01 دی 1401 29 جمادی الاول 1444 - 42 : 13
کد خبر : ۱۲۴۷۰۳
تاریخ انتشار : ۰۱ دی ۱۴۰۱ - ۱۳:۱۹
وقتی با بشار اسد تنها شدم گفتم من شهادت می‌دهم که پدر شما شیعه بود و نمازی که بر ایشان خوانده شد، نماز اهل سنت بود و چون شما وصی‌اش هستید، می‌خواهم از شما اجازه بگیرم که نماز میت شیعه برایش بخوانم. بشار خیلی خوشحال شد و گفت حتماً لطف می‌کنید.

عقیق:مهناز سعیدحسینی: حجت‌الاسلام محمدرضا واحدی را از سال‌های گذشته می‌شناختم؛ از رمان «آقای سلیمان می‌شود من بخوابم»، از غزل‌هایش، از عاشقانه‌ها و عارفانه‌هایش، از عقیدتی سیاسی ارتش اما نمی‌دانستم این آقای واحدی فرزند آیت الله واحدی جهرمی است. همان که نماینده امام در سوریه بوده و خدمات ارزنده و ارزشمندی به شیعیان سوریه و لبنان داشته است و چیزی که ما امروز از وضعیت سوریه و لبنان می‌بینیم مرهون مجاهدت و مهاجرت 50 سال پیش این عالم گرانقدر برای احیای دین رسول الله در کشوری بوده که شیعیانش وضعیت خوبی نداشتند. بیش از 40 روز است که نه تنها محمدرضا واحدی و خانواده‌اش بلکه شیعیان سوریه، پدر خود را از دست داده‌اند و این گفت‌وگوی ما با حجت‌الاسلام واحدی نه درباره فعالیت‌های فرهنگی خودش بلکه درباره زندگی جالب، آموزنده و پر از فراز و نشیب پدرش است. ما دقیقاً در روز تولد حضرت زینب (س) در یکی از خیابان‌های محله نیروهوایی در یک خانه خیلی معمولی سراغ پسر رفتیم تا از پدر که فخرش خدمت به اهل بیت بود بپرسیم. خانه‌ای که بخش قابل توجهی از آن را کتابخانه‌ای مجهز، عکس‌های آیت الله واحدی و شجره‌نامه این خانواده گرفته بود و این کتابخانه، در مقابل کتابخانه آیت الله سید احمد واحدی در سوریه اندکی است در مقابل بسیار. چه زمانی که مصاحبه انجام شد و به صورت اتفاقی ولادت حضرت زینب بود و چه این روزها که مصادف است با شهادت حضرت زهرا (س)، را تصادقی نمی‌بینیم و معتقدیم کسی که تمام عمر از خود گذشت تا نام اهل بیت را بلند کند، اهل بیت نیز نام او را بلند و جاودانه نگه خواهند داشت. این گفت‌وگوی خواندنی درباره زندگی آیت الله سید احمد واحدی را در ادامه می‌خوانید:

مرحوم آیت الله واحدی یعنی پدر بزرگوار شما را بیشتر بافعالیت‌هایش در سوریه می‌شناسند، منتها قبل از ورود به بحث فعالیت‌های پدر در سوریه، می‌خواهم از ابتدای زندگی مرحوم پدر بفرمایید که چگونه شروع شد و چگونه گذشت؟

حاج آقا در جهرم به دنیا آمدند. ایشان متولد سال 1310 است و تا 16-17 سالگی هم در جهرم بودند و بعد از کلاس ششم ابتدایی آن زمان، وارد کلاس‌های حوزه می‌شوند و شاگرد مرحوم آیت الله نمازی و مرحوم آیت الله حق‌شناس و آیت‌الله شب‌زنده‌دار پدر آقای شب‌زنده‌دار که الان عضو فقهای شورای نگهبان است، می‌شود. بعد در همان اوایل جوانی یعنی 24 سالگی به قم می‌آید. البته این را هم بگویم که بی‌ پدر هم بزرگ می‌شود، یعنی 10 سالگی پدرشان را از دست می‌دهد و خودش متکفل مادر و خواهرش می‌شود. پدر در سال 1335 به قم می‌آید و آنجا دروس عالی حوزه را خدمت علمای بزرگی مثل مرحوم آیت‌الله بروجردی، مرحوم آیت الله میرزاهاشم آملی پدر آقایان لاریجانی که عالم بزرگی بودند، مرحوم آقای شریعتمدار و مرحوم علامه طباطبایی، مرحوم آقای حاج عباسعلی شاهرودی می‌گذراند و همزمان با تحصیلاتشان چون که فن بیان و منبر خوبی داشت به سفرهای تبلیغی خیلی زیادی عمدتاً به خارج از ایران می‌رود.

نسب ما به برادر شاهچراغ می‌رسد

این سفرهای تبلیغی قبل از انقلاب بوده است؟

بله. قبل از انقلاب بوده. یعنی پاتوق فعالیت‌های تبلیغی پدرم ضمن اینکه در ایران بود، یعنی برای تبلیغ به جاهای مختلف کشور می‌رفت، بیشتر از ایران در قطر، در بحرین، در کویت و امارات جریان داشت. در این سه تا کشور پاتوق داشت و مرید و علاقه‌مند به منبرش فراوان بود.

چرا به این کشورهای عربی سفر می‌کردند؟ آیا ریشه خانوادگی در گذشته در این کشورهای عربی داشتند؟ این شجره‌نامه‌ای که به دیوار قاب شده ربطی به این سفرها و اصل و نسب پدر دارد؟

شجره‌نامه‌ای که اینجا است در واقع تحقیق خود حاج آقا است در واقع نسل ما و پدر به سیدمیرمحمد برادر شاهچراغ برمی‌گردد که شاهچراغ سید احمد حسن احمد بن موسی است برادرشان در ضلع شمالی آن طرف شاهچراغ سیدمحمد است و ما از طریق سیدمحمد به امام کاظم علیه‌السلام می‌رسیم. نمی‌دانم جد هفتم یا هشتم ما یعنی سید احمد مدنی از مدینه به خاطر زیارت قبور اجدادشان یعنی همین سیدمحمد و شاهچراغ و امام رضا به ایران می‌آید و ساکن جهرم می‌شود و آنجا می‌ماند.

تسنیم: اجداد و پدران شما همه عالم دینی بودند؟

 بعضی‌هایشان آن جور که ابوی می‌گوید مثل ما روحانی نبودند ولی طوری بودند که یک آدم مقدس مورد اعتماد مردم بودند. مثلاً جد سوم پدر یعنی سید آقا هنوز که هنوز است در جهرم مزار دارد و مردم می‌روند نذر می‌کنند، شمع روشن می‌کنند، حاجت می‌گیرند با اینکه ایشان عالم دینی نبوده است ولی مهم‌تر از علم، تقوا، شایستگی، اخلاق و مردم‌داری‌اش بوده و هنوز در جهرم مزار سید آقا معروف است.

از آمدن ابوی به قم می‌گفتید و بعد از سفرهایشان به کشورهای همسایه، چه طور شد که حاج آقا سر از سوریه در آوردند و ساکن آنجا شدند؟

حاج آقا به قم می‌آید و علوم و تحصیلات تکمیلی‌اش و دروس خارج را در قم تکمیل می‌کند. تا اینکه سال 1350 که من 10 سالم بود حاج‌آقا در جهرم در یک محرم و صفر منبر داشت. مردم خیلی به منبر و روضه‌های ایشان علاقه‌مند بودند و بعد از پایان مراسم عزاداری هم ایشان را نگه می‌دارند. به دلیل خونگرمی مردم به جهرم و علاقه شدید به پدر اصرار می‌کنند که آنجا بماند. ایشان نقل می‌کرد که چند بار تا گاراژ اتوبوس‌ها و به سمت قم رفت اما مردم جهرم او را برگرداندند بعد گفتند اگر نگران خانواده‌ات هستی، حالا که تابستان شده است و مدارس هم تعطیل است ما دنبال خانواده‌ات می‌فرستیم تا به جهرم بیایند و ما از حضور شما برخوردار شویم و همین اتفاق می‌افتد. پدر توسط دوستان به ما پیغام داد که به جهرم برویم. من بودم و یک برادر و دو خواهر و مادر و مادربزرگم که به سمت جهرم راه افتادیم. اما شب هنگام در شهرضا اصفهان اتوبوس دچار سانحه و چپ شد. من به شدت زخمی شدم. در آن سانحه مادرم، مادربزرگم و خواهرم فوت کردند.

چه قدر تلخ و سخت! اتفاقاً ایشان در مصاحبه‌ای که خودشان داشتند خیلی به تلخی از این واقعه یاد کردند و از روزگار سختی که بر خودشان و شما می‌گذشته سخن گفته‌اند.

بله. بعد از این ماجرا برای اینکه شرایط و اوضاع روحی من عوض شود و برای اینکه از محیط دور شوم، من را برای ادامه تحصیل به لبنان در یک مدرسه شیعی شبانه‌روزی فرستاد. در واقع سابقه استقرار من در لبنان و سوریه به پیش از حاج آقا برمی‌گردد و چون من تنها بازمانده آن حادثه تلخ برای حاج آقا بودم برای دیدن من سالی سه چهار بار به لبنان می‌آمد و در یکی از سفرهای که به لبنان آمد تا به من سر بزند از آنجا برای زیارت به سوریه رفت و دو سه روز آنجا بود و با طلبه‌های تسفیر شده عراقی مواجه می‌شود. از سوی دیگر می‌بیند که شیعیان سوریه هیچ سرپرستی ندارند و حتی به احکام خودشان آشنا نیستند.

شیعیانی که به شیوه اهل سنت وضو می‌گرفتند!

یعنی چه که سرپرستی نداشتند و احکام نمی‌دانستند؟

مثلاً بعد از استقرار ما در سوریه یک شیعه منزلمان آمده بود و با ما مرتبط شده بود و سلام و علیک داشتیم. بعد رفت وضو بگیرد. من رفتم راهنمایی کنم که کجا وضو بگیرید دیدم به طریقه اهل سنت وضو می‌گیرد. به پدرم گفتم: نکند این آقا خلاف می‌گوید و شیعه نیست و سنی است و می‌خواهد ما را گول بزند؟ تا آن فرد برگشت پدرم از او سؤال کرد. این فرد حتی نمی‌دانست وضوی ما فرق می‌کند و آخرش به ما گفت مادرمان به ما ‌گفته شیعه هستیم و دیگر اینکه شیعه چه هست و احکام و اعتقاداتش چیست، چیزی بلد نیستم. فقط می‌دانیم شیعه هستیم. وضعیت شیعیان سوریه این جور بود که حتی کسی نبود احکام و اعتقاداتشان را برایشان بگوید وضعیت دیگر هم وضعیت علویون آنجا بود که پدرم را خیلی به فکر فرو برد.

علویون چه کسانی بودند؟

همین حافظ اسد و بشار اسد از طایفه‌ علویون هستند. یک فقره از شیعه‌ها هستند. تندروها و آدم‌های قدیمی‌شان غالباً علوی بودند ولی نسل جدیدشان مثل حافظ اسد بیشتر شیعه هستند این را خودشان اقرار کردند. پدر آن زمان دید این علویان که قدرت هم دارند، نیاز دارند به این که فرهنگ شیعه در آنها راسخ‌تر و قوی‌تر باشد و با معارف شیعی آشنا بشوند.

ماجرای طلبه‌های تسفیر شده عراقی چه بود؟

حدود سال 1351 دولت عراق تعدادی از روحانیان نجف را بیرون یا به عبارت بهتر تسفیر کرد. تسفیر یعنی وادار کردن به سفر اجباری. روحانیان ایرانی را فرستاد ایران چون که هم‌مرز با ایران بودند اما تعدادی طلبه‌ پاکستانی، افغانی، هندی و ملیت‌های مختلف را چون مرز مشترک با عراق نداشتند در مرز سوریه پیاده ‌کرد و این بندگان خدا بی‌پناه مانده و به حرم حضرت زینب پناه آورده بودند. نه کسی بود که اینها را سرپرستی کند نه کسی شهریه به آنها بدهد. نه کسی خانه‌ای برایشان جور کند. نه کسی درس بدهد. هیچ چیزی در سوریه آن روز نبود و پدر دقیقاً در این برهه زمانی به آنجا رفته بود و در حرم حضرت زینب این طلبه‌ها دورشان جمع شده بودند که شما که یک روحانی ایرانی هستی، وقتی به قم رفتی به مراجع بگو تکلیف ما چه می‌شود؟ و در نتیجه ابوی تصمیم گرفت که برود و آنجا مستقر شود.

پدر به تنهایی تصمیم به هجرت گرفت

خودشان به تنهایی چنین تصمیمی گرفتند؟ علمای آن روز قم نظرشان درباره وضعیت سوریه چه بود؟

بله. آن زمان مراجع بنام قم آیت الله شریعتمداری، آیت الله گلپایگانی، آیت الله نجفی مرعشی بودند اینها مراجع روز آن روز بودند همه آنها با تردید به قضیه نگاه کرده بودند ولی ابوی به لطف خدا این که ما در اعلامیه فوت ایشان هم نوشتیم مهاجر مجاهد، خودشان تصمیم به هجرت گرفت تا این سه مشکل بی‌سرپرستی شیعیان، وضعیت علویان و وضعیت طلبه‌های تسفیری را در سوریه حل کند. خانه ما در قم با حرم حضرت معصومه 300 متر فاصله دارد، یعنی سه چهار دقیقه‌ای پیاده به حرم می‌رسیم. یک خانه‌ 300 متری وسیع و خوب و زندگی آرامی داشتیم. نمی‌گویم مرفه چون هیچ وقت زندگی طلبگی پدر مرفه نبود ولی زندگی نسبتاً آرام و بی‌دغدغه‌ای در قم داشتیم و حاج آقا این زندگی را رها کرد و با شجاعت تصمیم گرفت دست زن و بچه را بگیرد و ببرد به شامی که آن زمان هیچ امکاناتی نداشت. سال 52 که حاج آقا از ایران کند و با زن و بچه دو ماهه‌اش به شام رفت، من 11 ساله بودم در 24 ساعت فقط یک ساعت برق بود و تمام خیابان‌های شهر خاکی بود. غروب که می‌شد اگر ما در خانه را باز می‌کردیم سگ به ما حمله می‌کرد. خیلی شرایط آنجا بد بود. یک خانه‌ کوچک اجاره‌ای در زینبیه دمشق گرفت که جمع مساحت خانه شاید 60 متر هم نمی‌شد دو اتاق و یک حیاط بیست سی متری داشت. اتفاقاً مرحوم علامه مصباح یزدی در کتابی که اخیراً از ایشان چاپ شده از سفر‌شان به سوریه و مصر و لبنان نوشتند و جایی گفته‌اند: رفتیم منزل آقای واحدی. بعد ایشان خیلی محبت کردند و این مرد چه خدمتی می‌کند و قم راحت را رها کرده و به آن سختی در خانه آن جوری رفته است. پدر یکی از اتاق‌های خودش را پرده زده بود. یک طرف خانواده زندگی می‌کرد و آن طرف هم درس می‌داد.

بچه‌ها! مراقب حاج خانم باشید

همسرشان اعتراضی نمی‌کرد؟

حسن ماجرا اینجا بود. انصافاً همسری همراه داشت و در همه وصیت‌نامه‌هایی که حاج آقا در چند نسخه نوشته، در همه آنها درباره همسرشان نوشته‌اند که ایشان در تمام زندگی همراه من بوده و سختی‌های زندگی من را تحمل کرده است. بچه‌ها! مراقبش باشید نگذارید تنهایی بکشد حالا بعداً بخش‌هایی از وصیت‌نامه را برایتان می‌خوانم. به هر حال بعد از مدتی خانه را که عوض کردیم و به یک خانه مثلاً یک مقدار بهتر رفتیم حدوداً 120 متری بود. اما تابستان‌ها آنجا برق نبود. کولر و پنکه نبود. علما رسمی دارند مخصوصاً در نجف که آن عالم برجسته شب‌ها قبل از مغرب یا بعدش می‌نشیند و مردم می‌آیند و سؤالاتشان را می‌پرسند. چون بالأخره مرجع حاجات مردم هستند. پدر ما هم شب‌ها در حیاط می‌نشست؛ حیاطی که سه تا اتاق اطرافش دارد و حاج خانم و بچه‌ها از سر شب تا ساعت 11 و 12 شب در آن اتاق‌ها بودند تا اینکه جمع مردم بیرون بروند در را ببندیم و اینها بیرون بیایند و خیلی عذر می‌خواهم دستشویی بروند یا به آشپزخانه بروند. به هر حال وقتی پدر به سوریه می‌رفت مراجع خیلی امیدوار نبودند که نتیجه کار پدر چه می‌شود.

مرحوم پدرتان آن زمان با امام در ارتباط نبودند؟

چرا. امام آن زمان نجف بودند. در سوریه با امام ارتباط نامه‌ای داشت که بعضی‌هایش در صحیفه نور امام چاپ شده است. در مؤسسه‌ نشر و تنظیم آثار امام اگر اسم پدر را جست‌وجو کنید بعضی از مکاتباتشان هست. خود ما هم این مکاتبات را داریم.

سختی‌های زندگی در شام تا کی ادامه داشت؟

بالأخره زندگی سخت بود تا جایی که پدر تصمیم گرفت خانه خودشان در قم را بفروشد و صرف فعالیت‌های دینی و معارف شیعی و ... کند. که فرد خیری به نام آقای توسلی پیدا شده بود که گفت من پولی به شما می‌دهم تا مستقر شوید و اگر خوب بود و موفق شدید پول‌های بعدی هم جور می‌شود با آن پول حاج آقا یک خانه اجاره می‌کند و حوزه‌ علمیه‌ زینبیه تابلو می‌زند و شروع می‌کند به طلبه‌ها درس دادن و شهریه دادن و خلاصه جمع و جور کردن آنها. از این زمان به بعد که حاج آقا به قم می‌آمد، مراجع کمک می‌کردند.

ماجرای قطع کردن شهریه آیت الله گلپایگانی/ تبلیغ شیعه در دیار بنی امیه

 ولی اولش کمک نکردند؟

نه پدر ما مستقلاً سوریه رفت و پرچم هیچ مرجعی روی دوشش نبود که مثلاً نماینده آیت‌الله فلان باشد. بعداً همه مراجع به ایشان نمایندگی دادند و محبت کردند. البته بعضی وقتها یک اشکالاتی پیش می‌آمد که حاج آقا می‌آمد و اینجا می‌جنگید. مثلاً آقای گلپایگانی یک زمان شهریه‌اش را قطع کرده بود، ابوی آمد خدمت آقای گلپایگانی. من هم در آن جلسه بودم و این قضیه برای سال 63 است، ابوی به ایشان می‌گوید که چرا شهریه را قطع کرده‌اید؟ این در شأن شما نیست؟ بالأخره 300 طلبه با این شهریه زندگی می‌کنند. آقای گلپایگانی گفتند به من خبر رسیده که این‌ها درس نمی‌خوانند و این پولی که ما می‌دهیم پول امام زمان است و نمی‌توانیم الکی قرض کنیم و به کسی بدهیم که درس نمی‌خواند. ابوی گفت که اولاً که خلاف به عرضتان رساندند. ثانیاً اینکه گیریم که درس هم نخوانند همین که این هیئت، این تیپ (اشاره به لباس روحانیت) به عنوان مظهر شیعه در دیار بنی امیه تردد می‌کند خودش تبلیغ امام زمان است. چه چیزی بهتر از این می‌خواهید؟ آنجا دیار بنی امیه صد و خورده‌‌ای سال به حضرت علی در منابر و خطبه‌ها فحش دادند. اصلاً درس نخوانند این تیپ خودش تبلیغ شیعه است که آقای گلپایگانی قبول کردند و دوباره شهریه را دادند. به هر حال حوزه‌ علمیه زینبیه را پدر در سال 52 یا 53 آنجا تأسیس کرد.

تسنیم: در ابتدا فقط صرفاً خودشان آنجا تدریس می‌کردند؟

علمای دیگر از ایران نبودند ولی خود طلبه‌های افغانستانی و پاکستانی یا هندی با سطح‌های مختلف، درهر سطحی که بودند به طلبه‌های سطح پایین‌تر درس می‌دادند.

تسنیم: پس آن طلبه‌های تسفیری که پدر دغدغه‌شان را داشتند جذب حوزه علمیه زینیه شدند؟

بله. خود ابوی ما روزی هفت تا درس می‌داد با اینکه معمولاً در حوزه رسم است که علما روزی دو درس می‌دهد چون درس‌ها سنگین است و جا انداختن مطلب برای طلبه خیلی انرژی می‌برد. ابوی ما روزی هفت درس می‌داد. از مقدماتی تا سطوح عالی. یعنی شرح لمعه می‌گفت، مکاسب می‌گفت، رسایل می‌گفت، کفایه می‌گفت و با اینکه در حوزه دقیقاً مثل دانشگاه است که می‌گویند آقای دکتر فلانی فقط فوق لیسانس درس می‌دهد. ولی پدر ما از ابتدایی درس می‌داد تا دکترا و علمای خیلی خوبی پرورش داد. تمام مکاتب و دفاتر و مؤسسه‌هایی که امروز در سوریه داعیه تشیع دارند و پرچم شیعه دستشان هست همه‌ اینها بعد از حاج آقا آمدند. یعنی ایشان بستر را فراهم کرد که دیگران هم بیایند.

ابتدا از شدت تنفر به ما تف می‌انداختند

یعنی همه شاگردهای پدر هستند؟

نه همه شاگردشان نیستند مثلاً نمایندگی هر آیت‌الله یا مؤسسه دینی وقتی دیدند بستر فراهم است آمدند وگرنه آن زمانی که ابوی مستقر شد اهل سنت آنجا به ما تف می‌انداختند.

از این آزار و اذیت‌هایی که بر پدر آنجا رفت بیشتر بگویید.

یک بخش از نظر رفاهی و امکانات بود که واقعاً صفر بود و ما بالأخره در ایران امکانات بهتری داشتیم. در شام فقط خیابان اصلی به حرم حضرت زینب آسفالت داشت. اصلاً چراغ راهنمایی رانندگی نداشت. ما جرأت نداشتیم از ساعت 8 شب به بعد از خانه بیرون بیاییم چون اصلاً امنیت نبود. خیلی وقت‌ها شب‌ها برق که قطع می‌شد یک عده آدم‌های عجیب غریب از دیوار خانه ما بالا می‌رفتند تا از تیر برق، برق بدزدند و بعد از همان‌جا خانه ما را نگاه می‌کردند و اتفاقاً طلبکار بودند و چون غریبه بودیم با خشونت بسیار با ما رفتار می‌کردند، امنیت نبود. پلیسی نبود. فردی بود به اسم ابوخالد بارها دیده بودم وقتی پدر را می‌دید رو به زمین تف می‌کرد یعنی خیلی ازت متنفرم! من می‌رفتم مغازه به من جنس نمی‌فروخت، می‌گفت چون تو شیعه‌ای.

فضای خیلی سنگینی بوده است

بله وحشتناک بود. اما ابوی با همه اینها مدارا کرد. اینکه می‌گویم مهاجر مجاهد بود به خاطرهمین است. کم‌کم با اینها ارتباط برقرار کرد و دعوتشان می‌کرد و... بعد یک کتاب نوشت به نام «اعرفونا ثم احکموا» اول ما را بشناسید بعداً قضاوت کنید. یک کتاب 300 صفحه‌ای است و عقاید شیعه را آنجا با زبان بسیار نرم گفته است که ما در این قضایا با هم مشترکیم. کم‌کم بعد از پنج سال مجاهدت‌ ارتباط‌های بهتری شکل گرفت تا جایی که با ارکان حکومتی ارتباط و رفاقت برقرار کرد.

خانه ما پایگاه مبارزان انقلابی بود

 وقتی ایران به سال 57 و انقلاب نزدیک شد، پدر آنجا چه می‌کردند؟

تا سال 57 و 56 که انقلاب ایران شروع شد و ابوی هم از پایگاه دولتی و هم از پایگاه مردمی استفاده کرد و بسیاری از مبارزان انقلاب را آنجا سر و سامان داد. مثلا شهید محمد منتظری، آقای غرضی، آقای علی جنتی، آقای هادی غفاری جزء مبارزانی بودند که به خانه ما می‌آمدند. البته خیلی‌های دیگر هم بودند اما من این چند نفر را واضح یادم هست. امروز بعضی از این افراد خط چپ و راست دارند ولی آن روز همه انقلابی بودند. پدر همان زمان خدمت امام وقتی عراق بودند، نامه نوشتند و از ایشان خواستند که به سوریه بیایند. پایگاه حکومتی بابا هم آن موقع به خاطر حافظ اسد خوب بود. اما امام برای ابوی جواب داده بودند که دیگر دوستان اینجوری مقرر کردند که ما به پاریس برویم بهتر است چون آنجا صدایمان رساتر ‌می‌شود و خیلی تشکر کرده بودند و گفته بودند دعا کنید انقلاب به نتیجه برسد. بعد از آن امام به پاریس رفتند و ابوی، من را با نامه‌ای به پاریس فرستاد. آن زمان 17 ساله بودم و این قضیه دقیقاً برای دی 57 است. من پاریس رفتم. آن موقع امام رفت‌وآمدهای زیادی در پاریس داشتند.

در محبت امام گیر کرده بودم

پدر در نامه چه نوشته بود؟

نامه ابراز ارادت و تجدید عهد پدر با امام بود. آن موقع ما در سوریه عکس امام را چاپ و توزیع می‌کردیم و جملات انقلابی و سخنرانی‌های امام را هم توزیع می‌کردیم که در واقع تبلیغ انقلاب اسلامی بود. خلاصه در پاریس امام خیلی سرش شلوغ بود. آن قدر رفت و آمد داشتند که من، یک بچه 17 ساله، نمی‌توانستم از امام وقت بگیرم. موضوع را به آقای اشراقی داماد امام گفتم و اینکه از سوریه آمدم و بالأخره بدم نمی‌آید دست امام را ببوسم. چند روزی پاریس ماندم اما موفق به دیدار با امام نشدم. فقط امام زمان نماز می‌آمد و می‌رفت. تا اینکه خانم مرضیه دباغ را دیدم. ایشان تنها کسی بود که به راحتی به خانه امام می‌رفت و می‌آمد و آنجا به خواهر فاطمه یا خواهر طاهره معروف بود. موضوع را به ایشان گفتم خیلی محبت کرد و گفت باشد یک ساعت قبل از مغرب خبرت می‌کنم، همین اطراف باش. من دیگر خانم دباغ را در عمرم ندیدم ولی این محبتش هیچ وقت یادم نمی‌رود. خلاصه من آن زمان رفتم و آقا وارد شدند دستشان را بوسیدم. خیلی محبت کردند. خیلی در محبتشان گیر کرده‌ بودم. ایشان در آن شلوغی و بحبوحه انقلاب، به خاطر داشتند که مثلاً پنج روز قبل آقای اشراقی نامه ابوی را به ایشان داده بودند، امام گفتند یک کاغذی برای من نوشتند و خیلی محبت کردند. سلامشان را برسانید. الان وقت ندارم ولی در فرصت مقتضی حتماً جوابشان را می‌دهم. خیلی سلامشان را برسانید.

 من هم دیگر کاری نداشتم دست امام را بوسیدم و بیرون آمدم. امام وقتی انقلاب شد به قم آمدند جواب نامه پدر را دادند. من هم به خاطر اینکه دوتا امتحان نهایی داشتم و سوریه درس می‌خواندم به سوریه برگشتم. فروردین ماه 1358 به ایران آمدم و تا الان ایران هستم. بعد از آن ابوی خانه‌ جدیدی ساخت، این دفعه خودشان با نفوذی که داشت، قطعه‌ای زمین خرید.

خرید زمین چه ربطی به نفوذ پدر داشت؟

 چون همان طور که در ایران سر قضیه‌ای که برای فلسطینی‌ها رخ داد، زمین به نام آدم خارجی و غیر ایرانی نمی‌شود، همین قانون در سوریه هم است اما ابوی با نفوذش در حکومت از خود حافظ اسد امضا گرفت یک قطعه زمین آنجا خرید و یک حسینیه بزرگ ساخت و جلویش یک درمانگاه مختصری درست کرد به نام مستشفی الزهراء الخیری یعنی درمانگاه خیریه حضرت زهرا و عقیده داشت اسم حضرت زهرا سلام الله علیها اینجا باید زنده شود. در این درمانگاه زن‌ها و مردان غریب و فلسطینی‌ها و حتی خود سوری‌ها می‌آمدند و رایگان درمان می‌شدند.

پدر هویت سوری را قبول نکرد/ ایرانی هستم و ایرانی می‌مانم

هزینه درمانگاه و حسینیه از کجا تأمین می‌شد؟

از وجوهات و اهدا و تبرعات مردمی. ابوی با قطر و بحرین و عمان و ... ارتباط داشت. شیعیان پولدار و متمول آنجا بودند که اهل خیر هم بودند که مثلاً یکی از آنها گنبد حضرت زینب را طلا کرده بود و این دیگر برایش مبلغی نبود که مثلاً 100 میلیون بدهد و یک حسینیه بزرگ که زنانه و مردانه بود، راه بیندازد. در این حسینیه در هر مناسبتی اعم از ولادت یا شهادت برای ائمه برنامه بود و پدر مجلس داشت. یک آشپزخانه‌ خیلی مفصل و مجهز هم حسینیه داشت که در همه مناسبت‌ها اطعام می‌داد. به هر حال پدر دیگر به لطف خدا و به لطف اهل بیت علیهم السلام توانست پرچم شیعه را آنجا پایدار نگه دارد واز ارتباطاتی که با حافظ اسد داشت برای این مسئله استفاده می‌کرد، البته نه برای رفاه شخصی بلکه برای تقویت جایگاه شیعیان. حتی از دولت پیشنهاد کرده بودند که هویت و تابعیت سوری به ایشان بدهند، اما ایشان گفته بود من ایرانی هستم و ایرانی می‌مانم.

در کارشان، کارشکنی نمی‌شد؟

با اینکه اقتدار خوبی در سوریه داشتند، متأسفانه متعصب‌های سنی آمدند و جلوی حسینیه و نبش کوچه‌مان یک مسجد درست کردند که سه طبقه داشت! اصلاً مسجد سه طبقه در دنیا نیست. سه طبقه ساختند تا جلوی کار حسینه را بگیرند و خفه‌اش کنند. اسمش را هم گذاشتند «جامع عمر الفاروق» یک مناره هم به چه بزرگی زده بودند و ما سر این قضیه اذیت شدیم.

آقای رییس جمهور گریه کنید/ ماجرای مرگ باسل اسد و روضه علی اکبر

از ارتباط پدر با حکومت سوریه بیشتر می‌گویید؟

ابوی ارتباط خوبی با حافظ اسد و علویون داشتند. مثلاً باسل اسد پسر دیگر حافظ اسد بود که زمان حیات حافظ اسد فوت کرد و مورد عنایت پدرش هم بود. بشار اسد الان با ایران و مقاومت ارتباط خوبی دارد ولی یک چشم پزشک بود و اصلاً در سیاست نبود. ولی باسل از اول سیاسی بود و خیلی‌ها می‌گویند مرگش عمدی بود و در یک تصادف ساختگی از دنیا رفت. برای باسل اسد مجلس ختم ‌و ترحیم داشتند و حافظ اسد و کل رجال سوریه و هیأت‌های کشورهای مختلف و نمایندگان کشورها در سوریه در این جلسه بودند.

نمایندگان مذاهب مختلف هم در این جلسه ترحیم بودند. مثلاً عالمان ارتدکس مسیحی با لباس‌های خودشان، خاخام‌های یهودی و روحانیون اهل سنت و... همه بودند اما تنها روحانی شیعیه آن مجلس پدر ما بوده و هیچ هیأت همراهی نداشت. وزیر ارشاد سوریه که به آن وزیر اعلام می‌گویند از پدر می‌خواهد که چند دقیقه سخنرانی کند. پدر آمادگی سخنرانی را نداشت و برنامه هم به صورت زنده از تلویزون پخش می‌شد، لذا انکار می‌کند و وزیر اصرار می‌کند که به عنوان یک عالم شیعه تسلیت بگوید. ابوی می‌گوید ابهت جلسه خیلی زیاد و سنگین بود اما به خاطر اصرار زیاد وزیر قبول می‌کند و تا قبول می‌کند، متوسل به حضرت فاطمه زهرا (س) می‌شود که بی‌بی جان خودت کمک کن. اینجا آبروی شیعه وسط است.

خلاصه نوبت پدر که می‌رسد می‌گویند 6-7 دقیقه وقت داری و پدر می‌گوید آنجا حس کردم باید ذکر امام حسین (ع) کنم و به واسطه توسل، این به دلم الهام شد. ایشان برای سخنرانی می‌رود و به رئیس جمهور تسلیت می‌گوید و می‌گوید: آقای رئیس جمهور اینجا هر کس سخنرانی کرد، به شما گفت گریه نکنید چون خواستند شما به عنوان رجل سیاسی استوار بمانید. اما من به شما می‌گویم گریه کنید! چون داغ جوان بسیار سخت است و مگر نبود ابی عبدالله الحسین وقتی در صحرای کربلا بالای سر علی اکبر آمد و سر علی اکبر را به دامن گرفت و گفت علی الدنیا بعدک العفا و... مجلس را تبدیل به روضه کرد و حافظ اسد شروع به گریه کرد. همین تبلیغی شد برای شیعه و کربلا در مجلسی که تنها شیعه‌اش پدرم بود.

من شهادت می‌دهم حافظ اسد شیعه بود/ ماجرای نماز میت که شبانه خوانده شد

چقدر خوب از فرصت استفاده کردند!

بله. ابوی ما زیرکی خاصی در این موارد داشت و معمولاً مجالسی که به آن دعوت می‌شد را تبدیل به فرصتی برای احیای امر و نام ائمه می‌کرد. از این موارد زیاد است. حافظ اسد در آن جلسه یا یک جلسه دیگر به پدر می‌گوید تا من هستم به برادران شیعه بگویید فعالیت‌هایشان را زیاد و مستحکم کنند چون بعد از من معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتد. انگار این مرد ظهور داعش را پیش بینی می‌کرد...

یا در مجلس دیگری وقتی مادر حافظ اسد که نامش نائسه بود فوت می‌کند از ابوی دعوت می‌کنند که نماز میت را ایشان بخواند. یعنی شیعه بودند. دلیل اینکه داعش با بشار درگیر شد، صرفاً بحث مقاومت نبود. آمریکا می‌خواست مقاومت را بشکند ولی داعش و اردوغان به خاطر بحث امپراتوری عثمانی بود که با بشار مشکل پیدا کردند. سر فوت حافظ اسد هم ابوی تعریف می‌کند که ما برای تشیع جنازه حافظ اسد رفتیم و نماز میت را مفتی اعظم دمشق به سبک اهل سنت خواند و دفنش کردند. پدر تعریف می‌کرد که "در مجلس ترحیم آن قدر صبر کردم که همه بروند و فقط چند نفر باقی ماندند بعد به بشار اسد گفتم من با شما کاری دارم و باید خصوصی بگویم. بعد وقتی با بشار تنها شدم گفتم من شهادت می‌دهم که پدر شما شیعه بود و نمازی که بر ایشان خوانده شد، نماز اهل سنت بود و چون شما وصی‌اش هستید، می‌خواهم از شما اجازه بگیرم که نماز میت شیعه برایش بخوانم. بشار خیلی خوشحال شد و گفت لطف می‌کنید و حتماً این کار را بکنید. من هم صبر کردم تا همه بروند و فتنه‌ای نشود بعد در تاریکی شب برای حافظ اسد نماز میت خواندم."

ادامه دارد...

 

منبع:تسنیم

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: