عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسینی عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

 

اشعار اربعین حسینی

 

غلامرضا سازگار:

"مرگ من بود دمی کز تو جدایم کردند
در همان گوشۀ گودال فدایم کردند

دوستانم که نبودند بگریند به من
دشمنانم همگی گریه برایم کردند

هر کجا خواستم از پای درافتم دیدم
کودکان دست گشودند و دعایم کردند

خجلم از تو که گم گشته امانت‌هایت
بر سر خار دویدند و صدایم کردند

گریه‌ها داشتم از دوری روی تو ولی
خنده‌ها بود که بر اشک عزایم کردند

همرهانم که گرفتند غبار از محمل
همه در خاک فتادند و رهایم کردند

تا دم مرگ طرفدار تو بودم ای دوست
دشمنان یکسره تحسین به وفایم کردند

این اسارت همه جا عزّت من بود حسین
که پیام آور خون شهدایم کردند..."

 

اعظم سعادتمند:

"شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت می‌دوم با کودکانی که به دنبالم...

تمام ابرها بر شانۀ من گریه می‌کردند
گرفتم آسمان خسته را زیر پر و بالم

نمی‌دانی چطور آرام کردم کودکانت را
گرفتم قطره‌های اشک را با گوشۀ شالم

ببین بر چهرۀ من ردّ پای باد و باران را
ببین بی‌عمر نوح امروز، بانویی کهن‌سالم!

نشد لبریز در طوفان غم‌ها کاسۀ صبرم
به آن پروردگاری که خبر دارد از احوالم

اگر عمری بماند تا کنارت سیر بنشینم
برایت شرح خواهم داد از اندوه چهل سالم
::
میان رفت و آمدهای قایق‌های سرگردان
به غیر از کشتی‌ات راه نجاتی نیست در عالم"

 

یوسف رحیمی:

چه سِرّی‌ست؟
چه رازی‌ست؟
چه ناز و چه نیازی‌ست؟
غم هجر
عجب قصۀ پر سوز و گدازی‌ست
ببینید که این دهر
عجب شعبده‌بازی‌ست
که در روز و شب هر دل آشفته
فرودی و فرازی‌ست

یکی با من دلسوخته
از صبر غریبانۀ ایوب سخن گفت
یکی پیرهن صبر به تن داشت و
از غربت و دلتنگی یعقوب به من گفت
یکی بر لب او نام اویس آمد و
از رایحۀ روشنی از سمت قَرَن گفت
یکی محو علامات ظهور و...
سخن از شام و یمن گفت
یکی از غم آوارگی و داغ وطن گفت

ولی هر چه که گفتند
فقط تازه شده داغ من و
این دل مشتاق من و
این دل جا مانده‌ام از قافلۀ عشق
چه شد آه دل از قافله جا ماند؟
از آن سیل خروشان
چه شد این قطرۀ دلتنگ جدا ماند؟
دلم تشنۀ یک جرعه از آن آب بقا ماند
چرا ماند؟
کجا ماند؟
اسیرانه ز پرواز رها ماند
در این برزخ تردید چرا ماند؟

چه دلگیر شده لحظه به لحظه همۀ عمر برایم
چه شد سعیِ صفایم؟
چه شد هروله‌هایم؟
بلند است به فریاد صدایم
که من تشنۀ یک بوسه بر آن خاک
بر آن حسرت افلاک
بر آن تربتِ پاکِ حرم کرب‌وبلایم

یکی با جگر سوخته از آتش هجران
به من گفت بیا سر بگذاریم به صحرا و بیابان
بگو راه کدام است؟
یکی با دل آشفته و با حسرت بسیار
به من گفت دلم تشنۀ دیدار
دلم تشنۀ دیدار امام است

یکی گفت بیا عاشق مهجور
از این فاصلۀ دور
فقط مرهم زخم دل مجروح
سلام است
یکی گفت بیایید
که موجیم
که آسودگی ما عدم ماست
که این حسرت جانکاه
که این غربت ناگاه
برای من و تو فیض مدام است
بیایید که این شوق مضاعف
قعودی است که ماقبل قیام است

یکی گفت خدایا چه کنم چاره؟
که این داغ عظیم است
یکی گفت بیا ای دل جا مانده
خدای من و تو نیز کریم است
بیا، بال سفر بال نسیم است
بیا، بال و پری هست
امید سفری هست
که پرواز در این راه
اگر چه شده دشوار
ولی باز
اگر عاشق و دلباخته باشی
اگر از عطش و داغ دلت
از نم اشکت
پر پرواز و سفر ساخته باشی
شود روزی تو لحظۀ دیدار
شود رزق تو این‌بار
طواف حرم یار
طواف حرم سیدالاحرار
همان صحن خدایی
همان پنجرۀ صبح رهایی
::
بیا همسفرِ عشق
بیا دل بسپاریم به جاده
بیا پای پیاده
اگر شعله آهِ دل سوزان خود افروخته باشیم
امید است که توفیق، رفیق دل ما باشد و
این مرتبه ما همسفر جابر دلسوخته باشیم
بیا زائر دلسوخته باشیم
بیا، عشق در این جاده چراغ است
«چراغی که فروزندۀ شب‌های فراق است»
بیا دل بسپاریم به این راه
به این سیر الی‌الله
که یک‌روز از این جاده به سرمنزل عشاق رسیدند
همان‌ها که دل از خویش بریدند
همان‌ها که به جز دوست ندیدند
همان‌ها که شنیدند در این راه
صدای دل خود را

بیا دل بسپاریم به این راه
به این زمزمه‌هایی که به ناگاه
به گوش دلمان می‌رسد از دور
بیا گوش کن این زمزمه را
زمزم جاری‌ست
پر از عطر بهاری‌ست
صدای سخن جابر انصاری اگر نیست
صدای سخن کیست؟
که در حال سلام است
به سالار شهیدان و به یاران شهیدش
ببین دشت لبالب شده از عطر نویدش
شده زنده دل هر کسی از گفت و شنیدش:

«عطیه!
عجب عطر نجیبی
عجب رایحۀ روح‌فریبی
عجب نفحۀ سیبی...
رسیدیم به سرمنزل عشاق
رسیدم به خاک حرم عشق
به آن قبلۀ آفاق
بیا دل بسپاریم به جاری فرات و
بشوییم دل از غربت راه و بشتابیم
به پابوسی خورشید نجات و
شفیع عرصات و
قتیل العبرات و
بمیریم به پایش
بگردیم فدایش
که باشیم یکی از شُهدایش
که ما نیز در این مقتل عشاق
دگر هم‌قدم مسلم و جونیم
دگر هم‌نفس حرّ و حبیبیم
که ما نیز شهید غم مولای غریبیم
شهید حرم کرب‌وبلایی»
::
به او همسفرش گفت:
«اگر چه که پر از شوق و امیدیم
ولی دیر رسیدیم
در این معرکه تیغی نکشیدیم
در این واقعه داغی نچشیدیم
نه رزمی نه نبردی
نه بر چهره نشسته‌ست غبار غم و دردی
مگر می‌شود آخر
که ما همدم این قافله باشیم؟»

ولی جابر دلسوخته ناگاه
به او داد جوابی
که چنان تشنه‌لبی را برسانند
به سرچشمۀ آبی
به او گفت:
«شنیدم
که فرمود: حبیبم،
رسول دوسرا حضرت خاتم

اگر از عمل خیر گروهی
دل تو شده مسرور
همان اَجر
برای تو هم ای عاشق صادق
شده منظور
تو دلدادۀ هر قوم که باشی
شوی روز حساب از پی آن قافله محشور
تو هم همدم آن طایفه در روز جزایی»
::
عجب حُسن ختامی
عجب لطف تمامی
عجب فیض مدامی
چه زیبا سخن و نیک کلامی
عجب فوز عظیمی!
چه مولای کریمی!
بیا ای دل بی‌تاب
که از کعبۀ احباب
رسیده‌ست شمیمی
که از سوی جنان باز وزیده‌ست نسیمی
تو ای دل چه نشستی!
اگر چون صدف اشک شکستی
ولی لحظه‌ای از پا ننشستی

که گفته‌ست که از قافلۀ عشق جدایی؟
تو اینجایی و در شور و نوایی
تو از خاک جدایی
تو در عرش رهایی
کجایی مگر آخر تو کجایی؟
بیا چشم دلت را بگشا
خوب نظر کن
تو در کرب‌وبلایی
تو لبریز صفایی
تو همراه تمام شُهدایی
تو در حال طواف حرم خون خدایی

 

 

هادی جانفدا:

"هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
آن‌چنانی که در تمامی عمر
در کنار توأم چهل منزل

بس‌که این روزها شکسته شدم
کوفه نشناخت دختر علی‌ام
خم شدم تا بُرنده‌تر شده‌ام
همچنان ذوالفقار صیقلی‌ام

سر تو شاهد است در کوفه
خطبه‌ها خوانده‌ام به طرز علی
همه دیدند در کمال و جمال
می‌رسد دخترش به مرز علی

سر تو شاهد است در کوفه
جای تکبیر سنگ می‌آمد
سنگ تکفیر اُمّتِ جَدَّت
سوی ما بی‌درنگ می‌آمد

وقت رفتن به گوش من گفتی
سفر عشق سوختن دارد
سفر عشق بی‌تو دشوار است
چه کسی یار مثل من دارد

دست بر سینه‌ام گذاشتی و
صبر تعظیم کرد بر زینب
شِکوِه را با وجود این همه داغ
عشق تحریم کرد بر زینب"

 

جواد محمد زمانی:

"آن باده‌ای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود

شکر خدا که صبح زیارت دمیده است
هر چند آفتاب حیاتم به بام بود

این خاک زنده می‌کند آن عصر تشنه را
وقتی که آسمانِ رخت سرخ‌فام بود

بین من و سرت اگر افتاد فاصله
امام هنوز سایهٔ تو مستدام بود

سرها به نیزه بود ولی حجم سنگ‌ها
معلوم بود حمله‌کنان بر کدام بود

دشنام و هتک حرمت اسلام میهمان!
این از رسوم تازه‌تر احترام بود

چوب از لبان تو حجرالأسود آفرید
دست سه‌ساله بود که در استلام بود

بین نهیب کوفی و فریاد اهل شام
آن لهجهٔ حجازی تو آشنام بود"

 

سید رضا جعفری:

"برگشتم از رسالت انجام داده‌ام
زخمی‌ترین پیمبر غمگین جاده‌ام

ناباورانه از سفرم خیل خارها
تبریک گفته‌اند به پای پیاده‌ام

یا نیست باورم که در این خاک خفته‌ای
یا بر مزار باور خود ایستاده‌ام

بارانم و ز بام خرابه چکیده‌ام
شرمندهٔ سه‌سالهٔ از دست داده‌ام

زیر چراغ ماه سرت خواب رفته‌ام
بر شانهٔ کجاوهٔ تو سر نهاده‌ام

دل می‌زدم به آب و به آتش برای تو
از خیمه‌ها بپرس که پروانه زاده‌ام

چون ابر آب می‌شدم از آفتاب شام
تا ذره‌ای خلل نرسد بر اراده‌ام"

 

جودی خراسانی:

"رفتم من و، هوای تو از سر نمی‌رود
داغ غمت ز سینهٔ خواهر نمی‌رود

برخیز تا رویم برادر، که خواهرت
تنها به سوی روضهٔ مادر، نمی‌رود

سوز گلوی خشک تو! اندر لب فرات
ما را زِ یاد تا لب کوثر نمی‌رود

تا گوشهٔ لحد شودم جا، ز خاطرم
کنج تنور خولی کافر نمی‌رود

بزم یزید و طشت زر و چوب خیزران
هرگز ز یاد زینب مضطر نمی‌رود..."

 

امید مهدی نژاد:

در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
می‌روم وادی به وادی رو به سوی کربلا

می‌روم افتان و خیزان، از دل بن‌بست‌ها
جاده‌ای پیدا کنم تا جست‎‌وجوی کربلا

تشنگی می‌بارد از ابرِ سترون، می‌روم
تا بنوشم جرعه آبی از سبوی کربلا

ترسم این بیراهه‌ها با خویش مشغولم کنند
«بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا»

من نمی‌دانم کی‌ام یا از کجایم، هر چه هست
آب‌رو می‌آورم از خاک کوی کربلا

مانده در گوشم صدای پای «هل من ناصر»ی
خواهم اکنون تا شوم لبیک‌گوی کربلا

بغض تاریخم، نباید در خودم ویران شوم
باید آوازی بخوانم با گلوی کربلا

در سرم شوری دگر برپاست، شمشیرم کجاست؟
«بر مشامم می‎رسد هر لحظه بوی کربلا»

 

حسن لطفی:

باور نمیکنم که رسیدم کنارِ تو
باور نمیکنم من و خاکِ دیارِ تو

یک اربعین گذشته و من پیر تر شدم
یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو

یک اربعین اسیرِ بلایَم اسیرِ عشق
یک اربعین دچارِ فراقم دچار تو

یک اربعین دویده‌ام و زخم دیده‌ام
دنبالِ ناله‌های یتیمانِ زارِ تو

یک اربعین بجای همه سنگ خورده‌ام
یک اربعین شده بدنم داغدارِ تو

یک اربعین به گریه‌ی من خنده کرده‌اند
لبهای قاتلانِ تو و نیزه دارِ تو

مثلِ رُباب مثلِ همه تار تر شده
چشمان خسته‌ی منِ چشم انتظارِ تو

روز تولدم که زدم خنده بر لبت
باور نداشتم که شوم سوگوار تو

با تیغ و تیر و دشنه تو را بوریا کنند
با سنگ و تازیانه مرا داغدارِ تو

یادم نمیرود به لبت آب آب بود
یادم نمیرود بدنِ نیزه زار تو

مانده صدای حرمله در گوشِ من هنوز
وقتی که نیزه زد به سرِ شیرخوار تو

حالا سرت کجاست که بالای سر روم؟
گریَم برایِ زخمِ تنِ بی شمار تو

من نذر کرده‌ام که بخوانم در علقمه
صد فاتحه برای یَلِ تکسوار تو

یک مُشت خاک رویِ تو و من دعا کنان
شاید شوم نشانِ تو – سنگ مزار تو

 

منبع : اشعار ناب آیینی ، شعر هیات


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین