۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۷ : ۱۷
عقیق:زهرا بختیاری: شش ماه گذشت و حالا سه روز هم باید به آن اضافه کنیم. همیشه وقتی اتفاق خوبی می افتد آدم ها متوجه گذر زمان نمی شوند و زود برایشان می گذرد. باز هم زود گذشته، اما این بار نه از این جهت که خوش بودیم. اینبار بهت حاصل از نبودنت است که ما را متوجه زمان نمی کند. هنوز هم که هنوز است تصویرت را که خیلی ها می بینند در ناباوری می پرسند: واقعا حاج قاسم شهید شد؟
چه کنیم سردار؟ با اینکه شهادت حق چون تویی بود اما دست و دلمان نمی رود در نوشته هایمان شهید را به نام زیبایت اضافه کنیم. ما هم دوست داشتیم شهید شوی اما حالا نه. شما پناه همه خانواده هایی بودی که عزیزشان را همراهت روانه سرزمین شام و عراق کرده بودند. پناه خانواده هایی بودی که حتی بعد از شهادتشان هم نمی شد نامی از آنها ببریم.
6 ماه گذشته و هنوز خیلی ها دلشان را با خاطراتی که از شما داشته اند آرام می کنند. و ما نیز با شنیدن این خاطرات هنوز خیال می کنیم حاج قاسم کنارمان زندگی می کند. این بار فاطمه رحمانی همسر شهید مدافع حرم هادی جعفری برایمان از همسرش که سرباز شما بوده و از دیدارش با شما روایت می کند:
*از اهالی رییس آباد
سال 89 بود که پدر و مادرم به سفر حج مشرف شدند. اتفاقا در همین سفر دوست قدیمی پدرم با همسرش که علاوه بر دوستی، در سپاه پاسداران با هم همکار نیز بودند هم در کاروان آنها حضور داشتند. پدرم و دوستش آقای جعفری همدیگر را بعد از مدتی بی خبری دیده بودند. این موضوع گذشت تا اینکه بعد از سفر فرصتی فراهم شد که در آن دوست پدرم مرا دید، بعدها تعریف کردند که بعد از همان دیدار او گفته بود این دختر، عروس من است. آن سال ما 19 ساله بودم. آقای جعفری اهل روستای رییس آباد آمل بود که دو پسر داشت به نام های میلاد و هادی. آقا هادی متولد سال 65 بود و در رشته مهندسی گرایش جوش در دانشگاه کرمان تحصیل کرده بود. آنقدر در درس خواندن موفق بود که حتی به علت نمرات بالا بورسیه کشور استرالیا می شود اما او حاضر نشده بود برود، گفته بود می خواهم در کشور خودم بمانم و هرچه قرار است، بشوم. من هم دانشجوی سال اولی رشته شیمی بودم.
مدتی گذشت و خانواده شهید جعفری تصمیم گرفت برای آقا هادی به خواستگاری من بیاید. راستش در جلسه خواستگاری پس از اینکه با همسرم چند دقیقه ای صحبت کردم متوجه شدم چطور شخصیتی دارد. هادی آنچه برایش اهمیت داشت صداقت، حجاب و احترام به پدر و مادر بود. در واقعا اخلاقیات با ریشه مذهب خیلی برایش مهم بود. برای من هم همین موضوعات مهم بود اما آنچه کمی تردید برایم ایجاد کرده بود این بود که هنوز مشغول کاری نیست. نمی گویم اهل مادیات هستم اما اینکه همسرم شغلی نداشته باشد زبانم را در بله گفتن مردد می کرد. آقا هادی که موضوع را فهمید با توضیحاتی که در مورد رشته تحصیلی اش داد مرا مطمئن کرد به زودی شغل مناسبی پیدا خواهد کرد. بعد از صحبت وقتی از اتاق بیرون رفتیم باید بگویم محبتش به دلم نشسته بود اما هادی به قدری از انتخابش مطمئن بود که مادرش برایم گفت بعد از اینکه از خانه تان آمدیم بیرون گفت مامان کاش زودتر آمده بودیم، من مطمئنم با همین دختر خانم عروسی می کنم. خلاصه اینکه سرانجام در 6 آبان سال 89 عقد کردیم و اسفند سال 92 مراسم عروسی را گرفتیم.
*هادی شب عروسی تا خانه گریه کرد
همانطور که گفتم احترام به پدر و مادر برای هادی خیلی اهمیت داشت. وقتی از سفر بر می گشت با همه خستگی اگر آنها از او می خواستند کاری انجام دهد بدون کلمه ای غر زدن وسایلش را همان جلوی راه پله می گذاشت و کار آنها را انجام می داد. شب عروسی وقتی از تالار به خانه می رفتیم بر عکس معمول که اغلب عروس ها از جدایی خانواده گریه می کنند، آقا هادی تا خانه اشک ریخت. برای اینکه فضایش را عوض کنم به شوخی گفتم دیده بودیم عروس ها گریه می کنند. هادی گفت راستش را بخواهی من دلتنگ پدر و مادرم می شوم. آنها خیلی برای من زحمت کشیدند می ترسم نتوانم کارهایی که در حقم انجام دادند جبران کنم.
*شب آمد گفت جمع کن باید برویم
هادی همان طور که قول داده بود سال 91 وارد قرارگاه خاتم شد. او وقتی به دنبال کار می گشت تنها دنبال نان درآوردن نبود بلکه دوست داشت شغلی داشته باشد تا علاوه بر امرار معاش با روحیاتش هم سازگار باشد. بعد از عروسی خانه ای را به سختی و با تلاش فراوان در تهران خریدیم. خانواده ام ساکن آمل بودند اما من برای زندگی مجبور شدم به تهران بروم. دو سال بعد از اینکه هادی وارد قرارگاه خاتم شده بود و در واقع یک سال بعد از ازدواجمان موضوع سوریه و عراق پیش آمد. من کم و بیش در جریان بودم چون آن وقت ها اخبار و رسانه ها مثل الان وضعیت سوریه را منعکس نمی کردند. سال 93 یک شب وقتی هادی از محل کار برگشت گفت وسایلت را جمع کن باید امشب برویم آمل. با تعجب پرسیدم برای چه؟ گفت برای مأموریت باید بروم لبنان. همان طور که اشاره کردم چون از قضیه حملات داعش با خبر بودم لبنان رفتنش را باور نکردم و به او گفتم یا سوریه می روی یا عراق. وقتی اصرار مرا دید گفت می روم عراق. هادی در زمینه ابزارآلات جنگی و کارهایی که سالها درسش را خوانده بود فردی متخصص شده بود و اعزامش در همین رابطه بود. می گفت گویا از چند نفر دیگر خواستند که اعزام شوند آنها به دلایلی قبول نکردند. به من هم گفتن اگر همسرت راضی نیست نرو اما گفتم نه مشکلی نیست. چه آن دفعه و چه دفعات بعد که به مأموریت می رفت برای من خیلی سخت بود تحمل دوری اش اما یکبار گفت من برای یاری امام حسین(ع) می روم مواظب باش مثل زنان کوفی نباشی. این حرف آقا هادی باعث شد هیچ وقت دیگر ابراز نارضایتی نکنم. جالب است این را بگویم که آقا هادی برای اینکه احوال مرا عوض کند با شوخی گفت راستش را بخواهی من از جنگ نمی ترسم، از سوار شدن در هواپیماهای مان می ترسم.
*دوستت دارم
یکی از خصوصیات اخلاقی شهید جعفری شوخ بودنش بود. آن شب مرا گذاشت منزل مادرم و وقتی خواست برود از او خواستم باهم یک عکس یادگاری بیندازیم خندید و گفت: چیه؟ می ترسی شهید بشم؟ با ناراحتی گفتم شهادت لیاقت می خواد، این حرف ها را نزن. تمام راه برایم وصیت کرد و از علاقه اش به من گفت. من و هادی واقعا همدیگر را دوست داشتیم. حتی او در نامه ای برایم نوشته بود: «ببخش مرا و ازت معذرت می خواهم به خاطر تمام سختی هایی که در زندگی کشیدی. خیلی دوستت دارم.خیلی مواظب خودت باش.دوستت دارم دوستت دارم فاطمه جان»
*قرار نبود هادی بجنگد
هادی قرار نبود در عراق اسلحه دست بگیرد و مستقیم با تروریست ها بجنگد بلکه کار او و همراهانش فعالیت در یک کارگاه نظامی بود که مربوط به شغلش می شد. آنطور که خودش گفته بود صبح ها تا ظهر مشغول کار می شدند و دو ساعتی استراحت کرده و دوباره از بعد از ظهر تا غروب کار را ادامه می دادند. در این بین فرصتی پیش می آمد با من تماس می گرفت و صحبت می کردیم. آخرین باری که به مأموریت اعزام شد اسفند سال 93 بود.
دیدار حاج قاسم با خانواده شهید
*از شلمچه تا آمرلی
نوروز سال 94 من همراه خانواده ام رفتیم جنوب برای شرکت در سفرهای راهیان نور. من و هادی عادتمان این بود که تولد های همدیگر را 12 شب تبریک بگوییم. بامداد 3 فروردین سال 94 تازه شروع شده بود. ساعت 12 تماس گرفتم تولدش را تبریک گفتم و کلی سر به سر همدیگر گذاشتیم. حدود های ظهر بود که، رفته بودیم شلمچه. دوباره با هادی تماس گرفتم صدایش را بشنوم اما چند بوق خورد و کسی جواب نداد. بعد از اینکه چند بار تماس گرفتم صدایی با زبان عربی گفت که مشترک مورد نظر در دسترس نیست. دلشوره گرفته بودم. سعی می کردم تا می توانم با افکار خوب خودم را دلداری دهم اما فایده نداشت. در همین حین دیدم پدرم از دور دست تکان می دهد که بیایید برویم محل اسکانمان. وقتی رفتیم گفت مادربزرگم حال خوبی ندارد و باید برگردیم آمل. تا این را گفت من سریع گفتم دروغ نگویید برای هادی اتفاقی افتاده. برادرم گفت این چه حرفی است می زنی؟ گوشی پدرم هم مدام زنگ می خورد ام او جواب نمی داد. من کاملا به دلم آگاه شده بود. به برادر همسرم زنگ زدم ببینم چه خبر است؟ او داشت گریه اما می کرد ام تا صدای مرا شنید گفت موضوعی پیش آمده و من داشتم می خندیدم. هر کاری کردم چیزی بروز نداد.
همان موقع دوستم به من زنگ زد. تا صدایش را شنیدم گفتم من سیاه بخت شدم. دوستم که نمی دانست هنوز کسی به من خبر نداده با گریه گفت پس خبرش راست است؟ مطمئن شدم و به پدر شوهرم زنگ زدم و چند دقیقه ای با او صحبت کردم.
*از دیدن عکس های شوهرم وحشت داشتم
در راه رفتن به آمل از چیزی که وحشت داشتم دیدن بنرهای تصویر همسرم بود. حس می کردم هنوز امیدی به زنده بودنش دارم و دیدن این بنرها مثل آواری روی امیدم خراب می شود. رسیدیم آمل. از طرف یکی از دوستانم متوجه شدم سایت ها خبر شهادت هادی را منعکس کردند. سریع شروع کردم به سرچ کردن. تیتری دیدم که با خواندنش تمام دنیا روی سرم خراب شد: «شهادت جوان مازندارنی که پیکرش در آتش سوخته و چیزی برای بازماندگانش ندارد»
*روز واقعه
آن روز هادی به همراه شهید علی یزدانی و چند نفر دیگر از دوستانش کار را در کارگاه بدون وقفه استراحت انجام می دهند. حتی تعدادی از دوستانش تصمیم می گیرند برای زیارت حرم حضرت علی(ع) به نجف بروند و از آنها هم می خواهند که بروند اما هادی می گوید نه باید بمانم و کار را تمام کنم. ظهر موشکی به محل کارشان اصابت می کند و مستقیم با شهید یزدانی برخورد می کند. پیکر علی آقا پودر شده بود و هادی که چند متری با او فاصله داشته پیکرش دو قسمت شده و پرت می شود.
*پیکرش در دو مرحله آمد
8 فروردین بخشی از پیکر را برای ما آوردند و من که امید بسته بودم لااقل برای آخرین بار صورتش را می بینم و با او وداع میکنم به آرزویم نرسیدم. پیکر را در روستای رییس آباد دفن کردیم. ما 16 فروردین دوباره با ما تماس گرفتند و اطلاع دادند بخش دیگر پیکر همسرم از طریق آزمایش DNA پیدا شده و دارد به ایران منتقل می شود. پیکر هادی به فاصله دو کیلومتر از هم افتاده بود. از دفتر رهبری سوال کردیم و گفتند پیکر انسان نمی تواند در دو جای مختلف دفن شود برای همین بخش دیگر پیکر که آمد در همان مزار به خاک سپرده شد.
*اولین شهید روستای رییس آباد
هادی همیشه دلش می خواست در روستایشان یک شهید داشته باشند. و در کری هایش با میلاد که عکس های شهدا را جمع می کرده در اتاقش گفته بوده که او زودتر به شهادت خواهد رسید. سرانجام هم اولین شهید روستا شد و طبق صحبت هایش که به پدر و مادرش گفته بود آن روز سرتان را بالا بگیرید با شهادت موجب افتخار ما شد.
*بهای سنگین برای یک دیدار با ارزش
هشت ماه بعد از شهادت هادی با پدر و مادرم و خانواده همسرم به دیدار آقا دعوت شدیم. اینقدر ملاقات از نزدیک برایم بسیار مغتنم بود و بهایش خون ریخته همسرم بود. آنجا به آقا عرض کردم که دیدار شما آنقدر برایم ارزشمند بود که بهای سنگینی برایش پرداختم. ایشان هم از من خواستند برایشان دعا کنم.
* حاج قاسم گفت تو هم نام دخترم هستی
بعد از دیدار با آقا دوست داشتم سردار سلیمانی را ببینم. تا اینکه دعوت شدیم مصلی شهر بابل. در بنرها نوشته بود قرار است حاج قاسم هم تشریف بیاورند. اما راستش را بخواهید ما خیلی باورمان نشد، با این حال ریسک نکردیم و با همسر شهید حاجی زاده برای شرکت در مراسم راه افتادیم.
چون با ماشین خودمان رفته بودیم و برای پارک کردن کمی معطل شدیم دیر رسیدیم و به علت ازدحام جمعیت به سختی توانستیم جلو برویم. اول فکر کردیم خب یک مراسم معمولی هست مثل بقیه مراسمات. مراسم که تمام شد آمدیم برویم ما را به سمت ساختمانی دیگر راهنمایی کردند. هنوز نمی دانسیم ماجرا چیست. چون ماشین من بنزین نداشت برای اینکه شب اگر دیر شد به مشکل نخوریم با همسر شهید حاجی زاده رفتیم پمپ بنزین و بازهم در راه معطل شدیم و دیر رسیدیم.
وقتی آمدیم همه می گفتند حاج قاسم خیلی صمیمی با خانواده شهدا نماز را اقامه کردند. من و همسر شهید خیلی دلمان سوخت. اما بعد متوجه شدیم حاج قاسم نرفته و دارد تک به تک سر میز خانواده شهدا با آنها دیدار می کند. با پدر و مادر همسرم یکجا نشسته بودیم. حاج قاسم وقتی رسیدند با ما خوش و بش کردند. پدر هادی از او گفت و از اختراعاتش. حاج قاسم وقتی عکس هادی را دید گفت خیلی شهید بزرگواری بود او را در عملیات امرلی و سلیمان بیگ دیده بودند. هادی نیروی حاج قاسم بود و از نزدیک می شناختند. هم پدر من و هم پدر حاج هادی خودشان هم قبلا همکار حاج قاسم بودند.
وقتی حاج قاسم رفتند سر میز خانواده شهید حاجی زاده مریم همسر شهید گوشی اش را داد من فیلم بگیرم و از حاج قاسم خواست برایش دست خط بنویسد. من هم فیلم گرفتم. حاج قاسم مشغول صحبت با خانواده شهید حاجی زاده شد. به حاج قاسم گفتم من هم از این دستخط ها می خواهم. سرش پایین بود گفت: تو کی هستی؟ همزمان که سرش را بالا آورد خندید گفت: شمایی؟ باشه می نویسم.
*جمله سردار سلیمانی برای خانواده شهدای خان طومان
تا قبل از نوشتن مرا صدا زد فاطمه. بعد گفت از این بابت شما را به اسم صدا می زنم چون من هم دختری دارم هم نام شما و مثل شما. مثل دخترم هستی. بعد هم دستخطی به یادگار برایم نوشت. خیلی دیدار صمیمی و خوبی بود. چون خانواده شهدای مازندران خصوصا بعد از خان طومان خیلی دلگیر بودند و دوست داشتند حاج قاسم را ببینند. حاج قاسم هم گفته بود تا پیکر شهدا را برنگردانم نمی روم دیدار خانواده ها. اما اصرار خانواده ها موجب شد او قبول کرد و آمد.
این جمله را در منزل شهید حیدری به همسرش گفته بود وقتی همسر شهید اشتیاق خانواده های شهدای مازندران را برای دیدار با حاج قاسم رسانده بود.
منبع:فارس