عقیق:علیرضا همه فکرش را برای رفتن کرده بود. دل و عقلش هر دو حجت را برای حضور او در سوریه تمام کرده بودند. با یقین ساکش را بست و برای اولین بار سال ۹۲ عازم سوریه شد. خبر رسیده بود اوضاع آنجا اصلا خوب نیست و تکفیریها دستشان به هر کسی میرسد، هر آنچه بخواهند با او میکنند. یکی را سر میبرند و دیگری را مورد تجاوز قرار میدهند. هدفشان هم نابودی سرزمین شام و برقراری حکومت منحوسی است که نشانش یک پرچم سیاه است.
آن وقتها علیرضا دانشجوی دانشگاه امام حسین(ع) بود و ۲۵ سال بیشتر نداشت. همه کارها را برای اعزام انجام داده بود و فکرش را هم نمیکرد لحظه آخر قرار است سختترین کار را انجام دهد. وقتی در فرودگاه با همه خداحافظی کرد، محدثه ۸ ماهه را که تازه شیرین شده بود و هر دو به هم وابسته بودند از آغوش خود جدا کرد و به پدربزرگش داد. این لحظه برای او آنقدر سخت بود که اشک از چشمهایش سرازیر شد. همه تعجب کرده بودند. تا به حال کسی گریه علیرضا را ندیده بود.
شهید مدافع حرم علیرضا مشجری
جدایی از دخترش سختترین لحظهای بود که علیرضا باید به خاطر رفتن انجام میداد. به پدرش گفت: میترسم علاقهای که به او دارم، مانع جهادم شود. او راهش را انتخاب کرده بود و به همسرش گفته بود: «عاقبت راه ما شهادت است» اما میترسید مبادا عشق این دختر او را زمینگیر کند. برای همین همه توانش را گذاشت وقتی بچه را به پدرش میدهد، دلش را هم بکند.
علیرضا رفت و همسرش که تازه حدود دو سال از ازدواجشان میگذشت، روزها را میشمرد تا همسرش برگردد. دو ماه سوریه بود و عین دو ماه او مشغول دعا برای علیرضا بود. نبود همسرش فرصت خوبی شده بود برای اینکه خاطراتشان را، هر چند اندک، مرور کند. شیرینترینش همان خاطره رفتن به جگرکی بود. وقتی بعد از یک سفر مشهد، زندگی مشترک را آغاز کرده بودند، علیرضا پیشنهاد رفتن به جگرکی را داده بود. مبینا از خجالت به او نگفت هیچ گاه از این غذا خوشش نیامده. راهی شدند: «هیچگاه علاقهای برای امتحان کردن جگر نداشتم؛ اما این بار سکوت کردم. زمانیکه علیرضا پرسید: «شما چند سیخ جگر میل داری؟» گفتم، «یک سیخ کافی است.» علیرضا با تعجب فقط نگاه کرد. آن شب ۲۵ سیخ جگر با همدیگر خوردیم. او میخندید و میگفت: «فقط یک سیخ کافی است؟!»
شهید مدافع حرم علیرضا مشجری
خاطرات یکی پس از دیگری از ذهن همسر جوان علیرضا میگذشت و غبطه میخورد که چقدر تعداد روزهایی که باهم بودند، اندک است. او هنوز فرصت لازم را داشت تا از این زندگی لذت ببرد، اما یارای این را نداشت که همسر را از راهی که انتخاب کرده، منع کند. اصلا این شرط ازدواجشان بود. علیرضا در روز خواستگاری گفته بود: «اگر روزی خطری کشورمان را تهدید کند، جزو اولین نفراتی هستم که برای دفاع از میهن به جنگ میروم.»
حالا هم نه تنها کشور مورد تهدید بود، بلکه اعتقادات علیرضا نیز در خطر بود. هر آینه ممکن بود دست تجاوز تکفیر به حرم حضرت زینب(س) برسد و بشود آنچه ننگش تا ابد از دامن شیعیان پاک نخواهد شد.
شهید مدافع حرم علیرضا مشجری در کنار دخترش محدثه
قسمت این بود که علیرضا دوبار عازم سوریه شود، اما به سلامت برگردد. خدا شهادت را در جای دیگری روزیاش کرده بود. انگار علیرضا عهد کرده بود جانش در کنار مضجع نورانی کسی گرفته شود که سالهای جوانی برای او اشک ریخته و آرزو کرده بود کاش آن روز بود و امامش را یاری میکرد. پدرش میگوید: «وقتی کارها جور شد و قرار شد با هم راهی کربلا بشویم، علیرضا در پوست خودش نمیگنجید. آنجا که رسیدیم تقریبا تمام وقتش توی حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) بود. خیلی کم هتل میآمد. با چند نفر از دوستان و همقطارهایش برنامههای معنوی خاصی داشتند. بدون شک در آن سفر سیمهای علیرضا حسابی وصل شده بود. با شور و حال خاصی گریه میکرد. خدا را شکر میکردم که پسرم اینقدر با احترام و ادب در حرم امام حسین(ع) و باب الحوائج حضرت عباس (ع) مشغول راز و نیاز و عبادت است.» همانجا عهدی بسته شد که قرار بود در ۲۳ خرداد سال ۹۳ به آن وفا شود.
شهید مدافع حرم علیرضا مشجری در کنار پدر، بین الحرمین
برگشتن از سوریه برای علیرضا و خانوادهاش فرصتی فراهم کرده بود تا به یک سفر سیاحتی بروند. همه چیز آماده بود، اما در دل این جوان که حالا ۲۶ سالش شده بود، غوغای دیگری به پا بود. غوغایی که رفتن به شمال را در آن شرایط سخت میکرد و بالاخره هم قسمت نشد بروند. همسرش میگوید: «علیرضا پیش از حرکت گفت: فراموش کردم مرخصیام را قطعی کنم.» به همین دلیل به محلکار خود رفت تا پس از امضای مرخصی، حرکت کنیم. تلفن در حالی به صدا درآمد که منتظر او بودم تا برگردد و راه بیفتیم. علیرضا بود. گفت: «در بین راه موتور اتومبیلمان از کار افتاد و نیاز به تعمیر دارد؛ بنابراین برنامه سفرمان کنسل میشود. تعدادی از همکارانم امروز به ماموریت اعزام میشوند. من نیز همراهشان میروم.» البته ابتدا با اعزام علیرضا مخالفت میشود؛ اما او آنها را راضی میکند و همراهشان میرود. علیرضا در تماس تلفنی از مقصد ماموریتش مطلبی نگفت. گمان میکردم عازم یک ماموریت داخلی است. اما او رهسپار عراق بود.»
این آخرین باری بود که علیرضا با خانواده و علی الخصوص دخترش محدثه که ۱۴ ماهش شده بود، خداحافظی میکرد. بهار سال ۹۳ به عراق اعزام شد. تکفیریها به عراق هم تجاوز کرده بودند و آنجا اوضاع بهتری نسبت به سوریه نداشت. برای همین تعدادی از مدافعان حرم به کمک مجاهدان عراقی رفته بودند.
پدرش میگوید: «یکی دو روز مانده به نیمه شعبان سال ۹۳ ما در مسافرت بودیم. چهارشنبه عصرش آخرین تماس ما با علیرضا بود که گفت انشاالله به شما خوش بگذرد و دقایقی هم با ما شوخی کرد. قبل از شهادتش هم آخرین فردی که با او صحبت کرد، خواهرش بود.
جمعه نیمه شعبان بود که در راه برگشت به تهران بودیم. توی جاده جایی کنار زدیم که ناهار بخوریم. همسر علیرضا زنگ زد که علی به شما زنگ نزده است؟ چون هرچه زنگ میزنم موبایلش خاموش است. ما هم دلنگران بودیم. مادر علیرضا دلشورهاش از صبح زیاد بود و بعد از اینکه چند بار تماس گرفت و علیرضا پاسخگو نبود. گفت مطمئنم که برایش اتفاقی افتاده است.
مادر درست حدس زده بود. ماشین علیرضا منطقهای در عراق که به مرز مهران نزدیک بود، مورد سوء قصد تکفیریها قرار میگیرد و خدا روزیاش میکند بشود جزو اولین شهدای مدافع حرمی که در عراق به شهادت میرسند.
محدثه خانم در کنار تصویر پدر
حالا ۷ سال از شهادت مدافع حرم علیرضا مشجری گذشته و محدثه دختر خانمی کلاس اولی است. او هیچ خاطرهای از پدرش در ذهن ندارد، اما هر از گاهی بابا را سورپرایز میکند. مادرش میگوید: «عکس علیرضا روی دیوار اتاق است. هرگاه که میخواهم موهای محدثه را شانه بزنم، میگوید: مامان! جلوی عکس بابا بایست که من را تا وقتی آماده شدم، نبیند. میخواهم بابا را سورپرایز کنم. دختر کوچولوی ما حتی با یک تصویر از پدر، چنین ارتباط صمیمانهای برقرار کرده که میخواهد بابا را شگفتزده کند. او هرچه را میخواهد میل کند، میپرسد: مامان! الان بابا علی هم کنارمان نشسته؟ او ما را میبیند؟!»
حالا دیدار علیرضا با خانوادهاش در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا میسر خواهد بود تا وقتی همدیگر را در بهشت ملاقات کنند.
منبع:فارس