۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۱ : ۰۶
عقیق:اسلحه در دستان محمد آماده شلیک بود. کافی بود یک لحظه چشمانش را ببندد و ماشه را بکشد. مردم در مقابلش هراسان از هر طرف میدویدند. صدای «شلیک کن! شلیک کن!» در سر او پیچیده بود و خوب میدانست سرپیچی از این دستور چه عقوبتی برایش خواهد داشت. با همه این احوال آنچه مسلم بود، محمد نمیتوانست دست به چنین کاری بزند. حتی اگر در لباس سربازی باشد و حتی اگر به قیمت جان خودش تمام شود.
روز بعد یعنی ۱۷ شهریور سال ۵۷ در میدان ژاله باید همان وقایع تکرار میشد، اما محمد به دور از چشم مافوق اسلحه را در پادگان گذاشت و تا خانه دوید.
مادر شهیدان محمد، مرتضی و مصطفی پالیزوانی
برادرش از خاطره آن روز میگوید: «محمد سال ۱۳۵۷ در دژبان مرکز به خدمت سربازی مشغول شد. ۱۶ شهریور عید فطر بود. شهید مفتح نماز عید فطر را در قیطریه خواند و مردم تا میدان ولیعصر (عج) آمدند و برنامه ریزی کردند تا فردا در میدان شهدا جمع شوند. روز ۱۶ شهریور که هنوز اعلام حکومت نظامی نشده بود، گردانی را که محمد در آن بود، مسلح کردند و با تیر جنگی به میدان امام حسین(ع) آوردند و دستور دادند به مردم شلیک کنند. فرمانده گردان میبیند محمد تا شب از کار طفره میرود. شب که به پادگان بر میگردند تا استراحت کنند و صبح دوباره به صحنه بیایند، محمد و یک نفر دیگر را صدا میکند و به محمد و خانوادهاش توهین و جسارت میکنند و میگویند دیدیم که امروز سرپیچی کردی، یک گلوله شلیک نکردی، محمد هم چیزی نمیگوید. شب که میشود اسلحه را توی پادگان میگذارد و به خانه برمیگردد.»
محمد پالیزوانی با سری تراشیده که گواه سرباز بودنش میداد، روزها به مغازه خشکشویی پدر میرفت و ساعاتی هم میان مردم در تظاهرات مردمی علیه رژیم طاغوت شرکت داشت. ابایی از اینکه ممکن است دستگیرش کنند نداشت. او به امامی که حتی ندیده بود، ایمان داشت. ایمانی که بر سر سفره پدر و مادر با هر لقمهای که میخورد در وجودش نهادینه میشد.
برادر شهید پالیزوانی از پدر میگوید: «پیش از اذان صبح ما از صدای قرائت دعا و نماز شب پدر بیدار میشدیم. بعد نماز صبح یک ساعت ذکر و قرآن میخواند. اول ماه در خانه مراسم بود که پنج تا روضهخوان داشتیم. برای پدر هیچ مشکلی بزرگتر از این نبود که به نماز جماعت دیر برسد. باید اول وقت به نمازش میرسید. آن زمان خیلی نماز صبح باب نبود که ایشان نماز صبحش را هم به جماعت میخواند. آن زمان که سفته و برات بود، یک قران از کسی پول نگرفت. از کسی چیزی نمیخواست فقط با خدا معامله میکرد.»
حالا دیگر محمد شده بود پای ثابت تظاهرات علیه رژیم پهلوی و به صف مبارزین پیوسته بود.
برادر شهید می گوید: «روز اول محرم بود که محمد به خانه آمد و به مادر گفت: پیراهن مشکی داریم؟ مادر گفت: یکی برای احمد هست. محمد گفت: من غسل شهادتم را کردهام. هرچه مادر گفت تو دیشب عزاداری بودی و ساعت سه شب برگشتی الان برای چه میروی؟ کارساز نبود. تنها در آخرین جمله گفت: امام(ره) فرموده است ماه محرم باید کار یکسره شود.»
سال ۴۲ وقتی امام خمینی(ره) در یکی از سخنرانیهایشان فرمودند: سربازان من کودکان و شیرخوارهها در گهوارهها هستند. حوریه خانم نقاش نمیدانست محمد ۴ ساله و دو فرزند دیگرش در همین راه جان خواهند داد و جاودان خواهد شد.
محمد پالیزوانی در روزهای انقلاب راهش را انتخاب کرده بود و حاضر نبود دست از مبارزه بکشد تا اینکه در ۱۱ آذر سال ۵۷ در محله سرچشمه تهران، تیری که حاضر نشد بر قلب مردم بیگناه بنشاند، بر قلب خودش نشست و شهادت مزد خلوص و جهاد در راه خدا، برای او بود.
برادر محمد ادامه می دهد: «چند روز مانده بود که امام دستور بدهد سربازان پادگانها را ترک کنند، که به سه راه امین حضور و سرچشمه رفت، نزدیک اذان ظهر که شد کسی در بین جمعیت تظاهرکنندگان گفته بود برویم نماز بخوانیم. در همین حین نیروهای رژیم، مردم را به گلوله بستند که باعث زخمی شدن و به شهادت رسیدن مردم شد. احمد یکی دیگر از برادرانم به همراه مجروحی به بیمارستان رفته بود که محمد را در آن بیمارستان زخمی شده دید. احمد به دکتر گفته بود درست است همه کسانی که اینجا هستند، برادرانم هستند، اما این مجروح برادر خونی من است. وضعیتش آنقدر وخیم بود که سریع به اتاق عمل بردند. چند دقیقه بعد دکتر اطلاع داد محمد فوت شده است.»
برادر شهید می گوید: «در سربازی به دژبانی رفت. میدان شهدا پادگان نیروی هوایی نگهبانی میداد تا اینکه ماجرای انقلاب پیش آمد و چهار نفری به تظاهرات میرفتیم. شبی که فردایش محمد شهید شد، ما برای شکستن حکومت نظامی بیرون رفته بودیم که گاردیها حمله کردند. وارد کوچهای شدیم و زیر یک پژو خوابیدیم، سربازها تا کنار ماشین آمدند طوری که میتوانستیم پوتین سربازها را از کنار چرخ ماشین ببینیم. عباس و احمد یک کوچه بالاتر بودند. سربازهای گارد تا همانجا آمدند و وارد کوچه نشدند چون تاریک بود و بیم داشتند حمله شود.
شب به خانه آمدیم و محمد گفت اگر زیر پژو نرفته بودیم جفتمان را کشته بودند. صبح طبق معمول که پیگیری میکردیم کجا تظاهرات است تا برای کمک برویم، تاکسی عباس را سوار شدم چون میدانستم سربازها کاری به تاکسی ندارند، به میدانها سر زدم تا مردم اگر کمک خواستند کمک کنم. در حین گشت زدنها بود که اطلاع دادند یکسری ملحفه و پارچه سفید به بیمارستان بازرگانان ببریم. دم بیمارستان که رسیدم احمد را دیدیم. گفتم اینجا چه کار میکنی؟ گفت محمد تیر خورده است. به داخل رفتم دیدم محمد روی زمین کنار مجروحها افتاده. چون تیر به ریههایش خورده بود نمیتوانست نفس بکشد. او را به اتاق عمل بردند به تنفس مصنوعی که رسید دیدم دیگر نفس نمیکشد. مطمئن شدم که به شهادت رسیده است با این حال پرستار گریه میکرد و تقلا میکرد تا نفسش برگردد ولی محمد تمام کرده بود.
با این ترفندی که مثلا محمد مریض است و باید به بیمارستان دیگری انتقالش بدهیم پیکرش را داخل آمبولانس گذاشتیم و به دستش سرم زدیم و به مسجد محله رفتیم تا مادر برای آخرین بار بتواند او را ببیند. وقتی به بهشت زهرا(س) رسیدیم با اینکه مسئولان بهشت زهرا(س) از سربازان گارد میترسیدند و اجازه دفن پیکر را ندادند خود مردم برای خاکسپاریاش آمدند. گفتند بگذارید برای فردا ولی مردم نگذاشتند. قبر کندند، محمد را دفن کردند و پدرم هم بالای بشکهای رفت و صحبت کرد. چند وقت بعد که بر سر مزارش رفتیم، فهمیدیم در قسمتی که محمد دفن شده کسی دیگری را دفن کردهاند.»
برادر این شهید ادامه میدهد: «احمد به همراه برادر دیگرم به مادر خبر دادند که به بیمارستان بیاید. فاصله زیادی از خانه تا بیمارستان نبود. مادر که رسید گفتیم فقط یک مجروحیت کوچک است. به محض اینکه خواست محمد را ببیند یک افسر با قنداقه تفنگ به سرش کوبید.»
پیکر محمد مانند بسیاری دیگر از جوانان این ملت که به دست سر سپردگان طاغوت به خاک و خون کشیده شده بود، غریبانه در بهشت زهرا به خاک سپرده شد تا گواهی باشد بر حقانیت راهی که حضرت روح الله(ره) پایهگذارش بود.
برادر شهید میگوید: «پیکر محمد را برداشتیم و به بهشت زهرا(س) رفتیم، مردم رسیدند و او را غسل، کفن و خاک کردند. عوامل رژیم نگذاشتند که مراسم ختم و یادبودی بگیریم. فقط دنبالمان بودند که بفهمند چندتا گلوله خورده که بیایند پولش را بگیرند.»
شهادت محمد بقیه برادرها را برای ادامه راهش مصممتر کرد. بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی برادران دیگرش هم به جبهه رفتند و مصطفی و مرتضی پالیزوانی نیز در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند.
شهید مرتضی پالیزوانی در کنار مادر
منبع:فارس