عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار شب سوم محرم _ شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام ماه عزای سید و سالار شهیدان عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران را به منظور بهره مندی شاعران و ذاکران اهل بیت منتشر می کند

 

اشعار شب سوم محرم _ شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها

 

محمد جواد غفورزاده‌شفق:

آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت
آن شب قدری که شمع جمع مشتاقان شدی
تا سحر خاکستر پروانه بوی گل گرفت
من که با افسون گفتار تو می‌رفتم به خواب
از لبت گل ریختی افسانه بوی گل گرفت
گرچه لب‌های تو را بوسید جام شوکران
از نگاهت ساغر و پیمانه بوی گل گرفت
پرده از آن حسنِ یوسف چون گرفتی، خاطرم
بوی ریحان بهشتی یا نه بوی گل گرفت
بر سرم دست نوازش تا کشیدی چو نسیم
گیسویم عطر محبت، شانه بوی گل گرفت

نفیسه سادات موسوی:


من دختری دلسوزم و معصوم و بابایی
دورم هنوز از روز و شب‌های شکوفایی

سنی ندارم، با عروسک‌ها عجین هستم
شب‌ها نمی‌خوابم بدون زنگ لالایی

دور از تو این شب‌ها چه‌ها دیدم، نمی‌دانی!
موی سفیدم را ببین از رنج تنهایی

چشمی که تا دیروز غرق شادمانی بود
آن‌قدر باریده، شده چشمان دریایی

دیروز پنهان بوده‌ایم از چشم نامحرم
امروز گشته کاروان ما تماشایی

من که ندیدم مادرت را، عمه می‌گوید
پهلو و دست و صورتم گردیده زهرایی

آنقدر سنگین است دستان سنان، دیگر
رفته رمق از دست و از پایم توانایی

حالا که مهمان دارم و چیزی مهیا نیست
با جانم امشب می‌کنم از تو پذیرایی

محمد سهرابی:

فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا
بس بود جمعیتم کز خویش می‌دانی مرا
در بساط وصل، چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را یا بخندانی مرا
خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش ای بابا نمی‌بردی به مهمانی مرا
چند شب بی‌بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر مرنج از من نمی‌دانی مرا
دختران شام می‌گردند همراه پدر
کاش می‌شد تا تو هم با خود بگردانی مرا
دخترت نازک‌تر از گل هیچ گه نشنیده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا
تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش
کاش می‌شد باز بر زانوت بنشانی مرا
انتظاری مانده روی گونه‌ای پژمرده‌ام
می‌توان برداشت با بوسی به آسانی مرا
شبنم صبحم، خیالم، خاطرم، شوقم، دلم
ارتباطی نیست هرگز با گرانجانی مرا
چشم تو هستم، ز غیر من بیا بگذر پدر
چشم‌پوشی کن کفن باید بپوشانی مرا

یوسف رحیمی:

بر نیزه‌ها از دور می‌دیدم سرت را
بابا! تو هم دیدی دو چشم دخترت را؟
چشمانم از داغ تو شد باغ شقایق
در خون‌‌ رها وقتی که دیدم پیکرت را
ای کاش جای آن همه شمشیر و نیزه
یک بار می‌شد من ببوسم حنجرت را
بابا تو که گفتی به ما از گوشواره
همراه خود بردی چرا انگشترت را
با ضرب سیلی تا که افتادم ز ناقه
دیدم کبودی‌های چشم مادرت را
یک روز بودم یاس باغ آرزویت
حالا بیا با خود ببر نیلوفرت را

علی انسانی:

از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای
من با هوای دیدن تو زنده مانده‌ام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم
ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشهٔ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی
من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم
دستی سیاه بی‌ادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم

هادی ملک پور:

دنبال آب گشتم و سهمم سراب شد
دنیای کودکانه ام اینجا خراب شد

از بس که من بهانه ی بابا گرفته ام
حتی دل خرابه برایم کباب شد

در آن غروب غم زده یادم نمی رود
تا چشمهای دختر تو گرم خواب شد...

رفتی ...  رقیه وقت خداحافظی نبود
رفتی ...  ندیدن تو برایم عذاب شد

رفتی و سهم دختر بابایی حرم
بعد از تو ترس و دلهره و اضطراب شد

 تا دور دید چشم عموی مرا عدو
آزار کودکان زبان بسته باب شد

یک مرد هم نبود بگوید چقدر زود
بی حرمتی به آل پیمبر ثواب شد

حالا که روی دامن من آرمیده ای
با من سخن بگو ...، دلم از غصه آب شد!

باور نمی کنند که طفلی سه ساله ام
از بس که رنج های دلم بی حساب شد

حالا که بوسه بوسه به زخم تو می زنم
انگار طعم خون دهانم گلاب شد

باید برای مرگ رقیه دعا کنی
شاید شبیه مادر تو مستجاب شد...

رضا یزدانی:

نیزه دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می‌داد
زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان می‌داد

تو روی نیزه هم اگر باشی، سایه‌ات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه!‌ای خورشید! گرمیت جان به کاروان می‌داد

دیگر آسان نمی‌توان رد شد، هرگز از پیش قتلگاهی که...
به دل روضه خوان تو -که منم-، کاش قدری خدا توان می‌داد:

سائلی آمد و تو در سجده، «انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را، این چنین دست ساربان می‌داد؟

کم کم آرام می‌شوی آری، سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می‌زدم آه، درد دوری اگر امان می‌داد

محمد علی کردی:

خم هایم همه اش گشته مداوا مثلاً
چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلاً
آمدی تا که تو همبازی دختر بشوی
باشد ای رأس حنا بسته تو بابا مثلاً…
…مثلاً خانه مان شهر مدینه است هنوز
و تو برگشته ای از مسجد و حالا مثلاً…
…کار من چیست ؟ نشستن به روی زانوی تو…
کار تو چیست ؟ بگو …شانه به موها مثلاً…
یا بیا مثل همان قصه که آن شب گفتی
تو نبی باشی و من ، ام ابیها مثلاً
جسم نیلی مرا حال ، تو تحویل بگیر
مثل آن شب که نبی فاطمه اش را مثلاً...

قاسم صرافان:

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد
دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد
ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...
یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد
سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد
با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد
شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد
اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد
خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
چشمش به دنبال علی اصغری باشد
وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد
وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد
بابا ! مرا با خود ببر ، می‌ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد
باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد
باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟

محسن عربخالقی:


از نيمه شب گذشته و خوابش نبرده بود
طفل سه ساله اي كه، دگر سالخورده بود
در گوشه ي خرابه ،به جاي ستاره ها
تا صبح ،زخم هاي تنش را ،شمرده بود
از ضعف،ناي پاشدن از جاي خود نداشت
آخر سه روز بود، كه چيزي نخورده بود
بادست هاي كوچكش، آرام و بي صدا
از فرط درد، بازوي خود را فشرده بود
اين نيمه جان مانده هم از، لطف زينب است
ورنه هزار مرتبه در راه مرده بود
پیش از طلوع، بانوی گوهر شناس شهر
آن گنج را به دست خرابه سپرده بود

سید رضا موید:

من این ویرانه را از اشک دریا می کنم امشب
 ز دریا گوهر مقصود پیدا می کنم امشب

 سحرگاهان که در خواب است چشم زاده سفیان
  به زاری سر به سوی حق تعالی می کنم امشب

ندارم تاب هجران پدر زین بیشتر برجان
 زحق دیدار رویش را تمنّا می کنم امشب

 اگر چندی پدر پنهان بود از چشم ما لیکن
 من آن گم گشته را ای عمّه! پیدا می کنم امشب

 چو دانم ناله شب زنده داران بی اثر نبود
 به آه نیمه شب این عقده ها وا می کنم امشب

 اگر منت گذارد بر من و آید به بالینم
بدین شکرانه جان قربان بابا می کنم امشب

 به گرد شمع رویش همچنان پروانه می سوزم
 زمرگ خود در این ویرانه غوغا می کنم امشب

 ز دشمن هرچه دیدم من نگفتم تاکنون با کس
 ولی نزد پدر راز دل افشا می کنم امشب

 من آن مرغ شباهنگم که از این لانه ویران
به ناگه آشیان برشاخ طوبی می کنم امشب

 من آن طفل صغیر شاه دینم کز بر طفلان
 به جنت جای در دامان زهرا می کنم امشب

 همان درِّ یتیم زاده زهرا حسینم من
 که همچون گنج در ویرانه مأوا می کنم امشب

 رقیّه، آخرین قربانی شاه شهیدانم
 که خود طومارمرگ خویش امضا می کنم امشب

 تأسّی کرده ام در کودکی بر مادرم زهرا
 که با رخسار نیلی، ترک دنیا می کنم امشب

 منم دُخت حسین و قبله حاجات اهل دل
 همه درد "مؤید" را مداوا می کنم امشب


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین