13 بهمن 1400 1 رجب 1443 - 17 : 21
کد خبر : ۱۲۱۵۹۰
تاریخ انتشار : ۱۳ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۱:۰۹
انتشار به مناسبت دهه فجر انقلاب:
بخشی از کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، زندگی‌نامه خودنوشت سردار قاسم سلیمانی، روایتگر روزهای پرالتهاب منتهی به بهمن سال ۵۷ و پیروزی انقلاب اسلامی است.

عقیق:انقلاب اسلامی را می‌توان از دریچه صدها عنوان کتابی که طی چهار دهه گذشته نوشته و منتشر شده است، دید و به چرایی قیام مردم ایران علیه رژیم پهلوی پی برد. توصیف اوضاع اجتماعی، سیاسی و اقتصادی مردم در طول دوره حکومت پدر و پسر پهلوی از لابه‌لای روایت‌های شاهدان عینی، پرده از حقیقتی کتمان‌نشدنی برمی‌دارد؛ حقیقتی که هر چند برخی رسانه‌ها تلاش دارد چهره‌ای دیگر و بزک‌شده از آن را نشان دهند. 

کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم»، زندگی‌نامه خودنوشت شهید سپهبد قاسم سلیمانی، از جمله این آثار است. کتاب که با دستخط سردار توسط مکتب حاج قاسم منتشر شده، روایتگر خاطرات این سردار عزیز از سال 32 تا سال 57 و روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی است. کتاب به خوبی توانسته فضای بخشی از جامعه روستایی مردم ایران پیش از انقلاب اسلامی را به تصویر بکشد. مردمی که با سختی زندگی می‌گذراندند و مجبور بودند برای تأمین مخارج خانواده، راهی شهرها شوند. مشکلات و آسیب‌های اجتماعی که در شهرها وجود داشت، از دیگر نکاتی است که در این کتاب نیز از دید نویسنده مغفول نمانده است. 

«از چیزی نمی‌ترسیدم» ترسیم‌کننده فعالیت‌های مردم کرمان برای مبارزه با رژیم پهلوی است. در بخش‌هایی از این اثر به ماجرای اولین دیدار و آشنایی سردار سلیمانی با امام خمینی(ره) اختصاص دارد؛ آشنایی که به واسطه دیدن یک عکس اتفاق می‌افتد؛ عکسی که به گفته سردار، بعدها همه زندگی او شد. بخش‌هایی از خاطرات سردار سلیمانی را که مربوط به این آشنایی است، می‌توانید در ادامه بخوانید: 

سه‌تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سید جواد سؤال کرد: «تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده‌ای؟» گفتم:«نه، کیه مگه؟» سید، برخلاف حاج محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه». دیگر کلمه «ضد شاه» برایم چیز تعجب‌آوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد. این‌بار دوستش حسن به سخن آمد. سؤال کرد: «آیت‌الله خمینی رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه» گفت: «تو مقلد کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. 

از پیگیری سؤال خود صرف‌نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه». سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت‌الله خمینی معرفی می‌کردند. 

بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانی میان‌سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیت‌الله العظمی سید روح الله خمینی». از من سؤال کرد: «می‌خوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، می‌خوام». حسن، دوست سیدجواد گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه، وگرنه ساواک(که حالا دیگر برایم کاملاً اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر می‌کنه». 

عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. 

... به محض ورود به کرمان، به علی یزدان‌پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است». با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا می‌کُشندت». جرأت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس می‌کردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض می‌کردم که به سرعت او را نقش زمین می‌کنم. آنقدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابی دو آتیشه» شدیدتر از علی یزدان‌پناه بودم و بدون ترس از احدی بی‌محابا حرف می‌زدم. ...

بخش دیگری از خاطرات سردار سلیمانی از ماه‌های منتهی به پیروزی انقلاب، به فعالیت‌های مبارزاتی ایشان و زمانی اختصاص دارد که به دلیل همین فعالیت‌ها در محاصره نیروهای اداره آگاهی قرار می‌گیرد: 

اواخر سال 56 بود. مدت‌ها امتحان برای گواهی‌نامه رانندگی می‌دادم. قبول شده بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهینامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری‌نسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهی‌نامه‌ات رو خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری». من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند و شروع به دادن فحش‌های رکیک کردند. 

من در محاصره آنها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آنها با سیلی و لگد و ناسزای غیر قابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی میکنی؟» آنقدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آنها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. 

به رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، در اتاق بسته بود و من محبوس در آن بودم. چون محل اداره آگاهی و راهنمایی و رانندگی در یک مکان و در مقابلی بود که در آن، سابق کار می‌کردم، آنها مرا به خوبی می‌شناختند و مرا به نام شاگرد حاج محمد می‌شناختند. یکی از درجه‌دارها به حاج محمد و حاجی کارنما که لوازم یدکی فروشی داشت و مرا به خوبی می‌شناخت، خبر داد. 

از داخل اتاق صدای حاج محمد و حاجی کارنما را می‌شنیدم که به افسر آگاهی می‌گفتند: «این یک کارگر ساده و بدبخته. اصلاً این چیزها رو نمی‌دونه». و چند توهین هم به من کردند: «فرض کنید غلط کرده باشه. از روی نفهمیه!». با هر ترفندی بود، بعد نصف روز، قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند از آگاهی خارج کردند. با بدنی له شده، دست‌هایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. ...

سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر می‌کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خالکوبی بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه خال کوچکی پشت دست‌های خود می‌کوبیدیم. با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده بود. ... 

 

منبع:تسنیم

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: