۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۷ : ۰۹
محمود مربوبی:
از فراق من و دلدار چهل روز گذشت
از شب آخر دیدار چهل روز گذشت
از همان شب که زن و بچه ی دلخونت را
من شدم قافله سالار چهل روز گذشت
از شبی تلخ که همراه یتیمان بودم
وسط شعله گرفتار چهل روز گذشت
از شب شام غریبان که زمین می افتاد
پسرت با تن تبدار چهل روز گذشت
از غروبی که تنت زیر سم مرکب رفت
من شدم بی کس و بی یار چهل روز گذشت
از غروبی که دو تا دخترکانت مردند
پشت یک بوته ای از خار چهل روز گذشت
وای بر من ، ز شب غارت معجرهامان
دور از چشم علمدار چهل روز گذشت
از جسارت به من و هلهله ی نامردان
وسط کوچه و بازار چهل روز گذشت
از قد خم شده و موی سپیدم پیداست
چه بر این سینه ی خونبار چهل روز گذشت
من که یک روز جدا از تو شدم ، پژمردم
باورم نیست که این بار چهل روز گذشت
تو خودت از سر نی خوب تماشا کردی
که چه بر زینب غمخوار چهل روز گذشت
محمود اسدی:
یک اربعین ز داغ،دل مضطرم شکست
یک اربعین،سرشک به چشم ترم شکست
یک اربعین مدام به ما خنده کرده اند
با رفتن تو حرمت اهل حرم شکست
در کل عمر بال و پرم بودی ای حسین
در زیر اسب ماندی و بال و پرم شکست
وقتی که روی پیکر تو پا گذاشتند
دیدم که استخوان تنت در برم شکست
با دیدن تو یاد از آن کوچه کرده ام
آنجا که از لگد،کمر مادرم شکست
ای یار از خرابه مپرسی ز خواهرت
آندم که قلب طفل،به دور و برم شکست
من دست بسته بودم و از روی بام ها
سنگم زدند و مثل سر تو سرم شکست
مهدی مقیمی:
من از اسارت آمدم با یک بغل غم
حیرانِ این گودال و این دشتم برادر
در پیکر خود سر نداری تا ببینی
از شهر شام و کوفه برگشتم برادر
من آمدم اما نه آن طوری که بودم
مویی سپید و قامتی خم دارم این بار
من سعیِ خود را کردم اما ای برادر
در کاروانم چند تن کم دارم این بار
رخصت بده شرح سفر با تو بگویم
طی شد چهل روزم به مانند چهل سال
رفتم به شام و کوفه و اما دل من
جا ماند ، اینجا در کنارت بین گودال
من آمدم تا در کنار تربت تو
آرام گیرم با سرشک جاریِ خود
طفل سه ساله داخل ویرانه جا ماند
شرمنده ام از این امانتداریِ خود
اما برادر بگذریم از اینکه در شام
هرگز امانتدارِ مقبولی نبودم
از غصه می مردم خدا را شکر ، کوفه
پای تنور خانۀ خولی نبودم
در پشت دروازه کنار شهر کوفه
مانند زهرا مادرم از پا نشستم
وقتی پر از خاکسترت دیدم به نیزه
سر را به پای چوبۀ محمل شکستم
مرگ خودم را آرزو کردم که بر نِی
دیدم شکافِ گوشۀ پیشانی ات را
دیدم که با سنگ جفا کردند ساکت
بالای نیزه صوت قرآن خوانی ات را
گر چه ندیدم در سفر الّا جمیلا
گر چه برادر فاتحِ شامِ خرابم
اما خبر داری غرور من لگد شد
وقتی که دیدم داخل بزم شرابم
زینب کجا و بزم مِی ، دیدی چگونه
آنجا غرور ما و طفلانت شکستند
اما از آن بدتر که دیدم داخل تشت
با خیزران بدجور دندانت شکستند
داغت میان سینه ام آتش به پا کرد
با آتش داغت شوم همراه ، بهتر
از این غم و این غصه ها بسیار دارم
اما کنار تو سخن کوتاه ، بهتر
این اربعینِ اول است و خواهر تو
همراه با جابر عزادارِ حسین است
اما یقین دارم که تا روز قیامت
کرببلا میعاد زوارِ حسین است
جواد محمد زمانی:
آن بادهای که روز نخستش نه خام بود
یک اربعین گذشت و دوباره به جام بود
شکر خدا که صبح زیارت دمیده است
هر چند آفتاب حیاتم به بام بود
این خاک زنده میکند آن عصر تشنه را
وقتی که آسمانِ رخت سرخفام بود
بین من و سرت اگر افتاد فاصله
امام هنوز سایهٔ تو مستدام بود
سرها به نیزه بود ولی حجم سنگها
معلوم بود حملهکنان بر کدام بود
دشنام و هتک حرمت اسلام میهمان!
این از رسوم تازهتر احترام بود
چوب از لبان تو حجرالأسود آفرید
دست سهساله بود که در استلام بود
بین نهیب کوفی و فریاد اهل شام
آن لهجهٔ حجازی تو آشنام بود