۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۲ : ۲۱
شما در پاکستان زندگی میکنید یا ساکن ایران هستید؟
ما اهل پاکستان هستیم. در زمان شهادت برادرم هم من در پاکستان بودم. قبل
از ازدواج در ایران زندگی میکردم و بعد به پاکستان رفتم. دوباره بعد از
ازدواج از پاکستان به ایران آمدم. برادرم هم سه سال قبل از اینکه به سوریه
برود از پاکستان به ایران آمده بود. طلبه جامعهالمصطفی بود. شهید از 16
سالگی در ایران مشغول تحصیل و کسب مدارج علوم دینی بود. برادرم علاقه خاصی
به تلاوت و حفظ قرآن داشت و همین امر باعث شد تا حافظ کل قرآن شود. ایشان
در ایران متوجه تغییر و تحولات منطقه میشود. کمی بعد وقتی عزمش را برای
جهاد و جبهه جزم کرد با مادرم تماس گرفت و ایشان هم اجازه جهاد به ایشان
دادند. مادرمان خانهدار است و پدرمان هم کشاورز بود و روی اراضی کشاورزی
مردم کار میکرد.
برادرتان نام جهادی «میثم تمار» را برای خودش انتخاب کرده بود؟ علت این انتخاب چه بود؟
برادرم روی زندگی و شهادت میثم تمار صحابی فداکار امام علی (ع) تحقیق
زیادی کرده بود. شخصیت این یاور امام علی را دوست داشت. برای همین در جبهه
مقاومت این نام را برای خودش انتخاب کرد. وجاهت از همان ابتدا هر زمان که
تظاهراتی علیه ظلم و کفر اتفاق میافتاد در آن شرکت میکرد. حتی اگر پدر و
مادر مخالفت میکردند باز هم به تظاهرات میرفت.
شما اهل پاکستان هستید، کشوری که کیلومترها از سوریه دور است، چرا مادرتان راضی به رفتن وجاهت علی به جنگ در سوریه شد؟
راستش وجاهت علی با مادرمان تماس گرفت و از تصمیمی که گرفته بود صحبت کرد.
به مادر گفته بود میخواهم برای جهاد به سوریه بروم. شما خودتان همیشه در
ایام محرم میگفتید اگر من 10 پسر داشتم برای کمک به امام حسین(ع) راهی
میکردم. حالا مادر جان امروز سال 61 هجری تکرار شده و به حضور ما نیاز است
پس به من اجازه بدهید بروم. مادر تا این جملات را از زبان برادرم شنید
رضایت داد و برادرم راهی شد. وجاهت از مادرم خواست تا خودش موضوع را با
پدرمان مطرح کند.
چه زمانی اعزام شد؟
سال 2014 یعنی حدود سه سال پیش. سال 1393 به تاریخ شمسی بود که برای اولین بار راهی شد. مدت دو ماهی در منطقه بود.
با وجود اقامت خانواده در پاکستان و حضور شهید در سوریه، چطور با هم ارتباط برقرار میکردید؟
ما ارتباط چندانی با وجاهت نداشتیم. ما در پاکستان بودیم. اینطور نبود که
تلفن همراه و نت در اختیار مجاهدان باشد. بعد از شهادت همرزمان و دوستانش
برای دیدار با خانواده آمدند و از دلاوری برادرم روایتهای زیادی گفتند.
وجاهت علی وقتی رفت با من صحبت کرد. نگفت میخواهم به سوریه بروم. وقتی با
من تماس میگرفت میگفت درسهایت را حتماً بخوان و ادامه تحصیل بده. درس را
رها نکن، اما من از دلتنگیام برایش گفتم. اینکه سه سالی میشود او را
ندیدم و خیلی دلم برایش تنگ شده است. از برادرم خواستم بیاید پاکستان.
وجاهت در مقابل این درخواست من گفت خیلی زود به ایران میآید و من را
میبیند. گفتم فعلاً این امکان برای من وجود ندارد حتی برای زیارت امام رضا
(ع) به ایران بیایم، اما تو میگویی که میآیی و من را میبینی. سپس
مجدداً تأکید کرد و گفت تو خیلی زود به ایران میآیی و همدیگر را میبینیم.
انگار میدانست خیلی زود شهید میشود و من بعد از شهادتش میآیم و با پیکر
خونینش دیدار میکنم.
چطور متوجه شهادتش شدید؟
یکی از بستگانمان
که در ایران زندگی میکرد با پدر و مادرم تماس گرفته و گفته بود وجاهت
تصادف سختی کرده است و برای عملش نیاز به رضایت والدین دارد. اگر رضایت
آنها نباشد عمل انجام نمیشود. باید در سریعترین زمان ممکن به ایران سفر
کنید. حدس میزدم که شاید شهید شده باشد اما برای اینکه سفر مادر و پدرم
سختتر از این نشود حرفی نزدم. وقتی خبر تصادف را شنیدم، گفتم خدایا ان
شاءالله این زخم هایی که بر تن برداشته بر اثر تصادف نباشد و زخمهایش در
راه دفاع از حرم باشد. راستش را بخواهید دو روز قبل از اینکه به ما زنگ
بزنند و خبری به ما بدهند، فضای خیلی غمناک و سردی در خانه ما به وجود آمده
بود. هیچکس حال درست و آرامی نداشت، کسی غذا نمیخورد، انگار میخواست یک
اتفاق تلخ رخ دهد و خبری شود. بعد از تماس فامیلمان من ، مادر و پدرم راهی
ایران شدیم.
پس دلتنگیهای سه سالهتان را در دیدار با پیکرش تازه کردید؟
بله، پیکر برادرم در سردخانه بهشت معصومه (س) بود. یک روز قبل از تشییع
ما را به زیارت پیکر ایشان بردند. وعده برادرم محقق شده بود. گفته بود برای
دیدارم به ایران میآیی و من اصلاً فکرش را هم نمیکردم که وجاهت علی از
چنین روزی صحبت میکرده است. چهره برادرم را دیدم. آرام و بیصدا خوابیده
بود.
از نحوه شهادت ایشان اطلاع دارید؟
حین نبرد و در روند اجرای
عملیات، یکی از همرزمانش به نام شهید ذیشان به شهادت میرسد و سر از بدنش
جدا میشود. برادرم همراه چند نفر از دوستانش پیکر این شهید بزرگوار را به
عقب بر میگرداندند که در مسیر بازگشت گلوله به پایش اصابت میکند و مجروح
میشود. یکی از همرزمانش از ایشان میپرسد میثم چرا اینطور راه میروی؟
میگوید چیزی نیست. در مسیر بازگشت به خانهای میرسند که متوجه میشوند
داعشیها 50 زن را در آنجا به اسارت گرفتهاند. همراه دوستانش آنها را از
چنگال داعشیها نجات میدهند و به مقر میرسند. بعد از درمان و پانسمان
پایش برای نگهبانی به پشت بام مقر میرود که حین درگیری و تبادل آتش با
داعشیها هشت گلوله به سینهاش اصابت میکند و همانجا به شهادت میرسد.
به نظر شما چه شاخصهای در وجود برادرتان ایشان را خاص کرد تا به این عاقبت بخیری برسد؟
یکی از خاصترین شاخصههای اخلاقی برادرم هدیه دادن بود. در سختترین
شرایط مالی به هر بهانهای هرجا میرفت خواهرانش را فراموش نمیکرد. به
ایشان میگفتیم تو کوچکتر از ما هستی و نیازی نیست از این کارها کنی، ولی
همیشه با ذوق و شوق خودش برای مادر و خواهرهایش هدیه میخرید. برادرم قلب
مهربانی داشت. وجاهت از زمانیکه به ایران آمد خیلی تغییر کرده بود. آنقدر
به دروس دینی علاقه داشت که دبیرستان را رها کرد و گفت میخواهم برای ادامه
تحصیل به حوزه بروم. ابتدا در همان پاکستان به حوزه رفت. بعد به پدرگفت
میخواهم به ایران بروم و آنجا وارد جامعهالمصطفی شوم. پدر هم موافقت کرد.
حضور در ایران و تحصیل در حوزه تأثیرات خوبی روی ایشان گذاشته بود. برادرم
اهل نماز شب بود. سه سال درس خواند و مدتی بعد برای دفاع از حرم رفت. گفته
بود گویی از طرف بیبی زینب(س) دعوتنامهای برایم آمده که باید به آن
لبیک بگویم. دو ماه بعد از حضور در جبهه مقاومت اسلامی هم به فیض شهادت
نائل آمد.
مادرتان که چند سال فرزندش را ندیده بود، چطور با شهادتش کنار آمد؟
مادرم ابتدا خیلی بیتابی میکرد. خوابها و رؤیاهای صادقه زیادی برایمان
اتفاق افتاده است، اما از همه بیشتر میخواهم خوابی که مادرم دیده بود را
برایتان تعریف کنم. مادرم بعد از شهادت وجاهت خیلی گریه و بیتابی کرد.
وجاهت فرزند آخر خانواده بود. از این رو همه اعضای خانواده به ایشان علاقه
خاصی داشتند. مادرم خواب دید در کربلاست. لشکری اسب سوار را دید. کمی که
جلو رفت متوجه شد وجاهت روی اسب نشسته و پیشقراول است. وجاهت تا مادر را
دید سلام کرد و به مادر گفت: مادر این لشکر را میبینید؟ این لشکر من است و
من فرماندهشان هستم. بعد گفت شما اگر فرمانده من را ببینید، از شوق زیارت
ایشان بیتاب و بیهوش میشوید. بعد رو به مادرم کرد و گفت: مادرم چرا شما
اینقدر گریه میکنید؟از این به بعد گریه نکنید. ببینید من چقدر خوشحال
هستم؟ بعد از آن مادرم که مقام و جایگاه برادرم را میبیند صبورتر شده و
کمتر بیتابی میکند.
یک بار که از پاکستان به قم آمده بود در مسیر
خواب دیده بود که وجاهت به استقبالش آمده و مادر را در آغوش گرفته و بوسیده
بود. وجاهت با خوشحالی به مادر گفته بود خیلی خوشحالم که پیش من برگشتی.
من در بهشت معصومه هستم. خوشحالم که دوباره پیش من برگشتید.
امروز شما خواهر شهید مدافع حرم هستید، به نظرتان باید چه کنید تا ادامهدهنده راه ایشان باشید و یاد و نام شهدا را زنده نگه دارید؟
من امروز به خوبی درک میکنم که خواهر شهید بودن آن هم خواهر شهید مدافع
حرم بودن وظایف و مسئولیتهایی را به دنبال دارد. امیدوارم بتوانم
ادامهدهنده راه شهیدم باشم. دوست دارم خدا به من فرزندانی دهد تا به
گونهای آنها را تربیت کنم که بتوانند راه داییشان را ادامه دهند.
میخواهم راه و مسیر شهدای مدافع حرم را به همگان بشناسانم تا انشاءالله
این مسیر همیشه پر رهرو بماند.
منبع:جوان