کد خبر : ۱۱۶۷۷۴
تاریخ انتشار : ۲۷ دی ۱۳۹۹ - ۲۳:۱۸

به فدای یک نگاهت.../ برگرفته از فصلنامه عین

به فدای یک نگاهت.../برگرفته از فصلنامه عین؛ هیئت میثاق با شهدا

عقیق:

باسمه تعالی

به فدای یک نگاهت...

مصباح الهدی باقری

(برگرفته از فصلنامه ع؛ هیئت میثاق با شهدا)

پرده اول

در خانه را زدند. از پشت در صدای بلند و رسایی آمد. صدای پدر بود، مثل همیشه گرم. در را باز کرد. انگار همه مهر در آستانه در ایستاده بود. خوشرو و با لبخندی ملیح دختر را نظاره کرد. فرشتگان از گرمای محبت ملاقات این پدر و دختر، بار دیگر پر از ذکر و شکر و وجد و بهجت شدند. پدر در گوشه‌ای از این خانه ساده اما رویایی آرام گرفت و نشست. هنوز بو و رایحه مادر می داد خانه بدون خدیجه؛ از عطر و ریحان دختر. دختر به مقابل پدر آمد و با اذن او، مقابلش نشست. حالا هر دو به هم نگاه می‌کردند و از نور هم چشم‌شان روشن می‌شد. پدر برای دختر سایه‌بانی بود و دختر برای پدر، مادری می‌کرد. پدر از عظمت خدا می‌گفت و دختر الله اکبر می‌گفت. پدر از پاکی و صافی معبود می‌خواند و دختر سبحان الله می‌خواند. پدر از شکر نعمت‌ می‌گفت و دختر الحمدلله را از نای جان برمی‌آورد... حالا همه عالم با تسبیح او، بندگی می‌کنند.

پرده دوم

دختر "قبلت" را گفت. پسرعمو که حالا همسر شده، انگار هر چه از عالم خواسته را خدا یکجا به او عطا کرده. با اینکه فرزند کعبه همه وجهه همتش را اطاعت و رضایت خدا و رسولش قرار داده بود، حالا این طاعت را وقف نگاه و خواست خدایی دختر رسول خدا می‌داند. پدر عقد الهی‌شان را خواند و پیوند مبارک‌شان زمین و آسمان را غرق در نور و شادی کرد. عجب سفره عقدی؛ آسمانی روی زمین. اولین نجواهای عاشقانه دو دلداده که غیر خدا را در هیچ وقت و کاری نمی‌بینند، شنیدنی است. دیگر از این عشق پاک‌تر و خالص‌تر عالم به خود نمی‌بیند. زمان دوست دارد در بهترین نقطه خود، متوقف شود. انگار می‌داند از پس این شیرینی مطلق، چه تلخی‌های ناگواری است. پس می‌خواهد بایستد. دو دلداده معصوم خوب به وجنات هم چشم می‌دوزند. هر دو حیا و عفت دیگری را صید چشم و قلبشان می‌کنند. هر دو صبوری و مهجوری را آینه هم می‌شوند و هر دو آرام جان هم می‌گردند. ناب‌ترین خانواده خلقت، نبض می‌زند...گوش‌تان را تنظیم کنید. هنوز این نبض شنیده می‌شود؛ پر از مودت و رحمت...

پرده سوم

فرشتگان و موکّلان نوری را می‌بینند که تا کنون عالم به خود ندیده است. اسباب حیرت و سرگشتگی، اهالی آسمان را در برگرفته است. هر لحظه این نور، ساطع‌تر و درخشان‌تر می‌شود تا قمر منیر، بدر کامل شود:

 ثُمَّ اَتَیتُ نَحْوَ الْکساَّءِ وَقُلْتُ اَلسَّلامُ عَلَیک یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لی اَن اَکونَ مَعَکمْ تَحْتَ الْکساَّءِ قالَ وَ عَلَیک السَّلامُ یا بِنْتی وَیا بَضْعَتی قَدْ اَذِنْتُ لَک...

تمام عالم محو این درخشندگی است. انگار قیمتی‌ترین جواهر عالم در این نقطه با هم زیر عبای پدر جمع شده‌اند: دیگر نمی‌شود صبوری کرد. فرشتگان به هم نگاه می‌کنند و دنبال جواب می‌گردند. چیست این بهشت نورانی؟ چیست این نور رحمانی؟ به امین وحی می‌نگرند و همه اعتبارشان را در ملک مقرب و فرشته امین می‌بینند. از او می‌خواهند قدم پیش بگذارد و گره بگشاید.

 او می‌پرسد: یا رب و من تحت الکساء؟ می‌شنود: هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبُوها وَ بَعْلُها وَ بَنُوها...

دیگر طاقت نمی‌آورد. نور می‌کشدش. می‌خواهد در جمع آنها حاضر شود. انگار گمشده‌ای دارد. منتظر اذن است. به پاس همه عبادت‌ها و امانت‌ها، به او ردای لیاقت داده می‌شود. بهشت را به مقصد بیت النور ترک می‌کند تا در خانه دختر، زیر عبای پدر، با برگزیدگان عالم و آدم آرام بگیرد و حامل سلام و تحیت و اکرام عرش باشد. حالا ملک امین اولین آرام گرفته جمع گرم خانواده مطهر است. از این پس عالم نیز لیاقت یافت تا به این جمع، آرام یابد:

ما ذُکرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الآَرْضِ وَ فیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَ مُحِبّینا اِلاّ و َنَزَلَتْ عَلَیهِمُ الرَّحْمَةُ وَ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکةُ وَ اسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلی أنْ یتَفَرَّقُوا...

پرده چهارم

دختر بر بالین پدر، اندوهناک و مضطر است. دوست دارد همینطور بنشیند و محو جمال وجیه پدر شود. اما بانگ رحیل زده شده و زمین، بزرگترین امانت زمان را برمی‌گرداند. انگار بیشتر از 63 سال این لیاقت را نداشت. کاش گوش جان داشتیم وگریه زمین را می‌شنیدیم بعد از عروج ختمی مرتبت. هنوز ادامه دارد. آرام نمی‌گیرد. درّ نایاب، سفری شده. شاید اگر زمین در این فقدان، تحملی هم داشت با گریه و غم و اضطرار دختر، همه‌اش را بر باد داد. حالا دختر تنهاتر از همیشه می‌شود. خیلی زود، مادر و حالا پدر را از دست داده... وای دنیا!

 همین دخترِ پدر از دست داده، وقتی به همسر می‌نگرد غم‌های خود را فراموش می‌کند، چرا که او، هم عزادار غم سهمگین پسرعمو است، هم همه امانت به دوشش افتاده. خبرهای ناگواری هم از پشت در به گوش می‌رسد. اگر تاکنون مادر پدرش بود، حالا پشت و پناه همه غریبی‌ها و تنهایی‌های همسر است... جانم علی!

پرده پنجم

پسر بزرگ تا مسجد می‌دود. انگار خبر مهمی دارد. به پدر می‌رسد. چشم در چشم می‌شوند. پدر از چشمش می‌خواند و به شتاب با هم به سمت خانه برمی‌گردند. بابا بد زمین می‌خورد. می‌خواهد کمر راست کند. نمی تواند. یا زهرا می‌گوید و پا می‌شود. همه عمرش خدا خدا کرده، اینجا هم همه فکر و ذکرش «رضاً به رضائه و تسلیماً لأمره» است. به خانه می‌رسد. خدا کند همه چیز رو به راه باشد. اما تقدیر این شد تا همه وجودش رو به قبله باشد.

دختر، همسر و مادر، انگار سختی‌های سه ماهه استخوان‌هایش را خرد کرده بود. انگار شر بدخواهان، میخ شده بود و به پهلویش فرو رفته بود. انگار نامردی مردمان زهر شده بود و بدنش را بی‌دفاع کرده بود. قدّ خمیده‌ای دیده‌اید، ندیده‌اید! روی نزار دیده‌اید، ندیده‌اید! پای افتاده دیده‌اید ندیده‌اید! ...

حالا همسر ماند و داغی بی‌امان. سه باره یتیم شد. روزی که پدر رفت، روزی که پسرعمو رفت و امروز که کوثرش ....

پرده ششم

روضه‌خوان، از فاطمه می‌گوید. هر طرف می‌زند، با دست پر برمی‌گردد. روضه‌خوان اشک می‌ریزد. از دختری‌اش برای مادر، از مادری‌اش برای بابا.

روضه‌خوان ناله می‌زند، از همسری‌اش، از همسرداری‌اش، از همسرخواهی‌اش، از خانواده‌داری‌اش... می‌رسد به وادی مادری ... کم می‌آورد ....

روضه‌خوان ضجه می‌زند. یک مادر و یک باغ پرثمر، یک مادر و یک دختر کوثر، یک مادر و یک دریا گوهر ...

روضه‌خوان عمامه از سر برمی‌دارد ...، یک دختر و یک همسر و یک مادر، این همه درد، این همه غم، این همه مصیبت ...

 روضه‌خوان فریاد می‌زند، بر سر می‌‎زند، صورت می‌خراشد، لطمه می‌زند ... یک دردانه و این همه بی‌وفایی... آخرش می‌گوید: دلم برای علی می‌سوزد...یا زهراء

 


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین