگی داشت.»
آرتین خیلی دلتنگی میکند؛ میدانید؟
روزها و هفتههای اول داغ خانواده سرایداران، حتماً به آرتینی که خودش هم مجروح شد، سخت گذشته است. آبجی مریم که حالا عنوان «مامان مریم»، بیشتر برازندهاش شده، میگوید: «ناراحتیهای آرتین آن روزها به شکل دلتنگی بروز میکرد و حالا شیطنت زیاد. یکهو بغض میکرد که مامان و بابا را میخواهد. دلش برای بازی کردن با آرشام هم تنگ میشد، مدام. خودش مرگشان را دیده بود و میدانست که دیگر نیستند اما دل کوچکش بهانه میگرفت.» خوشنژاد، داماد خانواده و همسر مریم هم که حالا آرتین او را «داداش ابوالفضل» صدا میزند، میگوید: «یک روز واقعاً حال همسرم و خودم بد شد و کم آوردیم. بهقولمعروف کمرمان زیر بار دلتنگی این بچه خم شد، آرتین موقع غذا خوردن بهانه میگرفت، درد دستش و دلتنگیاش یکی شده بود و با بغض میگفت: دستم درد میکند و نمیتوانم یک غذایی هم بخورم.»
دوباره مریم سرایداران، رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «شما این حال آرتین را بگذارید کنار آن صحبتهای من که گفتم؛ ما 5 نفر خیلی وابسته هم بودیم. مسئولیت صبحانه، ناهار و شام آرتین همان وقتها هم با من بود حالا اما دلش میخواست از دست مامان زهرا غذا بخورد؛ این دلتنگی نیست؟!»
یک صاحبعزای واقعی و بیستساله
تابهحال آدمی را دیدهاید که آرزو میکرد، کاش جور دیگری داغدار میشد؟ من دیدهام؛ نوعروسی بیستساله که اشکی بیامان بین چشمهایش و ماسکی که صورتش را پوشانده میدود و آن را خیس میکند. مریم، فقط 20 سال دارد اما جبر روزگار و جهل یک تکفیری از او صاحبعزایی تمامعیار ساخته که میگوید: «اگر مامان، بابا و آرشام حتی یک نفرشان زنده میماند حتی شده مجروح و زخمی، بار این داغ کمتر میشد. اصلاً اگر همهشان در تصادف از دنیا میرفتند قبولش برایم راحتتر بود و شاید بهتر از این میشد با آن کنار آمد. آوار این غم خیلی بزرگ بود. دائم از خودم میپرسم چرا باید مردمی که به زیارتگاهی رفته و پناه برده بودند را انقدر سنگدلانه به رگبار بست؟ آن بینواها که پشت کولر و یکگوشه پناه گرفته بودند را چرا کشت؟ این غصهها بالاخره من را آب میکند!»
باور کنید مامان مریم، سختگیر نیست!
سرایداران بیستساله، حالا به قول خودش زیر ذرهبین است و روزهای سختی را میگذراند. حیران مانده که تشکر کند یا گلایه؟ از لطف مردم به آرتین میگوید که گاهی وقتها کار را برایشان سخت میکند: «آرتین پسر پر جنبوجوشی است. گاهی وقتها این شیطنتها از حد میگذرد و ممکن است بقیه را ناراحت یا معذب کند. از طرفی مثل هر کودک دیگری، رفتارهایش نیاز به کنترل و هدایت دارد. به همین دلیل جاهایی که لازم است و مطمئنم که اگر مامان زهرا و بابا علیرضا هم بودند، تذکر میدادند، رفتار لازم را انجام میدهم. بااینحال اما ازآنجاکه ما زیر ذرهبین هستیم، گاهی وقتها کار واقعاً سخت میشود و دستم برای اقدام لازم برای تربیت برادر کوچکم بسته. برای مثال یکبار که آرتین توی خیابان خیلی شیطنت میکرد، تشری خواهرانه زدم. آقایی که آرتین را شناخته بود به من گفت: خانم شما به آرتین عزیز ما نباید کمتر از گل بگویید. اول اینکه من خواهر و حتماً دلسوزش هستم. دوم اینکه این محبت واقعاً آدم را دلگرم میکند و میدانم که از سر لطف است اما تربیت درست آرتین بهاندازه خودش برایم مهم. مخصوصاً که پسر ایران باید طوری بار بیاید که خودش، ما و کشور را سربلند کند. کاش این حس مردم که حالا من را مادر آرتین میدانند، اینطور باشد که قبول کنند هر مادری همانطور که به فرزندش محبت میکند، جایی هم که لازم است جدی میشود.»
خدا میخواهد آرتین ما زنده بماند
بعضی تولدها انگار بهانه و مأموریت خداست. حس میکنی خدا به این مولود مأموریتی میخواهد بدهد که بارها و بارها او را از میان مرز ماندن و رفتن، بودن و نبودن و مرگ و زندگی، زنده نگه میدارد. پای صحبتهای مریم، خواهر آرتین که بنشینی از این قِسم اراده خدا درباره آرتین کم نمیشنوی: «پدر و مادرم برنامهای برای تولد آرتین نداشتند و به قول عام، مادرم ناخواسته دوباره مادر شد. مادرم به امام زمان(ع)، توسل کرده و گفته بود: آقاجان خودتان که به ما یک دختر و پسر مرحمت کردهاید اما حالا که خودتان این سومی را هم به ما عنایت کردید، خدا کند یک پسر مو فرفری باشد و جای برادر را حسابی برای من پر کند. اسمش را هم میگذارم آرتین و «کاکا آرتین» صدایش میکنم.»
آبجی مریم، درباره تولد برادر دومی میگوید: «آرتین 8 ماهه به دنیا آمد. شرایط خوبی نداشت. مدام پشت در «ان.آی.سی.یو» بخش مراقبت ویژه کودکان راه میرفتم و دعا میکردم که زنده بماند چون دکترها گفتند بعید است که بماند. همینکه خبر آمد، شرایطش پایدار شده و علائم حیاتی خوبی دارد، خدا میداند که از ذوق فقط بال درنیاوردم. توی عمرم هیچ شادی عمیقی را تا این حد حس نکرده بودم. توی حادثه شاهچراغ هم زنده ماندن آرتین شد تمام امیدم برای زنده ماندن.»
خواب عجیب مامان زهرا و بابا علیرضا
خواهر آرتین سرایداران درباره کراماتی که حس میکند به خودشان و آرتین کوچولو شده است، گفتنیهای دیگری هم دارد: «مادرم خیلی وقت پیش خوابدیده بود که کسی در خواب به او گفته که این پسر یعنی آرتین در آینده فرد بزرگی میشود و رهبر انقلاب آیتالله خامنهای را هم خواهد دید. وقتی خواب را برایمان تعریف کرد، جدی نگرفتیم. بیشتر از همه ما بابا سربهسر مامان گذاشت. همان شب اما بابا خواب عجیبی دید. توی خواب به او گفته بودند خوابی که همسرت دیده درست است. وقتی اتفاق حرم افتاد این خواب از ذهنم گذشت اما کمی بعد که دعوت شدیم برای دو دیدار با رهبری، مطمئن شدم خواب مامان و بابا بیدلیل نبوده. مطمئنم که خود خدا حواسش به این داداش کوچولو هست.»
ماجرای جالب دیگری هم یاد مریم میافتد: «یکبار یک خانم که کاملاً غریبه است به من گفت که خواب مادرم را دیده، در حالیکه اصلاً مادر من را به عمرش ندیده. مامان زهرا به او گفته بود که حال و جایشان آن دنیا خوب است. مامان زهرا تعجب کرده بود که چرا آرتین پیش آنها نیست چون چهارتایی داشتند میرفتند آن دنیا. آن خانم که این را گفت، مطمئن شدم اینیک خواب معمولی نیست چون پزشکان به ما گفته بودند که حین جراحی علائم آرتین برای چندثانیهای میرود و دوباره برمیگردد. مطمئن شدم که خدا آرتین را دوباره به من بخشیده است.»
وقتی بابا جون به من گفت: ای پیرزن!
دختر خانواده شهیدان سرایداران، دلش هوایی میشود و چشمانش پر: «خیلی وقتها دلم میخواهد بلند بزنم زیر گریه شاید کمی دلم سبک شود اما معذورم.» از یک معذوریت عزیزتر از جان صحبت میکند: «به خاطر آرتین غم و بغضم را قورت میدهم. راستش را بخواهید من هنوز هم باورم نشده که خانوادهام را از من گرفتهاند. باورم نمیشود که دیگر نمیتوانم تلفنی به مامان زهرا زنگ بزنم. من هنوز مبهوتم. پدرم نظامی نیروی بازنشسته بود. آن لحظه توی حرم اگر سلاح داشت، مطمئنم بهجای اینکه فقط بتواند خانوادهاش را از دست آن نامرد، پشت خودش پناه بدهد، دمار از روزگارش درمیآورد تا دیگر از این فکرها به سرش نزند. ما سعی میکنیم خودمان را سرحال نشان بدهیم مبادا این طفل معصوم غصه بخورد. حتی جشن تولد بابا و داداش آرشام که تازه رفت دوازدهسالگی را هم سر مزارشان گرفتیم تا آرتین حس کند، هنوز هستند و شاید کمکم به این نبودنها عادت کند.»
از یک سفر پدری-دختری هم برایمان میگوید: «ما شیرازی هستیم، مدتی اما به خاطر مأموریت بابا، رفتیم بندرعباس. چند وقت قبل برای اینکه کارت ملیام را بگیریم. باید میرفتیم، آنجا. بعد پدر و دختری، رفتیم کنار ساحل. خیلی احساساتش را بروز نمیداد. غصهاش گرفته بود که توی سر دخترش یک تار موی سپید پیداکرده بود و به من گفت: اِی پیرزن بابا! »
اوایل، من حتی از خوابیدن میترسیدم!
مریم سرایداران، جمله تأملبرانگیزی میگوید: «بودن آرتین یک مرهم بزرگ است خیلی وقتها. بهتنهایی شده خانواده من. بعضی وقتها هم همین وروجک دوستداشتنی کارهایی انجام میدهد که خیلی شبیه کارهای بابا، مامان یا آرشام است و آدم را یادشان میاندازد و یکهو یک خلأ، حفره بزرگ توی قلب آدم باز میشود. با خودت میگویی الآن است که دلتنگی کارم را بسازد. بااینحال اما دوباره که این چشمهای معصوم را میبینی و میبینی که خدا اگر سه عزیز را برده، همسری به من داده که باوجوداینکه جوان است اما سعی میکند مثل یک پدر هوای آرتین را داشته باشد، خدا را شکر میکنم، دلم به قسمتی که نصیبم شده، گرم میشود.» حال دختر خانواده سرایداران، شبیه مسافران زمان است؛ خاطرهها مدام او را به عقب برمیگردانند: «یادش به خیر! سال گذشته همین وقتها مراسم عقد ما بود. خانواده همسرم آمده بودند شیراز و مامان این روزها حسابی سرگرم تدارک برای پذیرایی از مهمانها بود.»
حسرت عجیبی توی صدایش میدود و دوباره او را میرساند به غروب حادثه: «چند ساعت قبل از آن اتفاق با مامان تلفنی حرف میزدم و از من میپرسید که چیزی لازم ندارم بخرد و برایم بیاورد؟ دفعه بعد وقتی تماس گرفتم و جواب نداد، دلم شور افتاد. بعدازآن ماجرا وقتی خودم را رساندم شیراز، یک بنده خدایی که تلفن همراهشان را به من تحویل داد، گفت: انقدر به پدر و مادرت زنگ میزدی با خودم میگفتم آلان است که تلفشان بسوزد. هر بار میدیدم نوشته تماس از دختر مامان/دختر بابا... دلم آتش میگرفت.» این بار اما نوبت من است که اشک بریزم همانجایی که مریم میگوید: «من بعدازآن واقعه از ترس نمیخوابیدم. نه از ترس اتفاقی که برای والدین و برادر شهیدم افتاد، نه! از ترس اینکه چشمباز کنم و ببینم آرتین هم نیست...»
به گمانم اول، باباها دختری هستند...
مردها خیلی جاها عواطفشان را پنهان میکنند. مثلاً همینکه میگویند: دخترها باباییاند؛ گمانم درست ماجرا این باشد که باباها دختریاند. حرفهای مریم سرایداران این را تأیید میکند: «بابا خیلی به رشد اجتماعی خانمها اهمیت میداد. همینکه خبر آمد، در دانشگاهی در تهران قبولشدهام. به من گفت که تردید نکنم و مدارکم را تحویل بدهم. نگران بودم برای من که تازه قرار بود، زندگی مشترک را شروع کنم، درس خواندن و خانهداری سخت باشد. بابا میگفت: اینهمه خانم بچهدار، شاغل، خانهدار موفق داریم، تو هم یکی. اما وقتی قرار بود برای زندگی مشترک بیایم تهران. میدیدم که دور شدن از من چقدر برایش سخت است، بارها این را به زبان آورد.» سرایداران، در مدت عقد تا مراسم عروسی که برگزار نشد، سه بار از شیراز به تهران آمده. برای سفر به مشهد مقدس، مراسم سالتحویل و گرفتن خانه و آماده کردن آن برای چیدن جهیزیه. خودش میگوید: «بابا هر بار از این دوری گله میکرد. من هیچوقت بابا را اینجور ندیده بودم.»
وای! من خودم از نزدیک دیدم...
بعضی تردیدها آدم را بیچاره میکند. مثل مریم سرایداران که بین دو حال غریب مانده است: «من نتوانستم خانوادهام را بغل کنم. من پیکرشان را دیدم و جان از تن خودم رفت. آرشام مثل گلم، را گلولهها دریده بودند. بابا تمام شکم، پهلو قلب مهربانش گلوله خورده بود. نه یکی، نه دو تا شنیدم که گفتند 27تا! نصف صورت مثل ماه مامان زهرا را گلوله برده بود. از شدت درد با دندان بالایی لب پایین را گاز گرفته بود. لب و دندان به هم دوخته شدن را اگر بقیه شنیدهاند، وای! من از نزدیک دیدهام. راستش را بخواهید شیراز دیگر برایم شهر سختی شده. هر جایش پا میگذارم، خاطرهها خفه و درماندهام میکنند. بعضی وقتها آرتین عکس مامان و بابا را میبیند، بوس میکند و به رویشان میخندد و این خنده برای من گران تمام میشود. کی فکرش را هم میکرد، یک روز خنده آدم را از پا بیندازد؟!»
وقتی ما را امام رضا(ع) به هم رساند
حرفهای مرد جوانی که به خانواده سرایداران پیوسته و در سختترین روزهای زندگیشان کنار همسر جوانش؛ تنها دختر خانواده سرایداران و تنها خواهر آرتین، مانده است، کمی میتواند فضای گفتگو را عوض و حال مریم را بهتر کند.
«ابوالفضل خوشنژاد»، داماد خانواده است. ماجرای ازدواجشان ارزش شنیدن دارد: «19ساله بودم که با یکی از دوستان رفتیم مشهد مقدس. بعد از زیارت گفت: چرا ازدواج نمیکنی؟ در عالم رفاقت پسرانه به سبک خودمان از خجالتش درآمدم که زود است. خیلی جدی گفت: تو که ما را کتک هم زدی اما جدی، بیا و از آقا همسر خوب بخواه. همین شد که از حضرت خواستم. مدتی بعد به شاگردان کنکوری بندرعباس آنلاین درس میدادم که با مریم خانم آشنا شدم. نجابتش توجهم را جلب کرد. رفتم مشهد از امام رضا(ع) خواستم که اگر این همان دختری است که باید، هر طور شده تا شب فیش غذای حضرتی بهعنوان نشانه به دستم برسد. دوستم آمد در حالیکه دو فیش غذای حضرتی توی دستش بود. گفت داشته با تلفن همراه صحبت میکرده که خادم حرم دو فیش به او داده و گفته: یکی مال خودت، یکی هم مال همین دوستت که داری باهاش صحبت میکنی.»
مریم، هدیه امام رضا(ع) به ما بود
داماد خانواده در اوج جوانی و بیپولی برای ازدواج اقدام کرده است: «از مریم خانم خواستم ماجرا را با خانواده مطرح کنند تا در صورت موافقت برای امر خیر اقدام کنم. یک روز مادرش با من تماس گرفت و خواست درباره خودم توضیح بدهم. گفتم که نه کار ثابت دارم، نه خانه، نه ماشین... فقط اینکه به امام رضا(ع) متوسل شدهام برای ازدواج. همینکه نام امام هشتم را شنید، وقت تعیین و موافقت کرد برای خواستگاری. بعدها وقتی مراسم عقد برگزار شد مادر خانمم گفت: میدانی چرا به تو راحت گرفتیم؟ گفتم: نه! گفت: چون گفتی از طرف امام رضا(ع) آمدی. مریم ما مرحمتی امام هشتم به ماست. ما بچهدار نمیشدیم و آقا عنایت کرد..»
آرزو داشت مثل سردار تشییع شود
خوشنژاد، داماد خانواده سرایداران درباره خاطراتی که از خانواده همسرش دارد یا شنیده است، میگوید: «مادر خانمم هر وقت تصویر تشییع سردار سلیمانی از تلویزیون پخش میشد، از ته دل غبطه میخورد و میگفت: حتماً بنده عزیز خداست که اینجور باعزت تشییع شده، آرزوی چنین تدفینی داشت. تشییع پیکر شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ که با آن عزت انجام شد، پیش خودم گفتم: پس شما هم عزیز خدا بودید و ما غافل!» مریم سرایداران انگار که چیزی یادش افتاده باشد، میگوید: «پدر و مادرم همیشه آرزو داشتند برویم مشهد. قرار بود بعد از مراسم ازدواج همراه خانواده همسرم، دستهجمعی برویم مشهد. مامان بابا آرزوبهدل نماندند و حسرت سیسالهشان برای زیارت به بهترین شکل تمام شد. پیکرشان اول به حرم امام رضا(ع) رفت بعد دفن شد.» هر جای زندگی سرایدارها را که نگاه میکنی، مثل دخیلی است که به شبکههای ضریح امام رضا(ع) گرهخورده باشد. حال غریبی است شنیدن روایت اینهمه پیوند...
بیریا بودند، سختگیر نه!
خاکی، متواضع و بیریا بودن سه ویژگی مهمی است که داماد خانواده برای معرفی خانواده همسرش استفاده میکند. از روزی میگوید که خانهای که برای زندگی مشترک تهیهکرده بود و خانواده سرایداران جهیزیه دخترشان را آورده بودند تا خانه بخت تک دختر خانه را بچینند: «زمین سنگ بود و خانه خالی. مادر خانمم، اصلاً اهل حاشیه و سختگیری نبود. همان مقوای ضخیم یخچال را بهعنوان زیرانداز استفاده کرد برای استراحت و خواب. پدرخانمم هم رفت، توی ماشین خوابید. من هرچه زمان از آشناییمان بیشتر میگذشت، بیشتر خدا را شکر میکردم که با این خانواده وصلت کردهام که انقدر متواضع و دوستداشتنی هستند.
زهراخانم، هر وقت غذا میپخت، دستش به کم نمیرفت. اول چند بشقاب سهم همسایههایی که حس میکرد، توان مالی ضعیفتری داشتند، میفرستاد دم در خانهشان بعد سفره را برای اهل خانه پهن میکرد. اعتقادات این خانواده به خدا و اهلبیت(ع) قلبی و مرامی بود.»
دخترم، مریم! چادر حرمت دارد
مریم چند وقتی است برای ادامه زندگی، دلخوش کرده به دیدن مامان، بابا و آرشام در خواب: «یکشب که خیلی دلتنگ بودم، دیدم دریکی از میدانهای تهران که نزدیک خانه خانواده همسرم است، مشغول تماشای مغازههای کیف و کفشفروشی هستم که بابا را دیدم. خیره شدم توی چشمانش و مصر پرسیدم: بابا حالت خوب است، جایت خوبه، راحتی؟ لبخند عمیقی تحویلم داد و رفت انگار به من جان دوباره داده باشند. من مطمئنم ششدانگ حواسشان از آن دنیا به من، زندگیام، به نفسم؛ آرتین است.»
مریم سرایداران درباره پوششی که انتخاب کرده هم حرف میزند، درباره حجاب با چادر: «من چادری نبودم اما بهاندازه خودم سعی میکردم حجاب مناسبی داشته باشم. پدرم به من گفت که چادر را فقط زمانی میتوانم انتخاب کنم که مطمئن باشم میتوان درست حقش را ادا کنم. درست بپوشم و هرگز کنارش نگذارم. جمله معروفی داشت: چادر پوششی نیست که امروز بپوشی و فردا نه! بعدها وقتی ازدواج کردم و همسرم به من پیشنهاد داد که در صورت تمایل چادر بپوشم، قبول و چادر را انتخاب کردم.» درباره افرادی که در فضاهایی مانند اماکن زیارتی، مذهبی و تبلیغ اسلامی فعالیت میکنند، دختر خانواده سرایداران نظری دارد: «کسی که میخواهد پوشش چادر یا رعایت حجاب را پیشنهاد بدهد یا کسی که میخواهد امنیت فضایی را تأمین کند و مردم را تفتیش، باید خوشبرخورد باشد. امنیت و فرهنگِ حجاب زمانی اتفاق میافتد که با خوشرویی و خوشاخلاقی همراه باشد وگرنه فایده که ندارد، افراد را دلزده هم میکند.»
مرهمهای قشنگ مردم برای درد آرتین
خوشنژاد درباره خوشرفتاریهایی که با آرتین و خانوادهاش شده هم برایمان تعریف میکند: «شما به این اختلافافکنیها و دعواهای فضای مجازی نگاه نکنید که نصف بیشتر آن جهت دادهشده است. مردم باوجود اختلافسلیقهها هم باهم همدل هستند. وقتی آرتین مجروح و در بیمارستان بستری بود، کادر درمان مثل خانواده کنار او و خواهرش بودند که انصافاً جای قدردانی و خدا قوت دارد.»
صحبتش را ادامه می دهد: «دکتر اکبری؛ یکی از پزشکان بیمارستان حتی بعد از ترخیص خودش میآمد، دنبال آرتین و او را به پارک و شهربازی میبرد. اینطور رفتارها کم نبود. رفتارهای ارزشمندی که خارج از حیطه وظایف است و از سر لطف. فکر کنید آرتین کمی که بزرگتر شود و در فضای مجازی روایت این همدلیها را ببیند و بخواند یا ببیند که دانشآموزان زیادی از کل کشور برایش نقاشی کشیدند، هشتک #برای_آرتین ترند شد و کودکان بسیاری گفتند که ما خواهر و برادر آرتین هستیم، حتماً غم نبودن عزیزانش برایش کمی سبک میشود..»
غم بزرگ حادثه شاهچراغ؛ غم خواهر آرتین
مریم سرایداران درباره دیدار با رهبری هم روایت جالبی دارد، همان لحظهای که حس کرده رهبر از غم عمیق قلبش بهخوبی خبر دارد. آنجایی که رهبری در سخنرانیشان درباره ماجرای شاهچراغ گفته بودند که این حادثه مثل حادثه فراموش شدنی نیست و اینکه غم این کودک و این خواهر و داغداران این واقعه غم بسیار بزرگی است که دلها را سوزانده. آبجی مریم آرتین میگوید: «شهادت اتفاقی نیست. خانمی بوده که موقع فرار و پناه گرفتن، چند تیر از چادرش رد شده بیآنکه خراش بردارد. میگفتند انگار 13 زائر و گردشگر خارجی هم آنجا بودهاند که تیر به سمتشان شلیک نشده بود اما یک عده آنجور مظلومانه شهید شدند. دوست دارم درست مثل مامان مریم، بتوانم مادر خوبی برای آرتین باشم.»
دختر خانواده سرایداران یک ماجرای جالب روایت میکند: «یکبار برای شهدایمان خیرات برده بودیم، حرم. یک آقایی به یکی از آقایان اقوام که خیرات را توزیع میکرده، گفته که شب قبل از واقعه خوابدیده همانجا پشت کولر یک عده زائر پناه گرفتهاند. یک آقایی کلاهخود به سر و لباس رزم قدیمی شبیه لباسهای تعزیه به تن، جلوی جمع ایستاده، دستش را در حالت سپر کردن و پناه دادن بازکرده و به قاتلی که میخواهد به مردم حمله کند، میگوید که اینها را نکش، اینها یاران و مردمان من هستند. خب! مردم که دروغ ندارند بگویند، شنیدن این حرفها ما را مطمئن میکند که شهادت قسمت این زائران بوده فقط خدا کمک کند که مسئولان و ما درست به وظایفمان عمل کنیم و عاقبتبهخیر شویم.»
کاش آن شب، همهجا آرام بود
فیلمی چند وقت پیش از پسر ایران در فضای مجازی منتشر شد که وقتی پرچم ایران را میبیند، میبوسد و میگوید که میداند این پرچم ایران است. دقیقاً با این کلمات: «آره من فدایش بشوم...» خوشخو داماد خانواده این را که میگوید، درباره امنیت حرف میزند و میگوید که یکی از مسئولان انتظامی شیراز در گیرودار این ماجرا به او گفته که آن شب، همزمان 60 نقطه از شیراز درگیر اغتشاش میشود که توجه، توان و حضور نیروهای انتظامی را به خودش معطوف میکند. مأموران اطراف بازار و نقاط پرترددی که احتمال شیطنت و آسیب رساندن به مردم عادی و رهگذران وجود داشت، متمرکز میشود. همین باعث میشود که ضارب از زمان نماز، خلوتی حرم و محوطه سوءاستفاده کند و بهمحض ورود به ورودی حرم رگبار ببندد و برود داخل. مردم که صدا را میشنود به تصور اینکه کسی به زائران یک حرم سوءقصد نمیکند، پناه میبرند داخل. مأموران تا صدا را میشنود، خودشان را به حرم میرسانند. اگر آن روز آن اغتشاشها و ناامنیها نبود حتماً این ماجرا به شکل رقم نمیخورد.»
جان آبجی مریم فدای تو آرشام جان!
مریم سرایداران از آرزوهایش میگوید، از اینکه اگر قرار باشد، یکبار دیگر مامان و بابا را ببیند، آرشام را ببیند چهکار خواهد کرد و چه جملهای خواهد گفت؟ حتی تصور این صحنه هم برای دختری داغدیده، آرزویی قلبی است. تمامصورت مریم خیس است. تا اینجای گفتگو تمام تلاشش را کرده که اگر غمگین و داغدار است اما صبور باشد. حالا اما توان خودداری ندارد. اشک میریزد و میلرزد: «روز آخر که شیراز بودم و میخواستم بیایم تهران، بابا دلش طاقت نیاورد و گفت: «مگه اذیتت کردیم که میخواهی بری تهران؟! مدام میگفت: مریم خانم باشه، برو! اما یادت باشد تو باید تا ابد در خانه من میماندی. بابا را که ببینم، محکم بغلش میکنم و میگویم: نه بابایی جانم، تو باعثوبانی این دوری نبودی.
قلب مهربانت را ناراحت نکن! به مامان هم میگفتم: کاش میتوانستم آنیک هفتهای که بیمارستان بستری بودم و بالای سرم مثل پروانه چرخید را جبران کنم. به داداش آرشام هم که اتاقمان مشترک بود، میگفتم: داداش کوچیکه اصلاً همه این اتاق همه جان آبجی مریم مال تو...من وقتی خواستم بیایم تهران، دویدم، آرشام را بغل کردم محکم و به قول خودمان گوشتش را از شدت علاقه کندم و گفتم این عوضِ مدتی که من نیستم از بسکه خوشمزهای داداش کوچیکه...»
آرتین جان! دستت بهزودی خوب میشود
روی دست آرتین زخمی هست که رد گلوله تفنگ تروریست تکفیری است. آرتین چند عمل جراحی برای دستش انجام داده و چند عمل دیگر هم پیش رو دارد. مریم درباره اینکه این زخم چقدر برای آرتین قابلتحمل است؟ را اینجور روایت میکند: «اوایل، درد داشت. کمی که دستش بهتر شد، دستش را میگذاشت، کنار دست من و میگفت: آبجی کاش دست من هم مثل دستتو خوب بشه! حالا هم که جای زخم و بخیهها روی دستش را کمی حالت داده، میگوید زخم من شبیه مارمولک است و ما امیدواریم با عملهای بعدی ردی از این مارمولک روی دست آرتین مو فرفری و دوستداشتنیمان نماند؛ دوست دارم هیچ خاطره تلخی از آن شب، توی ذهنش کاکای مو فرفری ما باقی نماند.»
منبع:فارس