۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۵ : ۱۰
عقیق:مریم شریفی: جای خالی بعضیها هیچوقت پر نمیشود. سالها بیاید و برود، روزگار بالا و پایین شود، خوبها بروند و از آنها بهتر بیایند، باز هم شبیهشان پیدا نمیشود. به قول قیصر امینپور: «آدمهایی هستند در زندگیتان، چگالی وجودشان بالاست... افکار، حرف زدن، رفتار، محبت داشتنشان و هر جزئی از وجودشان، امضادار است... ردپا حک میکنند اینها روی دل و جانت...» و حالا ۴۲ سال است ردپای آن برادر مهربان از دل و جان حاج خانم «طیبه ضیافتی کافی» پاک نشده. قافیه مشترک تمام جملات خواهر مرحوم شیخ «احمد کافی»، خطیب و واعظ برجسته سالهای نهچنداندور، ذکر دلتنگی است و حسرت از جای خالی برادر مهربانی که هیچکس شبیهش نشد. برادری که انتخاب کردهبود برای خودش زندگی نکند و دلش را با گرهگشایی از کار دیگران شاد کند. او که بیرون از خانه، مرهم دردهای مظلومان بود و در خانه، مرد محبوب و همراه خانواده. مردی که در عمر کوتاهش، منشاء تاثیرات بلند شد؛ حتی برای مردمانی که سالها بعد از وفات شهادتگونهاش به دنیا آمدند.
در سی تیرماه و در چهل و دومین سالگرد وفات (شهادت)، شیخ احمد کافی، خطیب بلندآوازه دهههای ۴۰ و ۵۰، سراغی گرفتیم از خواهر کوچکش که با انتخاب و توصیه شیخ، زندگی او هم بهنوعی با مهدیه تهران گره خورد و در ادامه، توفیق سالها زندگی در کنار یک شهید زنده نصیبش شد.
شیخ احمد کافی (نفر دوم از سمت راست) - حاج محمد کافی، پدر شیخ (نفر اول از سمت چپ)
لباس پربرکتی که از «کافیِ» پدر به «کافیِ» پسر میرسید
«اصل و ریشه "کافی"ها، متعلق به یزد است. اجداد پدری ما ابتدا ساکن یزد بودند اما سالها قبل، پدربزرگم، آیتالله حاج میرزا "احمد کافی" که از علمای بزرگ یزد بود، در یکی از سفرهای زیارتیاش به مشهد، همانجا ماند و مجاور حرم امام رضا (ع) شد. از همان موقع، مشهد شد وطن خاندان کافی.» حاج خانم بیآنکه بپرسم، به یکی از اولین سئوالهایم پاسخ میدهد؛ اینکه چرا در بعضی منابع، پسوند «یزدی» در ادامه نام خانوادگی شیخ احمد کافی ذکر شده.
خواهر شیخ کافی ضمن اینکه تاکید میکند «ضیافتی کافی»، عنوان کامل و صحیحِ نام خانوادگی آنهاست، در ادامه میگوید: «لباس روحانیت در خانواده ما از پدرها به پسرها میرسید. علاوهبر پدربزرگم (میرزا احمد کافی)، حاج عمویم هم روحانی بود. پدرم، مرحوم حاج میرزا "محمد کافی" هم معمم بود اما برخلاف پدر و برادرش در زمینه منبر و وعظ فعالیت نمیکرد. او سالها بهعنوان مدیر مدرسه، فعالیت آموزشی و فرهنگی داشت. برادرم، شیخ احمد کافی که اولین فرزند خانواده ۱۰ نفری ما بود هم پا جای پای پدرانمان گذاشت و درس طلبگی خواند. این اتفاق برای یکی دیگر از برادرهایم، آقا «مرتضی» هم تکرار شد. جالب است بدانید از میان پسرهای شیخ احمد هم، ۲ تایشان روحانی هستند.»
شیخ احمد کافی(نفر سمت راست) در ابتدای ورود به حوزه علمیه
نجف، پیادهروی، کربلا و دیگر هیچ...
«شیخ احمد از نوجوانی وارد مدرسه علمیه شد و وقتی به سن ۱۸ سالگی رسید، همراه با پدربزرگمان برای ادامه تحصیلات حوزوی عازم نجف اشرف شد و ۵ سال در حوزه علمیه نجف تحصیل کرد.»
حاج خانم از سالهای اقامت برادر در جوار حرم امیرالمؤمنین(ع) یاد میکند و ذهن من میرود پیش خاطرات پیادهرویهای نجف تا کربلای شیخ احمد در روزهای پنجشنبه و ایام اربعین. حجتالاسلام «محمدرضا یاسینی» جایی در این باره میگوید: «مدتی که ما در نجف اشرف تحصیل میکردیم، حاج احمد کافی هم در مدرسه سید نجف مشغول به تحصیل بود. وقتی که پیاده از نجف به کربلا میآمدیم، در هر جا که برای استراحت مینشستیم، مرحوم کافی با صدای گرم و صوت بسیار جذابش، کاروان را متوجه حرم امام حسین علیه السلام میکرد و غلغلهای به راه میانداخت.»
حاج خانم «طیبه ضیافتی کافی» (خواهر شیخ احمد کافی)
همه چشمبهراه بودند احمد آقا بیاید
«۲، ۳ سالی که از ازدواجش با دختر آیتالله موسوی شاهرودی گذشت، برای فعالیتهای مذهبی و فرهنگی راهی تهران شدند. اما با وجود دوری مشهد از تهران، هیچ فاصلهای بین او و خانواده و اقوام نیفتاد بس که به همه محبت داشت. غیر از اینکه مرتب به ما سر میزد، خانواده عمو و خاله و پسر خاله و بقیه را هم از قلم نمیانداخت. هر بار به مشهد میآمد از همه سراغ میگرفت، حتی آنهایی که در روستاهای اطراف زندگی میکردند. هیچوقت هم دستخالی به خانه کسی نمیرفت. اگر خبردار میشد به چیزی نیاز دارند، از طرف خودش همان را برایشان میخرید و میبرد. خیلی بیتکبر و بیآلایش بود. شده بود دوای درد خانواده و اقوام و همسایهها. از وقتی به تهران رفتند، برای مردم تهران هم با همین دلسوزی فعالیت میکرد.»
شیخ احمد کافی در جمع اقوام
سر نخ محبوبیت شیخ خوشسخن دهه ۴۰ و ۵۰ تهران را که بگیری، به همین دردآشناییاش میرسی، به همان سرکشیهای گاه و بیگاهش به خانههای بیرونق فقرای حاشیه پایتخت: «همیشه به اهالی منطقه حلبیآباد در حاشیه تهران سر میزد و به اهالی فقیر آنجا کمک میکرد. خانهاش همیشه پر از آذوقه بود. با چند نفر از دوستانش، ارزاق را بستهبندی میکردند و میبردند در مناطق فقیرنشین مثل حلبیآباد پخش میکردند. حاج احمد با توجه به اینکه مجالس متعددی برای سخنرانی میرفت، با خیرین زیادی ارتباط داشت و مورد اعتماد آنها بود، به لحاظ مالی دستش باز بود اما هیچوقت از آن موقعیت برای خود و خانوادهاش سوءاستفاده نکرد. تا آخر عمرش، یک زندگی ساده و معمولی داشت و ترجیح میداد از ارتباطاتی که دارد، برای کمک به مردم استفاده کند.»
شیخ احمد کافی در کنار فرزندان و اعضای خانواده
چه اشکالی دارد شیخ در خانه آشپزی کند؟
«تمام ایران را برای سخنرانی زیر پا گذاشتهبود. مدام از این شهر به آن شهر میرفت؛ کاشان، شیراز، کرمان، اصفهان و... اما با تمام مشغلهای که داشت، از خانواده و همسر و فرزندانش غافل نمیشد. ۷ فرزند داشت و ارتباطش با همه آنها خوب بود. برخلاف بعضی مردها که کار در خانه را برای خودشان عیب میدانند، شیخ احمد با آن شأن و مقامی که بیرون از خانه داشت، تا از راه میرسید با وجود خستگی، عبا و عمامهاش را کنار میگذاشت و میرفت کمک همسرش. در کارهای خانه، مشارکت میکرد و حتی سابقه آشپزی هم داشت. با این کار، یکجور فرهنگسازی هم در خانوادهمان انجام داد و کار کردن مردان در خانه، رسم مردان خانواده ما شد.»
حاج خانم کافی در کنار همسر جانبازش
وقتی مرحوم کافی برای خواهرش به خواستگاری رفت!
«فرزند اول خانواده بود و دلسوز غمخوار همه اهل خانه. کارهای ازدواج تمام برادرها و خواهرها را هم خودش انجام داد. اما از همه جالبتر، ماجرای ازدواج من بود. همسر مرا شیخ احمد انتخاب کرد. همسرم – محمدرحیم ضیغمی – شاگرد شیخ احمد در مهدیه بود. وقتی به سن ازدواج رسید، برادرم پیشدستی کرد. همیشه همینطور بود؛ به حرفی که روی منبر به مردم میزد، خودش قبل از همه عمل میکرد. همیشه به خانوادههای دختردار سفارش میکرد اگر پسر خوبی در اطرافشان سراغ دارند، خودشان پیشقدم شوند و اسباب ازدواج دخترشان با او را فراهم کنند. نوبت به خودش که رسید، همین کار را کرد. به آقا محمدرحیم گفتهبود همشیرهای دارد که فکر میکند برای ازدواج با او گزینه مناسبی است. بعدها همسرم میگفت: "وقتی آقای کافی این موضوع را مطرح کردند، واقعاً غافلگیر شدم. اصلاً انتظارش را نداشتم."»
من هم غافلگیر شدهام. صحبت حاج خانم را قطع میکنم و میپرسم: واقعاً؟! شیخ احمد کافی پیشنهاد ازدواج شما با همسرتان را مطرح و بهعبارتی از ایشان خواستگاری کردند؟ حاج خانم لبخندبرلب در جواب میگوید: «بله. البته هیچ اجباری در کار نبود؛ نه برای من و نه برای همسرم. وقتی موضوع را با پدر و مادر و من مطرح کرد، به من گفت: "پسر خوب و باایمانی است. بیش از یک سال است زیر نظر دارمش. دانشجوست و همزمان کار هم میکند. البته الان از مال دنیا هیچ چیز ندارد. از همین حالا بگویم امکان دارد ازدواج کنید و تا مدتها مجبور باشی هر وعده نان و پنیر بخوری ها... بعداً نیایی شکایت کنی..." گفتم: نه. مال و ثروت برای من اهمیت ندارد. ایمان طرف مقابل برایم از همهچیز مهمتر است. و الحق، همسرم واقعا فرد باایمانی بود.»
حاج خانم کافی در کنار تابلوی عکس همسرش (شهید محمدرحیم ضیغمی)
جوان منتخب شیخ، شهید شد
«سال ۵۶ ازدواج کردیم و من از مشهد به تهران آمدم. خانهمان در محله امیریه و ۲ کوچه آن طرفتر از منزل شیخ احمد بود. نمیدانید چقدر به من محبت داشت. هر روز یک تُک پا به خانهمان میآمد و احوالم را میپرسید. الحمدلله همسرم هم همانی بود که برادرم میخواست و به لطف خدا زندگی خوبی با هم داشتیم.»
در جملات حاج خانم دقت میکنم؛ برای صحبت از همسرش از افعال زمان گذشته استفاده میکند. مردد ماندهام چطور علت را بپرسم که روایتش میرسد به بیمارستانهای صحرایی بغل گوش خط مقدم: «همسرم تکنسین بیهوشی بود. از وقتی جنگ شروع شد، مدام همراه گروه پزشکی در منطقه بود. در اغلب عملیاتها شرکت داشت و بالاخره در یکی از آنها شیمیایی شد. چند سالی که گذشت، مجروحیتش شدت گرفت و زمینگیرش کرد. ۱۰ سال در بستر بود و خودم از او پرستاری میکردم. عاقبت هم در سال ۹۰ به دلیل همین جراحت شیمیایی شهید شد.»
شیخ احمد کافی در جمع اقوام و دوستان- پسر بزرگ شیخ (نفر اول از سمت راست)
ساواک حتی به آبانبار خانهمان هم رحم نمیکرد
داستانمان میرسد به فصل غمانگیزش؛ به فصل جدایی. از ماجرای مرگ شهادتگونه شیخ احمد کافی که میپرسم، خواهر بهجای ۳۰ تیر سال ۵۷، برمیگردد به سالها قبلتر و میگوید: «از وقتی سخنرانیهای شیخ احمد بین مردم معروف شد، مزاحمتهای ساواک هم برای او و ما شروع شد. شیخ احمد را که چند بار در همان پای منبر دستگیر کردند و بردند. چون مردم را نسبت به ماهیت حکومت پهلوی، روشن میکرد و باعث بیداری جوانها میشد. یک بار هم به خاطر صحبتهای ضد رژیم، به ایلام تبعیدش کردند اما او دستبردار نبود و آنجا هم شروع به فعالیتهای فرهنگی کرد. مثل خانوادهاش که در تهران از دست ماموران رژیم آسایش نداشتند، ما هم در مشهد مدام تنلرزه داشتیم. تا حاج احمد را دستگیر میکردند، میریختند در خانهمان و همهجا را زیر و رو میکردند. حتی تا آبانبار خانه را هم میگشتند که ببینند شیخ، کتاب یا اسنادی علیه رژیم در خانه پدری پنهان کرده یا نه.»
سفر حج عمره خانوادگی شیخ احمد کافی- پدر شیخ (فرد سمت راست کنار ایشان)- ۴پسر شیخ هم در تصویر دیده می شوند
راننده مشکوک و سفری که ناتمام ماند
«حدود یک سال از ازدواج ما میگذشت که پدر و مادرم به همراه خانواده شیخ احمد به حج عمره رفتند. وقتی برگشتند، اجازه مرا هم از همسرم گرفتند و من به همراه پدر و مادر به مشهد رفتیم. آن روزها نزدیک نیمه شعبان بود. هر سال در مهدیه برای نیمه شعبان جشن مفصلی گرفته میشد اما آن سال قرار نبود برنامهای برگزار شود چون امام خمینی(ره) دستور دادهبود بهعنوان اعتراض به کشتهشدن مردم توسط حکومت پهلوی، همه جشنها لغو شود. برادرم هم قصد نداشت در مهدیه جشن بگیرد. حتی وقتی از طرف رژیم به او فشار آوردند، باز هم قبول نکرد. گفتند پس نباید در روز نیمه شعبان در تهران باشید. اینطور شد که حاج احمد تصمیم گرفت با خانواده به مشهد بیایند. به خانه پدریمان تلفن کرد و گفت راهی مشهد هستند. اما روز نیمه شعبان هرچه منتظر شدیم، نیامدند. ماجرا از همان تهران شروع شدهبود، از راننده جدید شیخ احمد. راننده قدیمی ایشان، فرد خوب و مورد اعتمادی بود اما راننده جدید، فرد مشکوکی به نظر میرسید. بعدها هم معلوم شد از عوامل ساواک بوده.»
خودروی شیخ احمد کافی بعد از تصادف
۴۲ سال هم که گذشتهباشد، باز هم روایت اتفاق تلخی که داغ برادری تکرارنشدنی را بر قلب خواهرش گذاشت، سخت و سنگین است. حاج خانم نفسی تازه میکند و در ادامه میگوید: «خبر دادند خودروی شیخ احمد در نزدیکی قوچان تصادف کرده... همه چیز مشکوک بود. از قوچان تا مشهد فقط ۲ ساعت راه است اما تا ما برسیم، صحنه تصادف را به هم زدهبودند، همهچیز را جمع کردهبودند، راننده را فراری دادهبودند و پیکر برادرم را هم به مسجدی در همان نزدیکی منتقل کردهبودند. خیلی زود معلوم شد تصادف، برنامهریزیشده بود. همسر برادرم و فرزندانش میگفتند در دقایق آخر قبل از تصادف، حالتی شبیه بیهوشی به آنها دست دادهبود و از تصادف چیزی به یاد نمیآوردند. هدف، خود شیخ احمد بود. یک ماشین نظامی طوری به خودروی آنها زدهبود که شخص حاج احمد کافی را از بین ببرد. با بیهوشی خانواده برادرم و باقی ماجراها، معلوم شد راننده هم با عاملان تصادف همدست بوده. به همین دلیل هم فراریاش دادند. اول میگفتند در زندان است اما وقتی برادرهایم رفتند زندان تا با او صحبت کنند، موفق نشدند. هیچوقت هم معلوم نشد ماجرای آن راننده چه بود.»
مزار شیخ احمد کافی، پدر و برادرش در «خواجه ربیع» مشهد
حسرت مجلس ترحیم را به دلمان گذاشتند...
«شیخ احمد وصیت کردهبود: "اگر وسط هفته از دنیا رفتم، برای تدفینم تا روز جمعه صبر کنید تا مردم در مهدیه کنار پیکرم دعای ندبه بخوانند. بعد، در همان مهدیه دفنم کنید." این موضوع را به ماموران امنیتی رژیم گفتیم. قبول کردند پیکر شیخ احمد را به تهران بفرستند. دو برادرم و همسرم هم همراه پیکر به تهران آمدند. این اتفاق ۳ بار تکرار شد اما آخرش هم اجازه ندادند پیکر را به مهدیه ببرند. میترسیدند مردم تجمع کنند و علیه حکومت تظاهرات شود. پیکر را به مشهد برگرداندند. در صحن حرم امام رضا (ع) اجازه دفن ندادند. میخواستند پیکر را با خودشان ببرند اما با التماسهای خانواده، منصرف شدند. خواجه ربیع را هم خودشان پیشنهاد کردند.
از همان فرودگاه ساعت ۳ نیمهشب پیکر را به خواجه ربیع بردند و درحالیکه فقط به پدر و مادرم و حاج عمویم اجازه حضور دادند، پیکر را دفن کردند. درِ مقبره را هم قفل کردند و کلیدش را با خودشان بردند! حتی چند مأمور دائماً دم در خانهمان بودند و اجازه نمیدادند صدایمان دربیاید. اجازه برگزاری مراسم سوم و هفتم هم به ما داده نشد. مقبره شیخ احمد تا ۷ ماه بعد یعنی تا پیروزی انقلاب در تصرف ماموران رژیم پهلوی بود و بعد از آن بود که توانستیم سر مزار برادرم برویم.»
نگاه حاج خانم طیبه ضیافتی کافی که با قاب عکس روی دیوار گره میخورد، آهی میکشد و از تکرار عجیب یک ماجرای تلخ در خانواده اینطور میگوید: «یک سال بعد، مرحوم پدرم و چند سال بعد، آقا مرتضی - برادرم - مهمان شیخ احمد در خواجه ربیع شدند. آقا مرتضی که در مبارزات انقلاب، فعال بود و در دوران دفاع مقدس هم در سنندج فعالیت میکرد، سال ۱۳۷۱ وقتی در راه مشهد بود، در یک تصادف مشکوک از دنیا رفت. بعدها معلوم شد کومولهها عامل شهادت او بودند. شیخ احمد وقتی شهید شد، ۴۲سال داشت. آقا مرتضی هم موقع شهادت، ۴۱ ساله بود.»
منبع:فارس
تموم نوار های کافی رو گوش میکردم و و قتی به شهرمان میآمد همیشه در مجالس سخنرانی ایشان شرکت میکردیم.از مکتب این استاد بزرگ و اخلاص و با تقوا درسها گرفتیم و هنوز که هنوزه با گوش دادن به نوارهای ایشان نهایت لذت و بهره را میبریم و هیچگاه تا زنده باشم از ذهن من و خانوادهام خارج نخواهد شد .و چقدررررر خوشحالم که می توانم از سخنان خطیب توانا حاج آقا محسن کافی را بهره ببرم .خداوند بر عمر و عزتشون بیفزاید .یاد مرحوم شیخ احمد کافی و خانواده محترمشون گرامی و تا ابد در قلبها جاودان.به برکت صلوات.اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم