به دلیل فضای مذهبی خانواده و آشنایی و همنشینی با علمای شمیران نظیر حججالاسلام ملکی، هاشمی و رسولی محلاتی به نهضت اسلامی پیوند خورد به گونهای که اشعار سیاسی و انقلابی از مهمترین فرازهای نوحهخوانی او در دهه چهل و پنجاه بود. مرحوم کسری به دلیل رشد و نمو در محدوده شمیرانات شناخت خوبی از مبارزان سیاسی مذهبی و جریانات فعال در هیئات مذهبی شمران داشت.
حجتالله کسری در دوران حیات، بخشی از یادماندههای خود از نهضت اسلامی را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط کرده است. پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی ضمن تسلیت درگذشت آن ذاکر فقید اهل بیت(ع) بخشی از خاطرات او را منتشر میکند که در ادامه از نظر می گذرد.
***مداحی انقلابی همگام با علمای شمیران ***
مرحوم حجتالله کسری در خاطرات خود درباره خواندن اشعار انقلابی در مجالس مذهبی میگوید: از 10 سالگی از طرف جامعه مداحان شمیران به ما عبا دادند و رسماً مداح شدیم. زیر نظر علمای شمیران از جمله آقای رسولیمحلاتی و آقای ملكی در مسجد همت کار میکردیم. وقتی شروع به مداحی كردم خودم طبعاً مایل به اشعار انقلابی بودم؛ اشعاری كه از نظر ساواک میگفتند "بو" میدهد. یک روز آقای ملكی جلسهای گذاشتند و گفتند که امام دستگیر شده! شما قصیدههایی قدیمی را کنار بگذارید و اشعار جدیدی حفظ كنید كه در رابطه با مبارزه با رژیم شاه باشد كه ما از همان سال از مسجد همت تجریش شروع كردیم.
عمده برنامههای ما هم مسجد همت، امامزاده قاسم شمیران و چیذر بود. این مساجد اجازه میدادند این نوحهها را بخوانیم. مساجد دیگر كمتر به ما اجازه میدادند و روحانیشان با ما برخوردی آنچنانی داشتند و میگفتند مثلا در مسجدها را میبندند و صلاح نیست.
*** فرار از مجلس روضه با لباس مبدل ***
مرحوم کسری از جمله افرادی بود که خواندن نوحههای سیاسی را در محرم 1342 در دستور کار داشت. او به یاد میآورد: از همان محرم 1342 که اولین سال نهضت بود نوحهها و شعارهای ما بر ضد شاه و دستگاه بود. خیلی از آقایان مثل آقای شمالی، آقای منتظر و ... بودند که نوحهها را به ما میدادند. البته خود بچهها هم طبعاً وقتی میخواستند یک مقدار حرارتشان و احساسشان را نشان بدهند شعرهای قشنگی میگفتند. بعضی اشعار را هم خودم میساختم.
محرم آن سال هوا گرم بود. من به محض اینكه اشعار را روی منبر خواندم و سینه زن سینهاش را زد، سریع بچهها من را پایین آوردند. چون كت مداحی - به اصطلاح قبای مداحی - داشتم آن را از تن ما در آوردند و یک فرنج چرمی مشكی، كلاه شاپویی و یک عینک دودی به ما پوشاندند و از در بیرون كردند. یکی از مأموران ساواک که دم در ایستاده بود من را نشناخت؛ گفت: مداحی كه میخواند كو؟ گفتم: پای منبر ایستاده! اینقدر هم عقلش نرسید كه در تابستان چرا من كت چرمی تنم كردهام؟!
تا پانزدهم محرم این برنامه ما بود و در هیأتی هم كه داشتیم به دستور آقای ملكی اجازه نداشتیم شعرهای پیش پا افتاده یا مثلاً قدیمی بخوانیم. این مسئله تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.
*** پانزده خرداد در شمیران***
حادثه 15 خرداد 42 برگ دیگری از خاطرات حجتالله کسری است. وی در این رابطه میگوید: آقای ملكی ما را خواستند و جریان 15 خرداد را اطلاع دادند. ایشان از تجریش و آقای مرندی از مسجد امیرالمؤمنین دزاشیب حركت كردند. كلانتری تجریش اول خیابان شهید باهنر فعلی بود. در آنجا [ماموران] به این دو روحانی و جمعیت همراهشان حمله كردند. یک مقدار زد و خورد شد. كامیونهای ارتشی ایستاده بودند ولی وقتی درگیری شد خود روحانیون دیدند كه مردم در خطر هستند لذا دستور دادند كه مردم پراكنده شوند. بعد آقای ملكی را دستگیر كردند و مردم بازار تجریش را بستند تا منجر به آزادی آقای ملكی شد.
*** دیدار با امام در قیطریه ***
امام خمینی پس از بازداشت در 15 خرداد 42 بعد از مدتی به منزلی در قیطریه منتقل شد. حجتالله کسری روایت جالبی از آن دوران دارد: من آن زمان 14 ساله بودم. در ایستگاه داوودیه اسب سوارها ایستاده بودند و مردم هم برای دیدار با امام صف میبستند. مأموران با اینکه مسلح بودند اما از جمعیتی که برای ملاقات با امام آمده بود وحشت کرده بودند. من هم رفتم. گفتند كه كجا میخواهی بروی بچه؟ گفتم پدرم اینجاست، چای میدهد، میخواهم بروم پدرم را ببینم. خلاصه برای دیدن امام رفتم و یک دو ساعتی آنجا خدمت امام بودیم. امام نشسته بودند و مردم فقط میآمدند، سلام میكردند و از در دیگری بیرون میرفتند. به همین اندازه اكتفا میكردند. یعنی اینقدر مشتاق بودند.
*** مداحی انقلابی با لباس سربازی ***
حاج حجت کسری مبارزه سیاسی در عرصه مداحی را همواره پیگیری میکرد. آن مرحوم در این رابطه از دوران سربازی خود یاد کرده و میگوید: سال 1345 من سرباز شدم و اولین بار بود كه با همان لباس سربازی در چیذر خواندم. بعد که آقای هاشمی گفت ایشان را بیاورید مسجد من ببینم، رفتم مسجد یک شب هم در آنجا خواندم. آقا من را صدا زدند. كنارشان نشستم و بخاطر اشعاری كه خوانده بودم تحسین كردند. با اینكه سرباز هم بودم ولی اشعار انقلابی میخواندم. ترس و وحشتی از این نداشتم كه بگویم حالا سرباز هستم و مثلاً گیر میافتم. آقای هاشمی از این مسئله خوششان آمده بود و دعوت كردند كه ما چند دهه مسجدشان برویم.
خوشبختانه یک سرهنگ ساعتساز در شهربانی بود. پسرش با ما همكلاسی بود و در بعضی از درسهایش ضعیف بود. من با او كار میكردم. به همین دلیل سرهنگ ساعتساز خیلی به من علاقمند بود. یک روز با همان ماشین سرهنگ ساعتساز آمدند و ما را دستگیر کردند. ایشان پیج میكند كه ماشینش را میخواهد. میگویند به مأموریت رفته. میگوید چه مأموریتی؟ میگویند رفتهاند مداحی را بگیرند. میگوید کی؟ میگویند فلانی! او هم گفته بود كوچكترین آزاری به این بچه نمیرسانید، او تحت نظر من است، حواستان جمع باشد. آدم معتقدی هم بود.
*** مجادله با مسئول ساواک در شمیران ***
مرحوم کسری در بخش دیگری از خاطرات خود میگوید: یكدفعه كه من را به ساواک بردند. بازجو به من گفت كه شنیدیم عكس [امام] خمینی در خانه شما هست؟ گفتم:بله ! گفت كه آن عكس را بردار و بینداز پایین! گفتم: نمیتوانم... گفت: چرا؟ گفتم ببخشید آقا! شما آن عكسی كه آنجا زدید (عکس شاه) چیست؟ گفت اعلیحضرت! گفتم: آن را بردارید! گفت: فلان فلان شده توهین میكنی؟ گفتم نه اعتقاد قلبی است. شما اعتقاد قلبی به ایشان [شاه] دارید و من هم اعتقاد قلبی به ایشان [امام] دارم.
گفت ایشان مرجع نیست، ایشان یک روحانی است، یك آخوند است. گفتم هر چی كه هست اعتقاد قلبی است شما بچهتان را دوست دارید، آیا من میتوانم بگویم بچهات را دوست نداشته باش؟ گفت: نه! برو برو فضولی نكن! اگر سفارش شده نبودی تو را میانداختیم جایی كه عرب نی بیندازد. همان موقع فهمیدم كه ساعتساز سفارش كرده. منتهی جوابی كه به آنها دادم، ماندند.
یكی دو بار هم با هیأت ها که به مشهد میرفتیم، چون شعارهای ما خیلی سطح بالا بود ما را گرفتند. گویا یكی دو تا از این مأمورها كه آنجا بودند بچه تهران بودند و ما را میشناختند رفته بودند و سفارش كرده بودند كه با ایشان كاری نداشته باشید و ما را رها كردند.
*** مبارزه فرهنگی ***
مرحوم کسری به واسطه علاقه به کار فرهنگی با ورود به عرصه کتاب زمینههای دیگری برای مبارزه مییابد که روایت جالبی دارد: به محض اینكه از سربازی آمدم در قلهک كتابفروشی باز كردم. با قم هم رابطه داشتم. بیشتر كتاب های تحریرالوسیله امام را می فروختم. كتابهای بازرگان، كتاب های مصطفی زمانی و كتاب های سید قطب را هم مایل بودم بیاورم. دو سه بار هم از ساواک آمدند كتابهایم را جمع كردند. خوشبختانه وقتی كتابفروشیهای قم كه من با آنها معامله داشتم میفهمیدند كه ساواک آمده و كتابهای من را جمع كرده، بدهیها را چشمپوشی میكردند و میگفتند: بخشیدیم.
مأموری در كلانتری قلهک بود که خیلی متدین بود. هر وقت میآمد مسجد اعظم قلهک نماز بخواند كلتش را باز میكرد و یک گوشه میانداخت و به جلو میرفت. یک روز به او گفتم كه فلانی! این اسلحهات را اینجا میاندازی اگر كسی ببرد چه؟ گفت من آمدم روبروی خدا بایستم، مسلح هم جلوی خدا نمیروم، خدا هم ظالم نیست که زن و بچه من را بیچاره كند. او به محض اینكه دستوری به كلانتری قلهک میآمد كه بروید فلان كتابخانهها یا كتابفروشی ها را بگردید، نگاه میكرد و اگر اسم من در لیست بود سریع میآمد و به من میگفت هر چه کتاب ممنوعه داری جمع كن که دارند میآیند. البته چند بار هم او نبود که به كتابفروشی ما ریختند و كتابها را جمع كردند و بردند.
گفتند اینها چیست؟ گفتم كتابهایی است كه من خریدهام. گفتند اینها ممنوعه است. گفتم نمیدانستم ممنوعه است. آن وقت به من لیست میدادند كه دیگر این كتابها را نیاور! بعد یكسری كتاب دیگر میآوردم كه در آن لیست نبود. باز كه میآمدند، میگفتند اینها هم ممنوعه است. گفتم این لیستی كه به من دادید این است. اگر یک عنوان از این لیستی که به من دادید در کتابفروشی هست شما درست میگویید! ولی من خودم میدانستم ممنوعه است.
منبع:پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی