عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار شب سوم محرم (حضرت رقیه سلام الله علیها)

به مناسبت فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند

 

اشعار شب سوم محرم (حضرت رقیه سلام الله علیها)

 

نغمه مستشار نظامی:

به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد
به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد

سکوت نقره‌ای ماه را شکست غم دل
در آن زمان که از آن ماه بی‌کفن خبر آمد

شکست صخره از این داغ جانگداز و به یادت،
به رود رود عطش با هزار چشم تر آمد

پس از تو هر گل خونین‌دلی که سر زد از این غم
به سوگ لاله‌رخان شهید، خون‌جگر آمد

به طعنه گفت بیابان به سنگ: «شرم نکردی
ز درد آبله‌پایی که خسته از سفر آمد؟»

به گریه گفت که: «سنگم‌ ولی شکسته‌ترینم
به راه آن گل زخمی که از پی پدر آمد»

پدر به قافله‌سالاری آمد از سر نیزه
ز دست خار بیابان جهان به گریه درآمد

محمد رسولی:

سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم

سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم

تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...

قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...

هلا! می‌روم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم

سید حمید رضا برقعی:

انتقامش را گرفت این‌گونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه

قصۀ کرب‌وبلا را دختری تغییر داد
کاخ‌ها ویرانه شد، ویرانه‌اش شد بارگاه

چادرش دست نوازش بر سر صحرا کشید
سبز شد خارِ مغیلان و فدک شد هر گیاه

دختر این قوم تکلیف حجابش روشن است
چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه

دختر اِنّا فَتَحنا اشک می‌ریزد ولی
گریه‌های او ندارد رنگ زاری هیچ‌گاه

بر سرش می‌ریخت خاک از بام‌ها، می‌سوختند
دخترانِ زنده در گور عرب از این گناه

بین طوفان، غنچه و گل سر در آغوش هم‌اند
او به زینب یا که زینب می‌بَرَد بر او پناه

تا شود زهرا، فقط یک کارِ باقی مانده داشت
شانه زد بر آن پریشانِ تنور و قتلگاه

چون زبانش بند می‌آمد خجالت می‌کشید
با سرِ بابا سخن می‌گفت، اما با نگاه

آه بابا! پا به پایت سوختم، خوردم زمین
رنگ گیسویم دلیل و زخم پهلویم گواه

ماند داغِ نالۀ من بر دل دشمن، فقط
خیزران وقتی که خوردی زیر لب می‌گفتم آه

جنگ پایان یافت بعد از تو چهل منزل ولی
عمه می‌جنگید با دستان بسته، بی‌سلاح

اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر
این امانت دار را شرمنده‌تر از این مخواه

بعد از این هرجا که رفتی با تو می‌آیم پدر
پای من زخمی‌ست اما روبه‌راهم روبه‌راه...

حسین دارند:

چه‌قدر بی‌تو شكستم، چه‌قدر واهمه كردم!
چه‌قدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!

خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه کردم

سرود كودكی‌ام در خزان حادثه خشكید
پس از تو قطع امید، ای بهار، از همه كردم

نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحمّلی كه از آن اضطراب و همهمه كردم

شكفت غنچۀ خورشید از خرابۀ جانم
همین كه با تو دلم را به خواب، زمزمه كردم...

پدر! به داغ دل عمّه‌ام، به فاطمه سوگند
مرا ببخش، اگر شكوه بی‌مقدّمه كردم!

محمود یوسفی:

من از این روزگار بی وفا بدجور دلگیرم
من از کوفه، من از کرب و بلا بدجور دلگیرم

من از مردی که برد انگشترت را سخت بیزارم
من از تیری که آمد بی هوا بدجور دلگیرم

از آنکه نیزه میزد پیکرت را جای خود اما
از آن پیری که می‌زد با عصا بدجور دلگیرم

از آن که پیش چشم بچه ها می‌برد با لبخند
به روی نیزه ها رأس تو را بدجور دلگیرم

سرم را می‌شکست ای کاش اما حرمتم را نه
من از این زجر بی شرم و حیا بدجور دلگیرم

درون تشت بودی و به روی تخت می خندید
من از مهمانی نامردها بدجور دلگیرم

هادی ملک پور:

دیر به دادم رسیدی ای سر زخمی
کاش بمانی کنار دختر زخمی

باز بسوزان مرا به سوز صدایت
باز صدایم بزن زحنجر زخمی

نذر تو کردم تمام بال و پرم را
حال ببین حالِ این کبوتر زخمی

چیز زیادی نمانده از من خسته
نیمه ی جانی میان پیکر زخمی

طاقت برخاستن ز خاک نمانده
نای پریدن نمانده با پر زخمی

پرپر و پژمرده ام خودم ولی امشب
مست تو ام ای گل معطر زخمی

نور تو در کنج آن تنور چه می کرد؟
ای سرِ خاکستری شده ،سر زخمی

ای به فدای سرت بیا که ببندم
زخم جبین تو را به معجر زخمی

یوسف رحیمی:


بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی

بیا که بی‌تو نیامد شبی به چشمم خواب
برای تو چه بگویم از این پریشانی؟

چرا کنم گله از روزهای دلتنگی؟
تو حال و روز دلم را نگفته می‌دانی!

نه دل بدون تو طاقت می‌آورد دیگر
نه تو اگر که بیایی همیشه می‌مانی

چه کرده با دل من داغ، دور از چشمت
چه کرده با دلم این گریه‌های پنهانی

ببین سراغ تو را هر غروب می‌گیرم
قدم قدم من از این کوچه‌های کنعانی

نسیم مژدۀ پیراهن تو را آورد
نسیم آمده با حال و روز بارانی

نسیم آمده با عطر عود و خاکستر
نسیم آمده با ناله‌ای نیستانی

بیا که دختر تو نیست ماندنی بی‌تو
بیا که کُشت مرا این شب زمستانی!

محمد سهرابی:

فارغ از خود کی کند ساز پریشانی مرا؟
بس بود جمعیتم کز خویش می دانی مرا
 
در بساط وصل چشم و لب ندارند اختلاف
گر بگریانی دلم را،یا بخندانی مرا
 
خیزران از حرمتم برخاست اما بد نشست
کاش ای بابا نمی بردی به مهمانی مرا

چند شب بی بوسه خوابیدم دهانم تلخ شد
نیستی دختر مرنج از من نمیدانی مرا؟!

دختران شام می گردند همراه پدر
کاش می شد تا تو هم با خود بگردانی مرا
 
دخترت نازک تر از گل هیچ گه نشنیده بود
گوش من چون چشم شد اسباب حیرانی مرا
 
تخت و بختی داشتم از سلطنت در ملک خویش
کاش می شد باز بر زانوت بنشانی مرا
 
انتظاری مانده روی گونه ای پژمرده ام
می توان برداشت با بوسی به آسانی مرا
 
شبنم صبحم ،خیالم ،خاطرم ،شوقم ،دلم
ارتباطی نیست هرگز باگران جانی مرا
 
چشم تو هستم زغیر من بیا بگذر پدر
چشم پوشی کن کفن باید بپوشانی مرا
 


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین